تماس   آشنایی    مقاله    گفت‌وگو‌    صفحه‌ی نخست‌ 
 
 

«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران
(جمع بندی پروژه)

در برنامه ام بود که در پیوند با عنوان «اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران حداقل نه مصاحبه انجام دهم. برای این گفتگوها بیشتر و عمیق تر از گفتگوهای دیگر فکر کرده بودم؛ پروژه بزرگی بود- و هست- برای من. وقتی می گویم «من»؛ من ِ فعال رسانه ای منظورم است. این «من» از تجربه های اجتماعی سی و پنج ساله اش عمیقاً باور دارد که در تشکیل و تداوم «حکومت اسلامی» در ایران، «اپوزسیون» نقشی اگر نه بیشتر؛ پایه ای تر از «پوزسیون» داشته است. این «من» اما مقاله نمی نویسد؛ پرسش می کند.

برای اجرایی کردن این پروژه در درجۀ نخست می بایستی بخشی از یافته های مهمی که سالها برای یافتن آنها از کف جامعه وقت و انرژی و هزینه صرف کرده بودم و مدتها حفظ شان کرده بودم را در غالب پرسش طرح می کردم و چون حدس می زدم، پس از انتشار برخی از مصاحبه ها واکنش افراد معینی را در پی خواهد داشت، طرح ام را نهایی و مستند می کردم. گمان می کنم آنقدر برای این پروژه کار کرده و به خود نیز اعتماد به نفس داشتم که بعد از انجام گفتگوها، خوانندگان به نقش «اپوزسیون» در تشکیل و تداوم «حکومت اسلامی» در ایران از منظری متفاوت از گذشته نگاه کند. این پروژه به دلیل کسالت جسمی ام نیمه کاره ماند و دوران فعلی را برای ام سخت تر کرد.

گفتگوی اول قرار بود با مصداقی باشد. او چون «باهوش» تر از آن است که در مصاحبه ای مجبور به پاسخگویی در رابطه با پرسش های مهمی باشد، بخش بسیار کوچکی از یافته هایم را در محدوده یک طرح منتشر کردم.

گفتگوی دوم با ثریا شهابی بود.

بعد از مصاحبه با بهرام رحمانی- گفتگوی سوم- در نظر داشتم که ادامۀ منطقی مصاحبۀ دوم را با انجام دو گفتگو با دو تن از فعالان سیاسی دنبال کنم.

«استراتژی و تاکتیکهای حکومت اسلامی ایران در مقابله با مخالفان» موضوع پیشنهادی گفتگویم با علی جوادی بود.

عنوان مصاحبه بعدی برای من حساس ترین موضوعی بوده که ظرف سالهای اخیر راجع به آن کار و تحقیق کرده ام: دلایل خارج کشوری شکست «جنبش دانشجویی» در ایران. بهترین گزینه برای انجام این گفتگو برای من فاتح شیخ بود.

گفتگوی بعدی طبق برنامه با حسن داعی انجام گرفت.

مصاحبه هفتم قرار بود با بهزاد کریمی باشد که قرار کتبی این گفتگو برای اواسط فوریه امسال گذاشته شد.

در گفتگوی ماقبل آخر در نظر داشتم پیش از آخرین گفتگو، عنوان مصاحبه را در کف جامعه ایرانی مقیم خارج دنبال کنم: نگاهی متفاوت و مستند به فعالیت جاسوسی رژیم ایران در میان جامعه تبعیدی ایرانی.

گفتگوی آخر طبق برنامه از پیش تعیین شده قرار بود در هفته اول ماه مارس سال جاری با یک جامعه شناس باشد.

*    *    *

مضمون و محتوای مصاحبۀ انجام نشدۀ اول به عقیدۀ من بن مایۀ به بن بست رسیدن ها، زمین خوردن ها و زمین گیر شدن کنشگران سیاسی و اجتماعی ایرانی در خارج کشور است: به رسمیت شناختن و عادی شدن جایگاه و موقعیت کاذب انسانها. و در همین قانومندی؛ قانونمند کردن و عادی شدن مفهوم «رهبری».

پیامدهای عینی و اجتماعی «انسانهای کاذب» و «مقوله رهبری» در هر جامعه ای در کوتاه، میان و بلندمدت: وداع با تفکر، خلاقیت و توانایی های فردی؛ اجتناب از تصمیم گیری، شعور و خرد جمعی؛ در میان مدت به حاشیه رانده شدن موقعیت ممتاز «اپوزسیون» یک نظام استبدادی- ایدئولوژیک (با بازسازی و بازتولید سویه هایی از استبداد، منتهی از منظر منتقد و در جبهه اپوزسیون) و در دراز مدت علی السویه شدن نیروهای مزبور.

در این رابطه مکثی خواهم داشت به روزها و ماههای نخست انقلاب 57. پا به سن گذاشته ها باید به یاد بیاورند: جوانی که تجربه چند سال زندانی شدن را به خاطر عقاید سیاسی اش در زندانهای رژیم شاه داشته، پشت به دوربین تلویزیون دارد به پرسش های خبرنگار پاسخ می گوید. تردید نباید کرد که او یک «چریک» است. حتا اگر هزاران صفحه بیشتر از نوشته های اغلب سفارشی و تحریف شدۀ موجود در رد این ماجرا نوشته شود.

تجربه یک سال بعد نشان می دهد که او فردی ست که از تاریخ زادگاه اش هیچ نمی داند و فاقد دانش مبارزه سیاسی و طبقاتی ست (مناظره ها و اسناد مکتوب در آن دوران)؛ قابل اعتماد نیست (اولین انتخابات انجام شده در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در بعد از قیام بهمن، و سوراخ کردن صندوق رأی گیری)؛ قدرت طلب است (رویکرد او به کلیۀ منتقدین و مخالفان سیاسی، که نزد او همگی «جاسوس»، «انگلیسی» و «آمریکایی» هستند [ برخی اطلاعیه ها و شماری از روزنامه های "کار"])... که البته این، ویژگی تمام «رهبران» سازمانهای سیاسی در آن دوران و سالهای زندگی در تبعید نیز بوده است.

اما حوزه ای که طرفداران و منتقدین «سازمان» به آن وارد نشده و نمی شوند، این منطقۀ ممنوعه است: اعضاء یک سازمان سیاسی عقل و اراده خود؛ و نیز سرنوشت سیاسی بزرگترین سازمان سیاسی چپ در خاورمیانه را به دست یک فرد؛ «رهبر» «چریکی» می دهند، که فرد مزبور مجاز به انجام هر کار و تصمیمی است؛ حتا سر بریدن یک تشکیلات سیاسی به پای حکومت اسلامی و حزب توده ایران.

به عقیده من عمده کردن مباحث تئوریک در توضیح حوادث سالهای آغازین انقلاب بهمن و روندهای تشکیلات سیاسی مزبور (نیز سازمانهای سیاسی دیگر)، و در حاشیه قرار دادن فاکتور های عینی («مسئولیت فردی» و «مسئولیت پذیری»ی کادرها و اعضاء «سازمان» و...)، می تواند توضیح دهندۀ بازتکرار ناهنجاری ها در این سازمان؛ در جبهه اپوزسیون، منتهی در خارج کشور باشد.

*    *    *

مضمون و محتوای مصاحبۀ انجام نشدۀ اول همچنین تبیین کنندۀ عادتهای خصلت شدۀ ارتجاعی و انحرافی در جامعه ایرانی مقیم خارج است؛ موضوعی فرعی، حاشیه ای و فاقد ارزش است در میان بخش های بسیار بزرگی از کنشگران سیاسی و اجتماعی: بی خبری از کف جامعه و بی علاقگی نسبت به آن. ذهن انسان وقتی پدیده ها را می سازد، چه نیازی به دانستن ماهیت واقعی آنهاست؟

و این واقعیت تلخ نیز پیامد عینی و اجتماعی چنین جوامعی است: انسان در جوامعی نظیر جامعه ایران (داخل و خارج) نباید آنقدرها نگران ارتباط های فاسد، اعمال اجتماعی و خطاهای فاحش تاکتیکی و استراتژیکی خود باشد. انسان این جامعه مطمئن است که به دلیل نبود حافظۀ تاریخی؛ نبودِ فرهنگ پرسش و پاسخ؛ نیز فقدان فرهنگ ثبت و مستند کردن و... همه چیز دیر یا زود فراموش می شود و در کوتاه مدت نیز زیرمجموعۀ انسانهای خطاکار و فاسد با به راه انداختن جنگ روانی، ترور شخصیتی ی منتقدان و پرسش کنندگان را در دستور کار قرار خواهند داد.

نباید فراموش کرد که پدیده فرهنگی مزبور اپوزسیون و پوزسیون نمی شناسد؛ ویروسی ست که یک جامعه را مورد هجوم و حمله قرار می دهد.

پیش از پرداختن به فرازی از این پوشه بسیار مهم به گوشه ای از حواشی مقالۀ اول می پردازم.

از چند روز پیش از انتشار مقاله "«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (1)- مرجع تقلید؛ نماد از خودبیگانگی"، من را در شرایط بسیار دشوار روانی قرار دادند تا به ناچار دست به انتخاب بزنم: حفظ کردن یکی از عزیزترین رفقایی که از سالهای دوستی و رفاقت برای ام مانده، یا خودسانسوری، خودزنی و روی برگرداندن از خود؛ یعنی منتشر نکردن مقاله. عزیزی که سالها همراه و پشتیبان سبک و سیاق گفتگوها و فعالیتهای اجتماعی و رسانه ای ام بود، حالا از من می خواهد با چشم بستن بر واقعیت ها جانب دوستی و رفاقت را بگیرم. و من چاره ای جز گذاشتن سنگ بر سینه نداشتم. طاقت فرسا بود؛ سنگینی این سنگ سالها آزارم می دهد، اما خودسانسوری عین خودکشی بود برای من.

برشمردن جوانب فرعی این مقاله صدها صفحه فضا می خواهد که نه من وقت اش را دارم و نه مخاطبان اصلی گفتگوهایم حوصله اش را. با این حال شماری از آنها را تیتروار عنوان می کنم: هنوز چند ساعت از انتشار مقالۀ نخست نگذشته بود که طیفی از آدمهایی که بخش اعظم زندگی آنها بر پای اینترنت و تعدادی وبسایت فارسی به هدر می رود، با نامه نگاری به مجید خوشدل و «سایت گفت و گو» به او تبریک گفتند و دو نفر- که البته هر دوی آنها یکی بود- تهدید حقوقی کردند. تعدادی از این آدمها زمانی نه چندان دور هم سفره مصداقی بودند و با معیارهای ارزشی یکسانی در یک کلونی زندگی می کردند.

وقتی آمار انسانهای هیجان زده افزایش یافت، تصمیم گرفتم، آدرس ایمیل هایی که در این رابطه فرستاده شده و سپس فرستاده می شوند را جملگی پاک و بلوک کنم- که این کار را روی تخت بیمارستان کردم. ضمن اینکه به هیچیک از نامه های فرستاده شده پاسخی ندادم.

یکی دو روز بعد از خلاص شدن موقت از شرّ سِرُم و سرگیجه، دوستی که می گوید «به سیاست بی علاقه است و مسائل سیاسی را دنبال نمی کند» با زبانی نچسب از نوشته ای خبر می دهد که توسط زنی در سایت «پژواک ...» در رابطه با مقاله ام منتشر شده. با بی میلی نگاهی به این صفحۀ دیگری طراحی کرده می اندازم. دو زن با اسامی مستعار تنها کسانی هستند که به دفاع از مصداقی وارد میدان شان کرده اند؛ هر دو هم مدعی اند در ایران زندگی می کنند. مقاله ای که با نام مستعار «شقایق ع» نوشته شده را نمی خوانم. این زن چند روز بعد با فرستادن نامه ای به مجید خوشدل بابت نوشته اش از او پوزش می خواهد که این بخش را مستند خواهم کرد.

نفر دوم، که نام خانوادگی اش را احتمالاً به دلایل امنیتی مخفف نوشته !!( این «زن» مدتی پیش با نام دیگری در نامه ای از من خواسته بود که تعداد معینی کتاب برای او بفرستم، و نوشته بود در باره اش می توانم از «دائی ایرج» سوآل کنم) در مقاله اش عنوان می کند که نامه ای به مجید خوشدل فرستاده که پاسخی از او دریافت نکرده(که این ادعا درست می باشد). ایشان در بخشی از نوشته اش مدعی شده بود که «تمام دانشجویان دانشگاههای ایران کتابهای ایرج مصداقی را می خوانند؛ جلسه می گذارند؛ راجع به آن بحث می کنند .. حتا اگر لازم باشد می تواند فیلم و لینک آنها را در اختیار دیگران قرار دهد!! (من در یک نامه کوتاه داخلی که برای تعداد معینی پست شده بود، راجع به این دست نوشته های صادراتی هشدار دادم و عواقب شوم آن را گوشزد کردم ).

اگر این ادعای سخیف صحت داشته باشد که «تمام دانشجویان دانشگاههای ایران کتابهای مصداقی را می خوانند ...»، باید تمام مخالفان حکومت اسلامی ایران در خارج کشور را پس از افشاگری طرد و بایکوت کرد. در ایران تحت حاکمیت رژیم اسلامی اگر این اندازه آزادی وجود داشته باشد، مخالفان حکومت اسلامی سالها به مردم دروغ گفته اند.

نوشتۀ مزبور در ظاهر به دفاع از مصداقی برخاسته بود، اما هدف اصلی آن انتقال زیرکانۀ این پیام به مخاطبان محدود و سلکتیو شدۀ سایت «پژواک ...» بود: وجود آزادی بیان، اندیشه و اجتماع در ایران تحت حاکمیت اسلامی! اینکه چرا چنین نوشته هایی در یک رسانه خارج کشوری منتشر می شود، انسانهای شریف را باید به فکر وا دارد.

در رابطه با زنی که با سه نام مختلف ظرف دو سال گذشته چند نوشته راهی این سوی مرز کرده، فعلاً حرفی برای گفتن ندارم. ایشان نیز در نوشته اش مدعی شده بود که پیش از انتشار مقاله، نامه ای به مجید خوشدل فرستاده که جوابی دریافت نکرده است(که این ادعا هم درست می باشد).

این حاشیه را می بندم، با آوردن نامه ای از همین فرد، که چند روز پیش به مجید خوشدل و سایت گفت و گو فرستاده شده است. اخلاق حکم می کند که اسم این شخص را در این مقطع علنی نکنم. من منتظر می مانم تا این زن انتقاد به خودش را رسانه ای کرده و ابعاد آنرا باز کند:

سلام و درود جناب آقای خوشدل گرامی

اجازه میخواهم بی هیچ توضیحی ، از شما بابت نوشته ای که مدتی پیش نگاشتم و حاوی انتقادات تند و ناگوار به شما بود از شما عمیقا" و صمیمانه و خاضعانه عذرخواهی کنم. البته شاید شما اصلا" آنرا نخوانده باشید. شاید برایتان اهمیت نداشته ولی من بابتش متاسفم. خیلی هم متاسفم.

 لطفا" پوزش مرا بپذیرید.

هیچ توضیحی هم فعلا" ندارم. فقط کمال شرمندگی و پشیمانی و معذرت خواهی ام را بپذیرید. حقیقتا" قصدم جسارت و توهین نبود. باور کنید راست میگویم.

با نهایت احترام 

(.................................)

 *    *    *

مقالۀ نخست این مجموعه که قرار بود مصاحبه ای با مصداقی باشد، طبق روال گفتگوهایم می خواست با نیم نگاهی به حرفها و نوشته های آدمها نقبی بزند به واقعیت هایی که در کف جامعه ایرانی مقیم خارج کشور مدفون شده است: توجه و تدقیق به عملکرد اجتماعی انسانها؛ تمرکز به واقعیت انسان ایرانی. در بخشی از گفتگوی انجام نشده مزبور درنظر داشتم بخشی از واقعیتها و اعمال اجتماعی ی در پستو ماندۀ مصداقی را از منظر یک پرسشگر به پرسش بگیرم؛ عین گفتگوهای دیگرم.

بگذارید از اینجا شروع کنم: بخش اعظم مخالفان حکومت اسلامی ایران ظرف سالهای گذشته بارها مدعی شده اند که رژیم اسلامی ایران به کار جاسوسی در میان مخالفان خود در خارج کشور مشغول است. طبیعتاً طیفی این ادعا را رد می کنند.

بنا به تجربه شخصی از جامعه ایرانی مقیم خارج این ادعا در عین درستی، نوک کوه یخی را می ماند که ابعاد آن غیر از تکرار چند شعار کلیشه ای هرگز باز نشده است. پرسش: جاسوسی چگونه و برای چه اهدافی؟ عوامل اطلاعاتی رژیم ایران که بعد از دادگاه میکونوس در خارج کشور آدم نکشته اند، جاسوسی به چه کارشان می آید؟

اگر قرار نباشد به بازتولید فرهنگ شایعه و اتهام زنی بنشینیم، باید پاسخ این پرسش را در کف جامعه ایرانی مقیم خارج جستجو کنیم: در عمل اجتماعی آدمها، و نه در «چالش های نظری» و بحث های کلامی در این جامعه.

در کف جامعه، به گذشته های دور می روم: هفده سال پیش وقتی نفر اول یک تشکیلات سیاسی چپ سرنگونی طلب را در صف «ایران ایر» در فرودگاه هیثرو لندن دیدم، مدت ها به فکر فرو رفتم. هرگز باور نداشتم که حادثه یا «تئوری های انحرافی» پای این آدم (ها) را به اینجا کشانده باشد. اینها را سالها در جامعه دنبال کرده بودم و با روحیه و عملکردشان آشنا بودم.

پس از هفته ها مرور خاطرات گذشته و بازبینی عملکرد اجتماعی این آدم و باند تشکیلاتی تحت فرمان او از سالهای دور تا میانۀ دهه نود میلادی، این متن را در دفتر خاطرات ام یادداشت کردم: « ... یا او را در «حادثه» ای سر به نیست خواهند کرد و یا به احتمال بیشتر، او یکی از مولتی میلیاردهای ایرانی خواهد شد...»، که او دومی شد.

به عقیدۀ من نهادهای اطلاعاتی ایران این آدم را که از قشر مرفهی بود و از بد حادثه به دنیای سیاست پرتاب شده بود، مدتها زیرنظر داشتند؛ با خلق و خوی خرده بورژوایی (کدخدایی) او آشنا بودند؛ جاه طلبی هایش را دیده و تجزیه تحلیل کرده بودند و سپس دریچه ای را برای وی می گشایند. و این آدم و زیرمجموعه اش از در اصلی وارد می شوند و پس از تخلیه اطلاعاتی شدن، تا مرز بی اخلاقی و انحطاط سقوط می کنند.

در دو دهه گذشته دهها آدم مشابه سوژه های کاری من ِفعال رسانه ای در کف جامعه ایرانی مقیم خارج کشور بوده اند. نهادهای اطلاعاتی رژیم ایران برخی از آنها را با قرار دادن در رابطه های جنسی؛ برخی را تنها با اجازه سفر به ایران؛ برخی را با قول و قرار برای استرداد مال و املاک مصادره شده آنها؛ برخی را با وعدۀ مجوز انتشار کتاب مثله شده شان در ایران؛ برخی دیگر را به عنوان شریک تجاری یا تشویق به سرمایه گزاری در ایران، کشورهای حاشیه خلیج فارس و چند کشور آمریکای لاتین؛ برخی را با دادن اطلاعات دست دوم به قصد زدن باند رقیب (و البته با دادن ضداطلاعات) فریفته و در پاره ای موارد نیز با گروگان گرفتن خانواده یا پدر و مادر انسان تبعیدی، آدمها را از انسانیت تهی کردند تا آرام آرام این جامعه را تکه پاره کنند- که در این عمل ضدانسانی به درجۀ زیادی موفق شدند.

دوم؛ غیرقابل اعتمادترین و گاه خطرناک ترین آدمها به باور من کسانی هستند که با استنادِ صرف به چند سطر از تولیدات فکری دیگران (نظریه ها و تئوری ها) می خواهند پدیده های عینی و اجتماعی، و انسانهای یک جامعه را توضیح دهند. چنین آدمهایی شکل مدرن و امروزین «آیت الله» و «حجت الاسلام» هستند؛ با همان معیارهای ارزشی، اخلاقی.

سوم؛ انسان اگر در غرب (نظام های پیشرفته سرمایه داری) بخواهد راجع به درونی ترین اسناد داخلی شرکتها، دولتها، احزاب و گروههای سیاسی؛ و یا در پیوند با ماهیت و واقعیت رویدادها و حوادث تاریخی و ... کار و تحقیق کند، با یافتن منابع انسانی و کتبی مختلف- البته با دشواری و گاه پرداختن هزینه- قادر به انجام آن خواهد بود. نظام های استبدادی- ایدئولوژیک از این قاعده مستنثی هستند. در جوامع دینی، استبدادی نه نشریات، مؤسسات، مراکز فرهنگی، علمی، پژوهشی، اجتماعی، سیاسی مستقل از دولت اجازه فعالیت دارند، نه امکان پژوهش های مستقل از منافع حاکمیت می تواند متصور شود و نه می شود به آمار و ارقام ها اعتماد کرد.

توپ را اول به زمین خودم می اندازم: هر گاه من- مجید خوشدل - از اطلاعات طبقه بندی شده، سری و منتشر نشده ای که مربوط به حکومت اسلامی ایران است، مقاله ای نگاشتم، خوانندگان گفتگوهایم می بایستی از منابع آن از من سوأل کنند و من «بایستی» پاسخگوی آنها باشم. در جوامع دموکراتیک این گونه فرهنگ سازی می شود.

در چنین شرایطی آیا طرح پرسش از مصداقی راجع به منبع (یا منابع) بخش هایی از اطلاعات طبقه بندی شده ای که مربوط به رژیم ایران است و هرگز در جایی منتشر نشده، و او در تعدادی از مقالات اش به آنها اشاره و استناد کرده، تلاش برای تخریب اوست؟ چطور «ما» منتقد ژورنالیسم ارزان و جهان سومی ی امثال «علیرضا ن» هستیم که از خلوت «آقا» و جلسه سری دیشب او با فرماندهان سرکوب، صفحه ها سیاه می کند؟ این استدلال که «مصداقی دارد رژیم را افشاء می کند»، آیا می تواند پایۀ منطقی داشته باشد؟ آیا کم دیده ایم «افشاگران» و مخالفان رژیم اسلامی را که در فرآیندی استخوان تیزی در گلوی جامعه تبعیدی ایرانی شدند؟ آیا اگر فرهنگ طرح پرسش های قابل دفاع و پاسخگویی در جامعه ما می بود، این عناصر می توانستند در ربع قرن پیکر جامعه تبعیدی را برای منافع زودگذر و حقیر خود شرحه شرحه کنند؟ آیا تعداد این آدمها در جامعه ایرانی شهر و کشوری که زندگی می کنیم، آنقدر نبوده که از مصداقی راجع به نحوه انتشار یکی از کتابهای اش که حاوی تعدادی عکس از مزار جانباختگان است سوأل کنیم؟ آیا به خطا رفته ایم که از ماهیت همکاران خارج کشوری این پروژه پرسش کنیم؟ اطلاعاتی که در این باره به من منتقل شده، حتا اگر نیمی از آنها واقعیت داشته باشد، باید سر به بیابان گذاشت.

در مقاله نخست اشاره کرده بودم که مصداقی مثل بسیارانی دیگر از ایرانیان مقیم خارج در مقطعی از سوژه های کاری من ِ فعال رسانه ای بوده است. من ِ فعال رسانه ای با او و هیچیک از سوژه های کاری ام نمی تواند مشکل یا مسئله شخصی داشته باشد. هر چند آنها چنین وانمود کنند و در این راستا تلاش کرده باشند. بخش بزرگی از انسانهای جامعه ما (از جمله مصداقی) در فضایی تنفس کرده و «رشد» کرده اند که جر رابطه های ابزاری نمی توانند رابطه های برابر، ارزشی و غیرابزاری را پروسه و تجزیه تحلیل کنند. و این در صورتی ست که مکان اصلی کار و تلاش فعال رسانه ای کف جامعه است و نه مانیتور کردن تعدادی وب سایت و وبلاگ ایرانی، و مقالات مندرج در آن.

بگذارید اقرار کنم: از اولین مصاحبه ام که با یک زن شاعر بود تا نزدیک به نیمی از گفتگوهای دیگرم؛ از سمینارهای سیاسی و شبهای فرهنگی ای که برگزار کرده ام؛ همچنین در حضورهای اجتماعی ام در گردهمایی ها و فعالیت های رو به جامعۀ فعالان سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری ایرانی در اغلب کشورهای اروپایی، همواره بخش هایی از جامعه ایرانی مقیم خارج تلاش کرده، مجید خوشدل را در زیرمجموعه خودش قرار دهد؛ نظرخواهی ها و گفتگوهای او را به دالان و دخمه های محفل ها وصل کند؛ از در دوستی و رفاقت وارد شود تا او را تطمیع کند و ... اما وقتی در این راستا به موفقیتی دست نیافت، تلاش کرد، مفهوم و محتوای کارهای او را در چارچوب اختلافات شخصی یا منافع فردی افراد یا اهداف معینی تبلیغ کند.

تردیدی نیست که عادت خصلت شدۀ مزبور، در چارچوب فرهنگ استبدادی حاکم بر این جامعه قابل توضیح است: یا «تو» با «او»یی و یا در مقابل او. با این وجود به عقیدۀ من مشکل جامعه ما عمیق تر، پیچیده تر، بنیادی تر و لایه لایه تر از آن است که با ضرب المثل ها، کلمات قصار، شعرها، گفته ها و نوشته ها قابل توضیح باشد. اکثریت مطلق نوشتجات و مقالات رسانه های ایرانی بیانگر سویۀ علنی شده، کاذب و غیرواقعی بخش بزرگی از نگارندگان آن است. این بخش را در انتها مستند می کنم.

این پوشه را می بندم: یک فعال رسانه ای که برای حفظ «خود» هزینه ها داده، و برای کیفیت و ارتقاء کارهایش در کف جامعه گاه سلامت جسمی اش را به خطر انداخته، نمی تواند سطح توقع و سقف کار خود را در  «ارزش» های حاکم بر جامعه ایرانی؛ و در رابطه های ابزاری آن تقلیل و تنزل دهد و خود را دچار روزمرگی و مرگ تدریجی کند.

*    *    *

مصاحبه دوم با ثریا شهابی بود. این مصاحبه و مصاحبه هایی از این دست با مقالاتی از قبیل «دوران امید و تحزب کمونیستی» و دهها مقاله با عنوان مشابه اهمیت پیدا می کند. در پیوند با عنوان این مجموعه، گفتگوی مزبور به یک بار بیشتر خواندن اش می ارزد.

واقعیت این است که از مدتی پیش از سرکوب و دستگیری طیفی از دانشجویان چپ در ایران، عملکرد گرایشی از چپ در داخل و خارج از کشور جزو مشغله های رسانه ای من بوده است. به این موضوع در قسمتی دیگر می پردازم، اما این اشاره ضروری ست که انتشار این مصاحبه به دلیل بیماری ام مدتی به تعویق افتاد.

*    *    *

مصاحبه سوم که با بهرام رحمانی بود، تلاش چند باره ای بود در پیوند با واکاوی مقولۀ "بازگشت مخالفان (سابق)حکومت اسلامی به ایران؛ و پیامدهای اجتماعی، سیاسی آن در جامعه تبعیدی". این مصاحبه با اینکه به دلایلی به عمق نرفت و در سطح ماند- که می تواند انتقاد به من باشد در انتخاب مصاحبه شونده؛ یا نحوۀ هدایت گفتگو - حاشیۀ آن برای من سردردآور شد.

تعدادی رسانه که اغلب در چارچوب «وبلاگ» تعریف می شوند، با بازچاپ این مصاحبه ابتدایی ترین قرارداد و وظیفه رسانه ای را زیر پا گذاشتند: تغییر دادن شکل و محتوای مصاحبه. برای من عجیب بود که چرا تمام وبلاگ های مزبور عکس یکسانی از بهرام رحمانی بر پیشانی مصاحبه گذاشته بودند؛ زیرعنوان گفتگو و نام گفتگو کننده را در صفحۀ اصلی رسانۀ خود حذف کرده بودند!

شاید گفته شود، ایرادی به صاحبان بی تجربه وبلاگ ها نیست- که هست- اما بهرام رحمانی که سالها تجربۀ فعالیت رسانه ای دارد، آیا با ابتدایی ترین قوانین، قرارداد و ضوابط رسانه ای آشنا نیست؟ آیا ایشان نمی داند که مصاحبه را دیگری فکر، طراحی، پیاده و منتشر کرده است و ایشان صرفاً «مصاحبه شونده» بوده است؟

اگر خانه بودم و به کامپیوتر شخصی ام دسترسی می داشتم، با این وبلاگ ها همان کاری را می کردم که با رسانه ای در کانادا. البته آن پرتیراژترین رسانه ایرانی در کانادا تنها خطایش جایگزین کردن عکس مصاحبه شونده با عکس انتخابی سایت گفتگو بود. مسئول آن رسانه پوزش خواست و خیلی سریع اشتباه خود را تصحیح کرد، هرچند در احساس ناخوشایند من کمترین تغییری ایجاد نکرد. این ماجرا اما جنس دیگری داشته:

شهرت و اشتهار کاذب یکی دیگر از ریشه های بحران در جامعه ایرانی مقیم خارج است.

*    *    *

پیشنهاد گفتگوی چهارم که عنوان «استراتژی و تاکتیکهای حکومت اسلامی ایران در مقابله با مخالفان» را با خود داشت، به علی جوادی دادم. ایشان از انجام مصاحبه استقبال کرد، اما برای ام نوشت که مایل اند در باره استراتژی و تاکتیک های تشکیلات شان اظهارنظر کنند. اما چون چنین هدفی در دستور کار من نیست، برای ایشان در نامه کوتاهی نوشتم، پرسش های من از کف جامعه طرح می شوند، ضمن اینکه در رابطه با عنوان مصاحبه، پرسش های من از ایشان با صفت شخصی خواهد بود...

راستش با تب و ضعف بالایی که داشتم، خوشحال شدم که با انجام نشدن این گفتگو چند روز بیشتر فرصت استراحت کردن پیدا خواهم کرد.

*    *    *

موضوع مصاحبه پنجم برای من حساس ترین عنوانی بوده که ظرف سالهای اخیر راجع به آن کار و تحقیق کرده ام: دلایل خارج کشوری شکست «جنبش دانشجویی» در ایران. بهترین گزینه در انجام این گفتگو برای من فاتح شیخ بود. یک انسان با اخلاق باید به پرسش هایم جواب می داد و اطلاعات اش را (اگر داشت) با من تقسیم می کرد.

با تمام حساسیت هایی که باز کردن این پوشه داشت، بعد از کلنجار رفتن با خود برای دومین بار تصمیم گرفتم، این پوشه را در محدودۀ یک مصاحبه باز کنم. آیا شرایط جسمی ام مزید بر این تصمیم گیری شده بود، نمی دانم!

اما فاتح شیخ که ردۀ تشکیلاتی بالایی در تشکیلات سیاسی معینی داشته است، اظهار می دارد که اطلاعات زیادی در این مورد ندارد(که به عقیدۀ من ایشان راست می گفت). فاتح شیخ برای ام نوشت که اگر مایل باشید، می توانیم در این مورد تلفنی صحبت کنیم، اما من در شرایطی نبودم که به تلفن دسترسی داشته باشم.

در بیش از سی مصاحبه ای که ظرف سالهای گذشته با اعضاء و کادرهای «حزب کمونیست کارگری ایران» و منشعبین آن داشته ام، در تعدادی از آنها مصاحبه شوندگان در توضیح انشعاب سال 1999 در این تشکیلات به فاکتور «تآثیرات سیاسی دوم خرداد» انگشت گذاشته اند. در این رابطه به گذشته های دور می روم:

در یکی از گردهمایی های داخلی حزب کمونیست کارگری ایران در سال 2001 میلادی در شهر لندن-انگلستان (در موقعیتی نیستم که با مراجعه به دفتر خاطرات ام تاریخ دقیق گردهمایی را قید کنم) که نزدیک به صد و پنجاه کادر و عضو حزبی در آن حضور داشتند، به عنوان میهمان شرکت کرده بودم. روی صندلی ای نشسته بودم و مشاهداتم را یادداشت می کردم که «منصور حکمت» را در کنار خود دیدم.

مایل ام این احساس را برای اولین بار رسانه ای کنم. به عقیده من منصور حکمت تنها فعال سیاسی طیف چپ ایرانی در خارج کشور بود که این توانایی (عملی و نظری) را داشت که قرائت معینی از اندیشه چپ را از لابلای نشریات و بحث های کلامی اجتماعی کند. ضمناً بر این عقیده ام که به جز تعدادی انگشت شمار در این حزب سیاسی و منشعبین آن اکثریت آنها ارتباط عقلی و درونی شده ای با برخی از عبارات و مفاهیمی که او بکار می برده نداشته و نگرفته اند، از جمله مقولۀ «فعالیت علنی سیاسی»؛ که طیفی با درک انحرافی از آن مرتکب بزرگترین خطای سیاسی از سوی نیروهای طیف چپ ایرانی مقیم خارج در دو دهه اخیر شدند. به عقیدۀ من این «خطا» دهشتناک تر از همکاری حزب توده ایران و سازمان فدائیان خلق- اکثریت در برهه ای از سالهای نخست انقلاب بهمن با رژیم ایران بوده است.

باری، بعد از احوالپرسی و خوش و بش دوستانه اولین سوألی که با شوخی و طنز از من پرسیده شد، این بود: دیدم که حسابی مشغول اید... حتماً به زودی ما را مورد لطف قرار می دهید! که من هم مثل ایشان پرسش را با طنز دوستانه جواب دادم.

با اینکه می دانستم در آن شرایط جای پرداختن به موضوع های جدی و وقت گیر نیست، از فرصت استفاده کردم و به دو نکته تیتروار اشاره کردم. مورد اول را پیشتر در مقدمۀ دو مصاحبه نوشته ام: رابطه شما با اعضاء و کادرها، و رابطه آنها با شما مرا خوشحال نمی کند؛ به وحشت می اندازد.

در یک ساعتی که در سالن بودم، می دیدم که اعضاء و کادرهای حزبی چگونه در مقابل او می ایستند. مثلاً کادرهایی که سیمای سوختۀ روستایی برچهره داشتند و فریاد می زد که همین دیروز باید از کردستان آمده باشند، در مقابل منصور حکمت خبردار می ایستادند؛ درست عین یک سرباز ساده در مقابل فرمانده لشکر.

به ایشان گفتم، آیا هیچوقت فکر کرده اید در نبودتان چه بر سر این تشکیلات خواهد آمد؟ واژه «نبودتان» در دهان ام ماسید و احساس بدی به من داد.

نکته دوم مورد اشاره ام، داستان منشعبین سال 99 در این تشکیلات بود. به ایشان گفتم: طیفی از جمله خودتان در توضیح آن انشعاب از عنوانِ «نفوذ و تآثیرات سیاسی جنبش دوم خرداد» استفاده کرده اید. آیا هیچوقت فکر کرده اید، آن تئوری ها چگونه این انسانها را پیدا کرد؟ آیا هیچوقت به عوامل انسانی نفوذ و رخنه فکر کرده اید؟

قبل از اینکه ایشان شروع به صحبت کند، اضافه کردم: اما این نکته اصلی من نیست. آیا هیچوقت به این فکر کرده اید که جناح موسوم به چپ رژیم اسلامی اقدام مشابهی نکرده باشد و آدمهایی در میان شما نداشته باشد؟

ایشان باهوش تر و با من صمیمی تر از آن بود که با پاسخ های دیپلماتیک بخواهد سر و ته قضیه را هم بیاورد. در چهره شان می دیدم که می داند، من چیزی از کف جامعه می دانم که شاید او نداند.

چند دقیقه بعد بود که قرار مصاحبه حضوری با منصور حکمت گذاشته می شود. مصاحبه ای که قرار بود «مرز و محدوده» ای نداشته باشد. اما این مصاحبه به دلیل بیماری ایشان به یک گفتگوی کوتاه کتبی و مختصر (تنها گفتگوی کتبی ام ظرف شانزده سال گذشته) محدود شد، که فرازی از آن را پیشترها توضیح داده ام.

*    *    *

در بخش دوم از بازخوانی شتابزدۀ دلایل خارج کشوری شکست «جنبش دانشجویی» در ایران باز هم به گذشته می روم. کسانی که مسئول رسانه های آلترناتیو و چپ بودند، باید یادشان باشد که از اواخر ۲۰۰۶ میلادی تا یکی دو سال بعد هفته ای نبود که تبلیغ یک «وب سایت کارگری» یا « وب سایت دانشجویی» در ایران را از طریق ایمیل دریافت نکرده باشند. حدس فاجعۀ در راه باید ساده می بود؛ این که ادارات چپ نهادهای اطلاعاتی رژیم ایران دوباره آشی برای طیفی از نیروهای سیاسی مقیم خارج کشور پخته اند.

واقعیت این بود که فاز اول پروژه «سوسیالیسم دولتی» در حکومت اسلامی با راه اندازی وبسایتی در ایران که مزین به عکس مارکس بود (و البته چند فعالیت عملی دیگر) با موفقیت به انجام رسیده بود با این دستاورد تلخ: «داخل کشور» طیفی از فعالان سیاسی را به «خارج کشور»، و از مسیری مشابه، خارج کشور را به داخل کشور وصل کرده است! حالا این جماعت سودای دیگری در سر داشتند.

پیش از ادامه این بخش باید پرانتزی کنم. وقتی فعالیت سیاسی در یک تشکیلات سیاسی «حرفه» ای می شود، تمام راهها در آن تشکیلات به گرفتن رتبۀ تشکیلاتی ختم می شود. گرفتن رتبه تشکیلاتی نیز به تشکیل محفل ها دامن می زند و کارکرد محفل ها هم تلاشی تشکیلات سیاسی را در پی خواهد داشت. 

در یکی از زیرمجموعه ها (بخوانیم منشعبین) حزب کمونیست کارگری ایران این اتفاق افتاد. از سالهای میانی هزاره جدید میلادی می دیدم، بچه هایی که ساده و با صفا و صمیمی بودند، در فضای حاکم بر تشکیلات شان بعد از «ارتقاء تشکیلاتی» آدمهای دیگری شدند. اغلب مغرور و متفرعن؛ تعداد معینی غیرقابل اعتماد و انگشت شماری خطرناک.

یکی از راههای ارتقاء تشکیلاتی ادعای مربوط به «ارتباط با داخل» بود. ناگفته نگذارم در این تشکیلات سیاسی انسانهای شریف بسیار هستند که برخی از آنها از دوستان صمیمی من به شمار می روند. حالا پرانتز را بسته، ادامۀ طرح ام را پی می گیرم.

اکثریت قریب به اتفاق وب سایتهایی که به خارج کشور سرازیر می شدند، وجود خارجی نداشتند و در مجاز توسط نهادهای اطلاعاتی راه اندازی شده بود. انگشت شمار دیگر را که مربوط به تشکل های دانشجویی بود را نیروهای اطلاعاتی در کنترل خود داشتند. در این دوران تعداد قلیلی از تشکیلات سیاسی مزبور بدون کسب اجازه و یا اطلاع رسانی به بدنه تشکیلات (حداقل دو نفر؛ یکی عملگرا، و دیگری خط دهنده و کارگردان) به مکاتبه با تعدادی از وب لاگهای مزبور اقدام می کنند که از همان آغاز نهادهای اطلاعاتی رژیم ایران مکاتبات فی مابین را در کنترل خود دارند. 

این اقلیت کوچک راست ترین و منحرف ترین خط سیاسی را نیز در تشکیلات مزبور نمایندگی می کرده است. خطی که با مخفی شدن در پشت واژگانی نظیر «کمونیسم» و... در چند خیزش عمومی در ایران از «مردم» خواست!؟ که در خانه بمانند و صف خود را از «آنارشیستها»، «ناسیونالیست های قوم گرا» و... جدا سازند.

در همین مکاتبات و تماس ها بود که تئوری «مبارزه سیاسی علنی» برای طیفی از دانشجویان طیف چپ در ایرانِ تحت حاکمیت اسلامی تبیین و تئوریزه می شود. هسته های دانشجویی ای که از زیر ضرب نهادهای اطلاعاتی، حراست دانشگاهها، محفل های دانشجویی چپِ وابسته به قدرت و... خارج بوده؛ ناشناخته و مخفی مانده بودند، اینک با محمل های تئوریک!! خود را علنی می سازند، و چنانچه اطلاع داریم در اولین یورش مغول واره نهادهای سرکوب قلع و قمع می شوند.

این رشته سر دراز دارد و باید در مصاحبه ای اجزاء و ابعاد آن گشوده شود. منتهی برای مستند کردن طرح بالا باید بگویم که منبع بخشی از اطلاعات در بالا داده شده ام، یکی از اعضاء تشکیلات مزبور؛ و نیز تعدادی از دانشجویانی هستند که در مقطع دستگیری ها در چند نوبت اطلاعاتی را به من منتقل کردند و سپس از من خواستند که در صورت دستگیری یا حذف فیزیکی آنها اقدام به انتشار اطلاعات مزبور نمایم.

ناگفته نگذارم، بعد از آنکه انگشت شماری از «دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب» با سلام و صلوات خود را به خارج کشور رساندند، برای اولین بار بر این تصمیم بودم که این پوشه را با انجام مصاحبه ای باز کنم. و این متعلق به دوره ای بود که «کاوه عباسیان» و «بهروز کریمی» در اولین حضور اجتماعی شان در خارج کشور در شهر لندن- انگلستان؛ در یکی از سالن های "اتحادیه دانشجویان دانشگاه لندن" به نکاتی اشاره کردند، که غیر از تکرار شعارهای ایمانی واقعیت سرکوب دانشجویان طیف چپ را در سایه گذاشت.

در جلسه مورد اشاره که نوزده ایرانی و سه انگلیسی شرکت کرده بودند، من پیشنهاد مصاحبۀ حضوری ای به کاوه عباسیان دادم که او نه تنها پذیرفت، بلکه از آن استقبال کرد. اما پس از رایزنی با محفل مزبور که در آن دوره می توانست مدعی رهبری تشکیلات باشد، عباسیان و کریمی طبق قراری که گذاشته شده بود، برای تعیین زمان و مکان مصاحبه با من تماسی نگرفتند.

*    *    *

مصاحبه ششم با حسن داعی بود. یکی از دلایل انجام این مصاحبه طرح این پرسش ساده و ابتدایی بود: "اپوزسیون سیاسی  شدن در نظام سیاسی حاکم بر ایران نباید آنقدرها دشوار باشد؛ اپوزسیونی که پایگاه توده ای داشته باشد". اگر طرح چنین پرسشی منطقی باشد- که هست- این واقعیت خورۀ جان می شود: چرا اپوزسیون ایرانی در ربع قرن گذشته به کما و اغماء فرو رفته است؟ چرا بخشی که از نظر کمی قادر به بسیج نیرو هست، دست از سر پارلمانترهای اروپایی و آمریکایی برنمی دارد و خود را به بخش های مترقی جامعه ایرانی، افکار عمومی و رسانه های آنها عرضه نمی کند؟

تردیدی نیست که هرگونه تحول ساختاری در کشورهای پیرامونی نتوانسته متأثر از اراده و اعمال قدرت از سوی دو بلوک سرمایه داری (اروپا و امریکا از یک سوی، و روسیه و چین از سوی دیگر) نباشد. اما مگر می شود تغییرات ساختاری در یک کشور را از بالای سر جامعه تبلیغ، تئوریزه، کارگردانی و سپس میدانی کرد؟

*    *    *

مصاحبه هفتم قرار بود با بهزاد کریمی باشد. قرار کتبی این گفتگو برای اواسط فوریه امسال گذاشته شد، اما به دلیل بستری بودن ام در بیمارستان نتوانستم با ایشان تماس بگیرم. از فرصت استفاده کرده و از بهزاد کریمی بابت تماس نگرفتن ام پوزش می خواهم.

در مصاحبه مزبور در نظر داشتم پوشه خاک خوردۀ دیگری را باز کنم: حکومت اسلامی ایران از جعل وقایع تاریخی چه اهدافی را دنبال می کند؟

نکتۀ قابل توجه در این پیوند این است که بخش اعظم کنشگران سیاسی، تشکیلاتی و فرهنگی ای که در پروسه انقلاب بهمن فعالیت رو به جامعه داشته اند، در خارج از کشور زندگی می کنند. پرسش ام: چرا این جامعه که اغلب هفته ای یک مقاله راهی رسانه های ایرانی می کند، تجربه های تاریخی ای را که خود نیز سهمی در آنها داشته، مستند و مکتوب نمی کند تا مجبور نباشد در رابطه با تولیدات نوشتاری نهادهای اطلاعاتی-امنیتی رژیم اسلامی ایران به دفاع از خود برخیزد؟ حجم نوشته ها و مقالاتی که در پاسخ به کتابهای جعلی، مقالات و «مصاحبه» های انجام شده توسط زیرمجموعه های نهادهای اطلاعاتی در خارج کشور منتشر شده، به صدها جلد کتاب بالغ می شود...

انجام مصاحبه با بهزاد کریمی چون در آینده متصور است، این پوشه را همین جا می بندم.

*    *    *

طراحی مصاحبه هشتم، تمرکز به کف جامعه ایرانی مقیم هلند در پیوند با تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم ایران؛ بطور مشخص جاسوسی فردی به نام «انوش» برای سالهای طولانی در این جامعه بود. این مصاحبه به دلایلی انجام نشد، اما چون احتمال انجام آن در آینده هست، فقط به این نکته اشاره کنم که در این مصاحبه می خواستم از منظری متفاوت به این تجربۀ استثنایی نظری داشته باشیم.

*    *    *

مصاحبه نهم که قرار بود با یک جامعه شناس جوان باشد، در برنامه اش بود، نگاهی کلان تر و ریشه ای تر به فاکتور «بحران» در جامعه ایرانی مقیم داخل و سپس خارج از کشور داشته باشد. یکی از ستون های اصلی این مصاحبه طرح این پرسش مرکب بود: برای دوگانگی ها، تناقضات و تعارضات رفتاری- شخصیتی انسان ایرانی چه تعبیری می توان پیدا کرد؟

اینکه آیا در مصاحبه انجام نشده مزبور می توانستم از این فرضیه دفاع کنم که «حکومت اسلامی» به درصد زیادی موفق شده که بخش های بزرگی از آحاد و اقشار یک جامعه را در مماس با ارزش های خود «کاسبکار» کند؛ اینکه ارزش های بخش بزرگی از جامعه ای که دو سوم عمر مفید خود را در خارج کشور و در محیط اجتماعی متفاوتی گذرانده، به خود نزدیک کرده است، پرسشی ست که محتوای این مصاحبه در آینده نامعلوم به آن پاسخ خواهد داد.

*    *    *

در اغلب گپ و گفت های خارج از نواری که بعد از انجام مصاحبه ها با مصاحبه شوندگان داشته ام، بسیاری از آنها در توضیح وضعیت به هم ریخته و نابسامان جامعۀ تبعیدی ایرانی به عامل «نبود گفتمان» در میان نیروهای سیاسی و اجتماعی این جامعه انگشت گذاشته اند. این فاکتور آنقدر اهمیت داشته که تعداد قابل توجهی مصاحبه در آن پیوند داشته باشم. اما آیا «نبود گفتمان» معلول ِ علت های بی شماری نیست که بخش اعظم آنها، ریشه در عمل اجتماعی انسانهای این جامعه داشته است؟ آیا حلقۀ مفقوده، شناختن واقعیتِ انسان ایرانی نیست؟

نکته ای که سالها ذهن مرا از تجربه های اجتماعی ام در این جامعه به خود مشغول کرده، این بوده که چه درصد از انسانهای جامعه ایرانی را می توان از روی نوشته ها و یا ادعاعای شفاهی شان شناخت؟ چه درصد از نوشته ها و ادعاهای مطرح شده از سوی این انسانها منطبق با واقعیت آنهاست؟

بحث را از تجربه هایم شفاف می کنم:

تجربۀ یکم- چند ماهی از خیزش 88 می گذرد و جمعیت معترض در روبروی سفارت حکومت اسلامی ایران در لندن، هنوز عددی چهار رقمی را نشان می دهد. طبق معمول جایی هستم که بیشترین اشراف را به حمعیت شرکت کننده داشته باشم. «جمال ک» که با یک سازمان چپ فعالیت می کند را از فاصله می بینم که دارد اطلاعیه تشکیلاتی اش را در بین شرکت کنندگان پخش می کند. تعدادی برگه را می گیرند و تعداد بیشتری با استفاده از حق شهروندی خود از گرفتن آن امتناع می کنند.

سر می چرخانم. در سمت راستِ «جمال» به فاصله ده متر نفر «فرخ ن» را می بینم که دو گردن کلفتِ لومپن (تنها واژه ای که می شود آن دو را توصیف کرد) در چپ و راست او ایستاده اند. می بینم، این مسئول (سابق) یک سازمان سیاسی با آنها پچ پچ می کند و سپس «جمال» را نشان آن دو می دهد. بی درنگ یکی از آنها که واقعاً گردن کلفتی بود برای خودش به سمت «جمال ک» هجوم می آورد و او را زیر مشت و لگد می گیرد. تنها جرم «جمال ک» این بود که اطلاعیه سازمانی اش را در یک کمپین علنی اعتراضی در شهر لندن پخش می کرد.

این «مسئول»! جزو اولین کسانی بوده که در «تقبیح خشونت» صفحه ها سیاه کرده و همگام با نهادهای اطلاعاتی حکومت اسلامی ایران، سرکوب خونین دهه شصت را معلول خشونت گروههای سیاسی ارزیابی کرده است.

«فرخ ن» طبق گفته ها و نوشته هایش «مخالف خشونت» است. آیا واقعاً این فرد مخالف خشونت است؛ قابل اعتماد است و می شود با او «گفتمان» داشت؟

*    *    *

تجربۀ دوم- همین روزها این خاطرۀ تلخ بیست ساله می شود. با «جمشید الف» مشغول صحبت ام و «مهدی» نامی که سالها با گرایشی از کنفدراسیون دانشجویان ایرانی فعالیت می کرد، نظاره گر است. دو سه سالی می شود که از اهمیت مطالعه و «چشمان باز» در عضویت در سازمانهای سیاسی برای «جمشید»می گویم. این اواخر حرف زدن با او خیلی مشکل شده است. او مدتی ست به طور تمام وقت با یک سازمان غیرچپ سرنگونی طلب فعالیت می کند. آن غروب صحبت به دراز می کشد و «مهدی» همچنان نظاره گر است. «مهدی» از سال پیش که شاخ اش در مناظره ای که با او و چند نفر دیگر بطور همزمان داشتم، شکست، لام تا کام نمی گوید و صرفاً شنوده است. نمی دانم چه چیزی بر «جمشید الف» غالب می شود که بدون مقدمه می گوید: «اگر به من یک کلاشینکوف بدهند، همه منتقدان و مخالفان سازمان را به رگبار می بندم»! و وقتی پرسیدم: « این همه، آدمهای اینجا را هم شامل می شود؟» می گوید: «هر که می خواهد باشد...». بعد از یک سال اولین جمله را از دهان «مهدی» می شنوم: «آفرین بر شرف و غیرت ات!»

«مهدی» بعد از سالها کله زنی در این سازمان سیاسی از آن جدا می شود. «جمشید الف» هنوز تمام وقت با این تشکیلات سیاسی فعالیت می کند؟

مبارزۀ سی ساله انسانی مثل «جمشید الف» که نزدیک به سه دهه بر علیه جکومت اسلامی ایران بوده، اما حاضر است به خاطر «سازمان» اش انسانها را به رگبار ببندد، به کجا می رود؟ در انتقاد به یک سازمان سیاسی آیا می شود با «مهدی» ها هم زبان و همصدا شد؟ آیا این آدمها قابل اعتماد اند؟

*    *    *

تجربۀ سوم- در مقدمه چند مصاحبه به پشتیبانی بخش اعظم «چهره های شاخص چپ» ایران از ریاست جمهوری احمدی نژاد اشاره کرده ام. حالا اواخر دوره اول ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد است.

باخبر می شوم که سفارت رژیم اسلامی ایران در پاریس در تدارک میهمانی خصوصی ای است که طیفی از فعالان سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایرانی مقیم خارج قرار است در آن شرکت کنند. اسامی شرکت کنندگان در میهمانی سفارت آنقدر زیاد و متنوع است که علی القاعده باید به لیست اسامی تردید کرد. تنها چاره ای که می ماند، راهی شدن است. صبح روز میهمانی از لندن راهی پاریس می شوم. با یکی از منابع ام در حوالی محل گردهمایی قهوه فروشی ای پیدا می کنیم و قهوه ای سفارش می دهیم. با تلفن دستی همین فرد به چند جا زنگ می زنم و سپس مطمئن می شوم که باید شب شلوغی در پیش داشته باشیم. دو نفر می گویند که هواداران چند تشکل سیاسی به نشانۀ اعتراض در آنجا حضور خواهند یافت. که همین طور می شود؛ حضور معترضین به حکومت اسلامی ایران در محل قابل پیش بینی بود، همچنان که تعداد مدعوین و شرکت کنندگان در میهمانی. دو فعال سیاسی قدیمی مقیم این کشور، در شناختن میهمانانی که نمی شناسم، کمک ام می کنند.

تعدادی از مدعوین و شرکت کنندگان در میهمانی سفارت رژیم اسلامی در پاریس در ماههای بعد از خیزش 88 با ادبیات «جنگ سرد»ی معترضین ایرانی را سرسپردگان آمریکا و انگلستان می خوانند و سرکوب آنها را واجب کفایی می دانند. شوربختانه اغلب مقالات مزبور در نشریات اینترنتی چپ و آلترناتیو منتشر می شود.

یک نمونه را مستند می کنم. پیش از آن اشاره کنم که یکی از معترضین بددهن در طول آن چند ساعت اعصاب مرا کار گرفته بود. آن آدم که مدام جیغ می کشید و فریاد می زد، با بکار بردن واژگانی غیرسیاسی برخی از مدعوین را مورد لطف خود قرار می داد. همین آدم وردستی داشت دوربین به دست، که از هنرنمایی شازده فیلمبرداری می کرد.

این شخص فالانژ «عیسی ص» را هم با ادبیاتی مشابه مورد مرحمت قرار می دهد: «ای ... کثیف و ... خجالت نمی کشی ... » پاسخ «عیسی ص» باعث نوشتن این تجربه است. باید بگویم که من با ایشان نزدیک به ده متر فاصله داشتم و امیدوارم عین عبارت ایشان را دفترم یادداشت کرده باشم: « افتخار می کنم اینجا هستم... سفارتخانۀ کشورم است...»

«عیسی ص» در دوره انقلاب بهمن و (گویا سالهای پس از آن) با حزبی فعالیت کرده که متحد رژیم اسلامی ایران بود. نکتۀ قابل تأمل موضع «رادیکال» ایشان در یکی دو سال اخیر نسبت به «جمهوری» اسلامی ایران و «نئولیبرالیسم» جهانی است که در کامنت ها و تک و توک مقالات ایشان خودنمایی می کند. مقالات و کامنت هایی که پیش از هر چیز انسانهای شریف جامعه ایرانی، و نقطه نظرات آنها را نشانه گرفته است.

*    *    *

تجربه چهارم- نزدیک به پنچ سال از آن شنبۀ دلگیر می گذرد. «سالن لهستانی ها» در شرق لندن میزبان طیفی از ایرانیانی ست که برنامه آنها در محور زندان و زندانیان سیاسی برنامه ریزی شده است.

طبق روال شنبه ها، آن روز هم با تعدادی از بچه های پناهجو هستم که کار من با یکی از آنها به درازا می کشد. برآوردم این است که حداقل نیم ساعت دیرتر از زمان اعلام شده به سالن لهستانی ها برسم. چهل و پنج دقیقۀ بعد وقتی به سالن می رسم، می بینم چراغها خاموش است و فیلمی در حال پخش شدن. یکی از صندلی های آخر سالن را برای نشستن انتخاب می کنم تا به جمعیت اشراف داشته باشم.

چشم ام که به تاریکی عادت می کند، نفر جلویی را می بینم که دارد اطلاعات ریز و خصوصی شرکت کنندگان را برای فردی که کنار اش نشسته، به آرامی نجوا می کند. او را سالهاست می شناسم؛ «محمد ف»، که با یک تشکیلات چپ فعالیت می کند. اما نمی توانم نفر کنار دستی او را از پشتِ سر شناسایی کنم. شنیدن برخی از اطلاعات خصوصی آدمها برای من ناخوشایند بود. در سی و پنج تا چهل دقیقۀ بعد، زندگینامۀ کمتر کسی از شرکت کنندگان از قلم می افتد... فیلم تمام می شود و چراغها را روشن می کنند.

احساس خوبی ندارم و نمی دانم چرا؛ دل ام آشوب است. با سرفه ای توجه «محمد ف» را به خودم جلب می کنم. برمی گردد و دستپاچه احوالپرسی گرمی می کند. به تبسم می گویم: «آیا کسی در سالن مانده که زندگینامه اش را نگفته باشی؟». برای چند ثانیه فریز می شود. قبل از اینکه نفر کناری به صحبت بیاید، «محمد» خطاب به او می گوید: « ایشان مجید خوشدل هستند؛ مصاحبه کننده ای که کار اش را خوب می داند و آدم وقتی می خواهد حرف بزند، باید حواس اش را حسابی جمع کند، چون ممکن است کار دست اش بدهد» [عین جملات محمد ف]. بغل دستی، خودش را جمع و جور می کند و چیزی نمی گوید.

تلاش می کنم سر صحبت را باز کنم. اما آن مرد طفره می رود. اسم اش را نمی گوید، اما به اصرار من می گوید محل اقامت اش فرانسه است. می گوید چپ است و فعال سیاسی. از مدت اقامت اش در خارج کشور می پرسم، می گوید: خیلی وقت است. پاسخ های او کوتاه و تلگرافی است. و اغلب با مهارت سعی می کند پرسشها را به پرسش کننده برگرداند. یکی دو بار پرسش هایش از من شکل استنطاق دارد. به او می گویم، کمتر کسی را مثل شما دیده ام که پرسش کند. پرسش های شما عین بازجوهای حرفه ای و باتجربه است. انتظار دارم از حرف ام ناراحت شود؛ اعتراض کند، اما خنده ای تحویل ام می دهد. دقیقه ای بعد، به اصرار «محمد ف» آن آدم از من جدا می شود و چند لحظۀ بعد به همراه او سالن را ترک می کنند. قبل از آن، عکس این آدم را در چند پوزیشن می گیرم.

چند روز بعد با افرادی از تشکل های سیاسی طیف چپ در پاریس تماس می گیرم و با فرستادن عکس فرد مزبور از آنها نظر می خواهم. هیچکس او را ندیده و نمی شناسد. تلاش سه هفته ای ام به سنگ می خورد. تصمیم به سفر می گیرم. پیش از سفر به پاریس با فردی که سالها درگیر مسائل پناهندگی بوده، قراری می گذارم. همچنین با یکی از اعضاء قدیمی و مستعفی مجاهدین؛ یکی از طرفداران سلطنت و زن و مردی که خود را اصلاح طلب می دانند. می خواهم جریانی را از قلم نیانداخته باشم. شنبه روزی راهی پاریس می شوم و تا غروب دیدارهایم را تمام می کنم. کماکان هیچکس این آدم را ندیده و نمی شناسد. حرف نهایی را انسان شریفی می زند که نزدیک به سه دهه درگیر مسائل پناهجویان ایرانی ست: اگر کسی این آدم را باید بشناسد، من ام. این فرد نه در فرانسه اقامت دارد، نه فعال سیاسی ست و نه چپ است؛ وقت خودتان را تلف نکنید.

پس از بازگشت به لندن، تلاش ام را به دو شهر آلمان، دو شهر سوئد و شهری در هلند منتقل می کنم. نزدیک به دو ماه وقت و انرژی و هزینه، ذره ای اطلاعات از فرد مزبور به من منتقل نمی کند. بعد از گذشت پنج سال، این آدم همچنان موجودی ناشناخته در جامعه ایرانی مقیم خارج است.

در مورد «محمد ف» باید بگویم، در طول دوران ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد که مصادف بود با اعتراضات توده ای بی شمار، ایشان بدون استثناء در مقابل تمام اعتراضات و خیزش ها ایستاد و در مقالات اش از «مردم خواست؟!» که در خانه بمانند و صف خود را از «آنارشیستها»، «ناسیونالیست های قوم گرا» و... جدا سازند.

حدود شش سال پیش در گردهمایی دیگری در مرکز لهستانی ها در لندن به «محمد ف» گفتم: شهامت داشته باشید و واژۀ «سرنگونی» را از ادبیات سیاسی تان حذف کنید. گفتم، دیر یا زود این کار را خواهید کرد.

*    *    *

تجربۀ پنجم- در ابتدا به ژورنالیسم ارزان قیمت جهان سومی اشاره کردم. حالا خاطره ای از یکی از نمادهای آن.

حدوداً دوازده سال پیش است. فردا، شنبه سمیناری در «برونای گالری»ی دانشگاه لندن برگزار می شود که از گرایش های راست و چپ در آن شرکت دارند. جمعه شب؛ دیروقت با فردی در ایران تماس می گیرم و باخبر می شوم که روز گذشته مسئول «دویچه بانک» در ایران را در جاده کاشان به گروگان گرفته اند... چک می کنم و می بینم، هیچکدام از رسانه های داخل و خارج کشور به این موضوع اشاره ای نکرده است.

شروع سمینار ساعت یازده صبح است. اما من و تعدادی از فعالان سیاسی چپ نیم ساعت زودتر در محل حاضر شده ایم. اطلاعات ام از ماجرای گروگان گیری را با جمع تقسیم می کنم. در این اثناء «علیرضا ن» را به فاصله می بینیم که به سمت سالن می آید. او یکی از سخنرانان است. در آن ِ واحد وسوسه می شوم تا جنس این ژورنالیسم ارزان را برای همراهان ام کالبدشکافی کنم. گوشی را به بچه ها می دهم، اما فرصت نیست ابعاد آنرا باز کنم.

«علیرضا ن» بعد از سلام و احوالپرسی با تعدادی از ایرانیان، وقتی به جمع ما می رسد در حالی که دست به قفسۀ سینه اش گذاشته می گوید: ما مخلص بچه های چپ هستیم! طوری با ما احوالپرسی می کند که انگار از شهریور بیست ما را می شناسد. با تک تک مان دست می دهد.

به طرف من که می آید، با صدایی خفه که از ته چاه بیرون می آید، از او می پرسم: ماجرا را شنیده است؟ می گوید: کدام ماجرا را؟ پرسش ام را تکه تکه می پرسم تا مطمئن شوم، او از ماجرای گروگان گیری چیزی نمی داند. می گویم: «دویچه بانک»! نمی داند. می گویم: «گروگان گیری»! نمی داند. می گویم «کاشان»! نمی داند. بچه ها بدون اینکه از کنه ماجرا خبر داشته باشند، به ما ملحق می شوند. حالا همگی مطمئن هستیم که او از گروگان گیری مسئول دویچه بانک در ایران هیچ اطلاعی ندارد. در این موقع هر چه می دانم را با او تقسیم می کنم.

«علیرضا ن» بعد از نگاه کردن به چپ و راست، دهان اش را دم گوش ام می آورد با لحنی که بیشتر به خواهش و تمنا شباهت دارد، از درجه صحت سقم ماجرا سوأل می کند. می گویم: به منبع ام اعتماد دارم... و او با خوشحالی کودکانه ای از ما جدا می شود و در حالت دویدن به سمت سال حرکت می کند.

از جمع می خواهم که با فاصله چند ثانیه به دنبال این فرد وارد سالن شویم. در داخل سالن می بینیم، این آدم دارد تعدادی از مدعوین را دور خودش جمع می کند و به تک تک آنها می گوید، خبر داغی دارد که از ایران اختصاصی به او داده شده. جمعیتی نزدیک به بیست نفر، که برخی از آنها از «صاحب نامان» هستند دور او حلقه می زنند.

خبری که من به «علیرضا ن» داده بودم این بود: در جاده کاشان مسئول دویچه بانک را به گروگان گرفته اند؛ همین!

اما نماد ژورنالیسم جهان سومی ( که از قضا مخاطبان بسیاری دارد) این یک سطر خبر را در شمایل یک داستان تخیلی، جنایی در نیم ساعت برای دیگران تعریف می کند؛ چیزهایی به آن اضافه می کند که عقل جن به آنها نمی رسد و وجود خارجی ندارد، از جمله زخمی شدن راننده و محافظ مسئول دویچه بانک!! (در این موقع چند نفری از مستمعین از نحوۀ گروگان گیری و زخمی شدن همراهان مسئول بانک سوأل می کنند که این آقا انگار که در آنجا حضور داشته، آنرا در جزئیات شرح می دهد). «علیرضا ن» در خلال بازگو کردن داستان مهیج اش هر از گاه تکرار می کند که این خبر اوریجنیال است؛ هیچکس از آن اطلاعی ندارد و کانال ها و منابع اش در ایران آن را به او منتقل کرده اند...

تعدادی از بچه ها با دیدن این صحنۀ تأتر سر تکان می دهند و تعدادی دیگر زهرخندی بر لبان شان می نشیند.

*    *    *

تجربه ششم- سنّت پلشت و خان خانی «پشت کتاب نویسی» از سالها قبل در جامعۀ ما مرسوم شده است. شرط شاعر و نویسنده شدن، تأییدیه گرفتن از نویسندگان و شاعران قدیمی ست. آنها هستند که باید نویسنده یا شاعر بودن شاعران و نویسندگان جوان را تآیید و تصدیق کنند.

سیزده سال پیش است. شاعر جوانی در حال انتشار اولین دفتر شعر اش هست. قرعۀ تأییدیه دادن به نام «نعمت الف» خورده است. صحبت کوتاه ام با شاعر بی فایده است و نمی توانم او را از تصمیم اش منصرف کنم. یک ماه بعد این زن شاعر را درخود رفته در یکی از گردهمایی های فرهنگی می بینم. مرا که می بیند، جلو می آید و به گرمی احوالپرسی می کند. می گویم: غباری از غم بر پیشانی ات نشسته. خوشحال می شود که حال اش را تشخیص داده ام. به گوشه ای می رویم تا او راحت تر سفرۀ دل باز کند. و سفرۀ دل باز می کند: «... وقتی پیشنهاد نوشتن را تلفنی به او دادم، از من خواست دو هفته "پیش اش بمانم" تا این کار را بکند...» و بعد آه می کشد و ... صحبت های زن شاعر مدتی طول می کشد.

هنوز گردهمایی شروع نشده و ساعت هفت و نیم غروب است؛ اما من عصبی هستم. با حالتی گرگرفته جلسه را ترک می کنم و راهی خانه می شوم. با تفاوت یک ساعتی ای که بین کشورهای انگلستان و فرانسه است، ساعت نه و نیم شب گوشی را برمی دارد. از جزئیات مکالمه ام با «نعمت الف» چیزی نمی گویم. فقط اشاره کنم، به او گفتم: اگر تا یکی دو سال آینده چیزی از تو در جایی منتشر شود، این تجربه را رسانه ای خواهم کرد. و تا دو سال بعد او خانه نشین بود و چیزی نمی نوشت.

*    *    *

این اشاره ضروری ست که در وقت ویراستاری پنج تجربه را به دلیل طولانی شدن متن حذف کردم. تجربه های مزبور لیوانی از محتویات برکه ای ساکن است.

*    *    *

درک و هضم این مجموعه و عنوان آن برای کسانی که شناخت نسبی ای از من دارند، می تواند مشکل ساز باشد. برای این منظور سعی می کنم اطلاعات بیشتری از خود به آن دسته از خوانندگان بدهم. البته پیشتر در مصاحبه ای با «بابک» (که در سایت گفت و گو موجود می باشد) بخش هایی از خودم را بازگو کرده ام.

بیشتر از بیست و پنج سال زندگی اجتماعی و رسانه ای من کف جامعۀ ایرانی مقیم خارج بوده است. در این ربع قرن در گیر و گرفت پروژه های بی شماری در رابطه با تحرکات حکومت اسلامی ایران و عوامل آنها در خارج کشور بوده ام که اغلب آنها به دلایل مختلف رسانه ای نشد. هر چند نمونه های منتشر شده چشمگیر است.

در این مدت در بسیاری از فعالیت های عملی؛ گردهمایی و «سمینار» های گروه بندی های سیاسی و اجتماعی ایرانی در اغلب کشورهای اروپایی شرکت کرده ام، بی آنکه «خود»ی نشان داده باشم (دلایل آنرا قبلاً گفته ام). در این سالها دگردیسی ارزشی انسان ایرانی را در یک دوره بیست ساله در چند کشور اروپایی به چشم دیده ام.

از سال 1988 میلادی درگیر مسائل پناهندگی هستم و در چهارده سال اخیر در قلب جامعه پناهندگی مقیم انگلستان زندگی کرده ام. به جرأت می گویم، حتا یک درصد از واقعیت این جامعه به رسانه های ایرانی راه نیافته است. اگر رسانه های پرمخاطب ایرانی در خارج کشور در این پیوند گزینشی عمل کرده اند، برخی از سازمانهای سیاسی، زیرمجموعه ها و رسانه های آنها از این نمد برای خودشان کلاهی دوخته اند و در این ره گذر کلاه گشادی به سر مخاطبان معین خود گذاشته اند. این طیف در پشت «دفاع از حق پناهندگی» بارها کیس سازی کرده؛ آگاهانه دروغ گفته و در مواردی انسانهای ناشریف، بزه کار و گاه جنایتکاری را به پیکر جامعه ایرانی تزریق کرده است. به باور و تجربه ام تعداد انسانهای شریفی که بدون چشم داشت مالی و... درگیر مسائل پناهندگی در بریتانیا هستند، به اندازه انگشتان یک دست ترکش خورده هم بالغ نمی شود.

در کنار، بیش از بیست سال سنگ صبور طیفی از انسانهای شریف جامعه مان هستم و در کمترین حالت شنوده خوبی برای آنها بوده ام. می خواهم بگویم با جامعه ایرانی مقیم خارج به اندازۀ کافی آشنا هستم. متوهم نیستم و گمان نمی کنم در شناخت از این جامعه به کمال رسیده ام. اگر اینگونه بود، ارتباط ام را با جامعۀ سیاسی، اجتماعی و پناهندگی ایرانی قطع می کردم. با این توضیحات، عین دشنام است برای من، شنیدن یا خواندن اغلب «تحلیل های کارشناسانه» طیفی از نیروهای سیاسی در پیوند با جامعه ایرانی مقیم خارج. 

به قولی که به طیفی از خوانندگان گفتگوهایم پیشترها داده بودم، عمل می کنم: از سال 2001 میلادی اغلب رسانه های پرمخاطب (حداقل یکبار) پیشنهاد همکاری به من داده اند که قبول نکردم. دعوت برخی از آنها حرفه ای و متمدانه بود و برخی دیگر غیرحرفه ای و نامتمدانه. دیدگاههای سیاسی آنها برای من در درجه چندم اهمیت قرار دارد. در آنجا خفه می شوم؛ خفه ام می کنند. تولیدات رسانه ای آنها گلویم را می فشارد و خفه ام می کند. آنچه که برای اکثریت مطلق رسانه های مزبور محلی از اعراب ندارد، واقعیت مقوله ها و پدیده های اجتماعی و تاریخی ست. واقعیت های جامعۀ ایرانی در این رسانه ها در اطاق های دربسته، توسط یک یا دو نفر تهیه و تنظیم می شود و سپس به خط تولید می رسند. نگاه ابزاری آنها به «سوژه» طوری مرا از خود بی خود می کند که گاهی ماهی یکبار هم به سراغ آنها نمی روم؛ حتا وقت هایی که مطالب شان را به سایت گفتگو ارسال می کنند، نمی خوانم شان. البته آنقدر شعور دارم که در انتقاد به رسانه های مزبور با رژیم ایران همصدا نباشم.

اما کثیف ترین حربه ها و راهکارها در مانع تراشی و اخلال در فعالیتهای اجتماعی و رسانه ای ام (مخصوصاً در کف جامعه) از سوی رژیم اسلامی ایران و عوامل آن بوده، که عندالزوم باید طبیعی باشد. آنها پیش از هر چیز به اطلاعات ریز و شخصی انسانها نیاز دارند تا بتوانند با تجزیه تحلیل کردن آنها راهکارهای مناسبی اتخاذ کنند. در رابطه با خودم، آنها اگر توانسته باشند به این اطلاعات دست یابند، نوش جان شان؛ به دنبال راهکارها و میدانی کردن آنها باشند.

ناگفته نگذارم که «از ما بهتران» هم در غالب همکاری و فعالیت آکادمیک و «تدریس گفتگو» ها در دانشگاهی در ینگه دنیا پیشنهاد همکاری داده بودند، که پاسخ آنها هم مشخص بود. ضمن آنکه آدمهایی مثل «عرفان ق»، «عباس م»، «بهرام ر» و تعداد زیادی که ذکر نام شان ملال آور است، برای «پژوهش؟!»، «راه اندازی نشریه»، همکاری رسانه ای و ... درخواستهای مشابهی داشتند، که جواب همۀ آنها از سوی من «نه» بوده است.

تک رو و یکه تاز نیستم. چون در فعالیتهای عمومی و عملی بی شماری شرکت داشته ام؛ از جمله در چند فعالیت رسانه ای، که شرکت ام مستقیم و مؤثر بود. در تمام تجربه های مزبور دیده ام، انسانهای این جامعه تلاش می کردند، دیگران را حذف و حلقۀ همکاری ها را در راستای منافع یک فرقه، محفل، و یا رابطه های ابزاری تنگ و تاریک محدود کنند. و البته همیشه آدمهایی بودند که نه بر اساس توانایی ها، بلکه بنا به منطق استبداد تلاش می کردند جایگاه ویژه و غیرپاسخگویی برای خود دست و پا کنند.

در زندگی اجتماعی و رسانه ای ام هیچ چیز اغوایم نکرده و وسوسه شهرت (به دلیل «عرضه» نکردن خود و روشن بودن تکلیف خودم با خودم) باعث نشده چشم بر واقعیت ها و مشاهدات ام ببندم و مصلحت اندیشی پیشه کنم. وقتی حاضر باشم، رفیق و عزیزی را بر پای حقیقت قربانی کنم، بقیه مسائل چشم گاو خواهد بود.

همچنان که پیش ترها گفته ام، تجربه های اجتماعی ام را نوشته و مستند شان کرده ام. بنابراین حتا اگر بخواهم هم نمی توانم فراموش شان کنم. اعتراف کنم که در این سالها چند باری مرتکب خطا شدم. پذیرفتم شان؛ گاهی با سختی، چون زمین خوردن برای من سخت و دشوار است. اما هرگز از اخلاق و شرف و مرزهای انسانی عدول نکرده ام؛ هرگز! و چون وارد بده بستان با کسی نشده و بدهکار کسی نیستم، اعتماد به نفس بالایی دارم؛ راحت تر می نویسم و پرسش می کنم. و همیشه از مفاد نوشته هایم دفاع کرده و می کنم.

در بیش از ربع قرن (مضاف بر سالهای انقلاب بهمن) در این جامعه آنقدر دیده و در خلل و فرج جامعه تجربه کرده ام که با طیب خاطر می گویم: حداقل سه چهارم پناهندگان سیاسی موج اول و دوم، و نه دهم از پناهجویان و پناهندگان موج سوم ایرانی «حکومت اسلامی» را در خارج کشور بازتولید کرده اند. بر این منوال، تبیین و تحلیل نظام سیاسی حاکم بر ایران از عهدۀ آن هفتاد و پنج درصد و این نه دهم ساخته نیست. هر چند، به عقیدۀ من تحلیل های کلاسیک نمی تواند نظام سیاسی حاکم بر ایران را نامگذاری کرده و سپس توضیح دهد.

وقتی فاشیستها؛ نمایندگان راست ترین جناح های هار سرمایه داری، نمایندگان سازمانها و محفل های نژاد پرستی و... را در جامعه بریتانیا از نزدیک دیدم، متوجه شدم همه آنها یک کاراکتر و شخصیت سیاسی و اجتماعی واحد دارند؛ با خود و دیدگاه های بغایت ضدانسانی خود مأنوس بوده و با آنها به یگانگی و وحدت رسیده اند.

حالا به این تجربه توجه کنید: شصت ساله است. جای مُهر بر پیشانی دارد؛ گرد و قلمبه است. ته ریش سفید اش بسیار کوتاه است. در منطقه ای عیان نشین در غرب لندن [W9] اسکان داده شده. یک «حاجی بازاری» به تمام معناست( عکس او را هر بار می بینم، از چهره آدم بیزار می شوم).

غروب شنبه راهی منطقه «سوهو» لندن می شود. از فروشگاههای فیلمهای سکسی شروع می کند و با دیدن عکس لخت زنان به شکل چندش آوری «بیلیارد جیبی» بازی می کند. از آنجا به یکی از بارهای استریپ تیز می رود که یک قلم دو هزار پوند مشتری هاشان را پیاده می کنند (نزدیک به یک ساعت در بیرون منتظر می مانم و چون «حاجی» خودش را نشان نمی دهد، راهی خانه می شوم).

چند هفته بعد که سالروز درگذشت یکی از امامان مسلمانان شیعه است، «مرکز اسلامی لندن» در غرب این شهر، که زیر نظر سیدعلی خامنه ای اداره می شود، میزبان طیفی از ایرانیان مقیم لندن است که حاج آقای بدمنظر ما هم یکی از سوگلی های این مجلس است. لباس سیاه بر تن دارد و در جای از ما بهتران نشسته است؛ باید یکی از «مقامات» باشد. این نماد «حکومت اسلامی» هر از گاه در عکس العمل به خزعبلات آخوندی که پای منبر امام سوم شیعان را گردن می زند، به صورت و پیشانی خود سیلی می زند، بلند بلند گریه می کند تا توجه دیگران را به خود جلب کند.

در این مجلس انس تعداد قابل توجهی از پناهجویان موج سوم و فعالان سابق سیاسی نیز حضور دارند.

*    *    *

وقتی ادعا شود که در تشکیل و تداوم «حکومت اسلامی» در ایران طیفی از «اپوزسیون» شرکت فعال داشته است، پس از مستند کردن طرح، باید تعریف ساده ای از این نظام سیاسی به دست دهیم: «حکومت اسلامی» ایران به عقیده من نماد و مظهر دروغ و ریا، دوگانگی و تزویر، قصاوت و دنائت، بی اخلاقی و فریبکاری است. این درک و باور من از حکومت اسلامی ایران در کف جامعه ایرانی مقیم خارج است و دیدگاه سیاسی و تجربه ام از سرکوب دهه شصت در آن دخالتی ندارد.

واقعیتی ست که در سالهای نخست انقلاب ۵۷ طیفی از نیروهای سیاسی، تشکیلاتی در روی کار آوردن «حکومت اسلامی» در ایران تلاش درخوری داشته است. هر چند بخشی از بدنۀ یکی از سازمانهای سیاسی بیشترین انتقادها را در این پیوند از خود داشته است، اما تکه ای دیگر از آن تن، در همان معیارهای ضدانسانی گذشته جا خوش کرده و خود را بازتولید کرده است. نکتۀ تکمیلی در این رابطه این بوده که بسیارانی در خارج کشور با تاکتیک «ستیزیدن» با این تشکیلات (و نه نقد گذشته) تلاش کرده است، گذشته خود را به محاق ببرد و هم سکویی پیدا کند برای عرض اندام.

اما در خارج کشور؛ بخش بسیار بزرگی از کنشگران سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری در یک دورۀ بیست و پنج ساله، «حکومت اسلامی» را در شهرها و کشورهای محل اقامت خود بازسازی و تثبیت کرده است. اگر سوأل این است: چگونه؟ پاسخ من این است: با به حاشیه بردن اخلاق؛ با از مد انداختن دوستی و رفاقت؛ با فرهنگ کردن رابطه های ابزاری؛ با تولید و بازتولید کردن پدیدۀ «آیت الله» در عرصه ها و حوزه های مختلف؛ با پاسخگو نبودن؛ با پاپوش دوختن و ترور شخصیتی منتقدان و مخالفان سیاسی... با یکی از ارکان «حکومت اسلامی» شدن در خارج کشور.

*    *    *

* نگارش این مجموعه در روزهای پایانی فوریه سال جاری به اتمام رسید، اما به دلایلی که در ابتدا اشاره شد، ویراستاری آن به جمعه ۲۸ مارس ۲۰۱۴ موکول گشت.

*    *    *

تاریخ انتشار: ۲۸ مارس ۲۰۱۴

 

 


پوشه‌های خاک خورده (۱۱)
انسانهایی که رنج‌ها کشیدند


پوشه‌های خاک خورده (۱۰)
انهدام یک تشکیلات سیاسی؛ سکوت جامعهٔ ایرانی


ما اجازه نداریم دوباره اشتباه کنیم
سخنی با رسانه‌ها و فعالان رسانه‌ای


مروری بر زندگی اجتماعی‌مان در سه دههٔ تبعید
گفت‌وگو با مسعود افتخاری


پوشه‌های خاک‌ خورده (۸)
نشریه‌ای که منتشر نشد؛ شرط غیراخلاقی‌ای که گذاشته شد


پوشه‌های خاک خورده (۷)
تلاش‌هایی که به بن‌بست می‌خورند؛ گفت‌وگوهایی که می‌میرند


پوشه‌های خاک خورده (۶)
اضطراب از حضور دیگران*


چهل سال گذشت
گفت‌وگو با مسعود نقره‌کار


مبارزات کارگران ایران؛ واقعیت‌ها، بزرگنمایی‌ها
گفت‌وگو با ایوب رحمانی


چرا نمی‌توانم این مصاحبه را منتشر کنم


«آلترناتیو سوسیالیستی» درکشور ایران
گفت‌وگو با اصغر کریمی


کانون ایرانیان لندن
گفت‌وگو با الهه پناهی (مدیر داخلی کانون)


سه دهه مراسم گردهمایی زندانیان سیاسی
گفت‌وگو با مینا انتظاری


عادت‌های خصلت شدهٔ انسان ایرانی
گفت‌وگو با مسعود افتخاری


نقد؛ تعقل، تسلیم، تقابل
گفت‌وگو با مردی در سایه


سوسیالیسم، عدالت اجتماعی؛ ایده یا ایده‌آل
گفت‌وگو با فاتح شیخ


رسانه و فعالان رسانه‌ای ایرانی
گفت‌وگو با سعید افشار


خودشیفته
گفت‌وگو با مسعود افتخاری


«خوب»، «بد»، «زشت»، «زیبا»؛ ذهنیت مطلق گرای انسان ایرانی
گفتگو با مسعود افتخاری


«او»؛ رفت که رفت...


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران
(جمع بندی پروژه)


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (4)
بحران اپوزسیون؛ کدام بحران ؟


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (3)
(بازگشت مخالفان حکومت اسلامی به ایران؛ زمینه ها و پیامدها)


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (2)
(پروژۀ هسته ای رژیم ایران؛ مذاکره با غرب، نتایج و عواقب)


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (1)
«مرجع تقلید»؛ نماد «از خودبیگانگی»


اوراسیا؛امپراطوری روسیه و حکومت اسلامی ایران
گفتگو با »سیروس بهنام»


انتقاد به «خود» مان نیز!؟
گفتگو با کریم قصیم


به گفته ها و نوشته ها شک کنیم!


استبداد سیاسی؛ فرهنگ استبدادی، انسان استبدادزده
(مستبد و دیکتاتور چگونه ساخته می شود)

گفتگو با ناصر مهاجر


کشتار زندانیان سیاسی در سال 67؛ جنایت علیه بشریت
(در حاشیه کمپین «قتل عام 1988»)

گفتگو با رضا بنائی


رأی «مردم»، ارادۀ «آقا» و نگاه «ما»
(در حاشیه «انتخابات» ریاست جمهوری در ایران)


جبهه واحد «چپ جهانی» و اسلامگرایان ارتجاعی
گفتگو با مازیار رازی


«تعهد» یا «تخصص»؟
در حاشیه همایش دو روزه لندن

گفتگو با حسن زادگان


انقلاب 1357؛ استقرار حاکمیت مذهبی، نقش نیروهای سیاسی
گفتگو با بهروز پرتو


بحران هویت
گفتگو با تقی روزبه


چرا «تاریخ» در ایران به اشکال تراژیک تکرار می شود؟
گفتگو با کوروش عرفانی


موقعیت چپ ایران در خارج کشور (2)
گفتگو با عباس (رضا) منصوران


موقعیت «چپ» در ایران و در خارج کشور(1)
گفتگو با عباس (رضا) منصوران


انشعاب و جدایی؛ واقعیتی اجتناب ناپذیر یا عارضه ای فرهنگی
گفتگو با فاتح شیخ


بهارانه
با اظهارنظرهایی از حنیف حیدرنژاد، سعید افشار


مصاحبه های سایت »گفت و گو» و رسانه های ایرانی
و در حاشیه؛ گفتگو با سیامک ستوده


بن بست«تلاش های ایرانیان» برای اتحاد؟!
(در حاشیه نشست پراگ)

گفتگو با حسین باقرزاده


اتهام زنی؛ هم تاکتیک، هم استراتژی
(در حاشیه ایران تریبونال)

گفتگو با یاسمین میظر


ایران تریبونال؛ دادگاه دوم
گفتگو با ایرج مصداقی


لیبی، سوریه... ایران (2)
گفتگو با مصطفی صابر


لیبی، سوریه... ایران؟
گفتگو با سیاوش دانشور


مقوله «نقد» در جامعه تبعیدی ایرانی
گفتگو با مسعود افتخاری


در حاشیه نشست پنج روزه
(آرزو می کنم، ای کاش برادرهایم برمی گشتند)

گفتگو با رویا رضائی جهرمی


ایران تریبونال؛ امیدها و ابهام ها
گفتگو با اردوان زیبرم


رسانه های همگانی ایرانی در خارج کشور
گفتگو با رضا مرزبان


مستند کردن؛ برّنده ترین سلاح
گفتگو با ناصر مهاجر


کارگران ایران و حکومت اسلامی
گفتگو با مهدی کوهستانی


سه زن
گفتگو با سه پناهندهٔ زن ایرانی


بهارانه؛ تأملی بر «بحران رابطه» در جامعه تبعیدی ایرانی
گفتگو با مسعود افتخاری


صرّاف های غیرمجاز ایرانی در بریتانیا


اتحاد و همکاری؛ ‌چگونه و با کدام نیروها؟
گفتگو با تقی روزبه


پوشه های خاک خورده(۵)
مافیای سیگار و تنباکو


پوشه‌ های خاک خورده (۴)
دروغ، توهم؛ بلای جان جامعه ایرانی


«چپ ضد امپریالیسم» ایرانی
گفت‌وگو با مسعود نقره‌کار


حمله نظامی به ایران؛ توهم یا واقعیت
گفتگو با حسین باقرزاده


پوشه های خاک خورده(۳)
تلّی از خاکستر- بیلان عملکرد فعالان سیاسی و اجتماعی


پوشه های خاک خورده (۲)
پخش مواد مخدر در بریتانیا- ردّ پای رژیم ایران


پوشه های خاک خورده (۱)
کالای تن- ویزای سفر به ایران


... لیبی، سوریه، ایران؟
گفتگو با فاتح شیخ


هولیگان های وطنی؛ خوان مخوف


زندان بود؛ جهنم بود بخدا / ازدواج برای گرفتن اقامت
گفتگو با «الهه»


فکت، اطلاع رسانی، شفاف سازی... (بخش دوم)
گفتکو با کوروش عرفانی


فکت، اطلاع رسانی، شفاف سازی؛ غلبه بر استبداد (بخش اول)
گفتگو با کوروش عرفانی


حکومت استبدادی، انسان جامعه استبدادی
گفتگو با کوروش عرفانی


چرا حکومت اسلامی در ایران(۳)
گفتگو با «زهره» و «آتوسا»


چرا حکومت اسلامی در ایران (۲)
گفتگو با مهدی فتاپور


چرا حکومت اسلامی در ایران؟
گفتگو با علی دروازه غاری


رخنه، نفوذ، جاسوسی (۲)
گفتگو با محمود خادمی


رخنه، نفوذ، جاسوسی
گفتگو با حیدر جهانگیری


چه نباید کرد... چه نباید می کردیم
گفت و گو با ایوب رحمانی


پناهجویان و پناهندگان ایرانی(بخش آخر)
گفتگو با محمد هُشی(وکیل امور پناهندگی)


پناهجویان و پناهندگان ایرانی (۲)
سه گفتگوی کوتاه شده


پناهجویان و پناهندگان ایرانی(۱)
گفت و گو با سعید آرمان


حقوق بشر
گفتگو با احمد باطبی


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفت‌وگو با کوروش عرفانی


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفتگو با عباس (رضا) منصوران


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
«پنج گفتگوی کوتاه شده»


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفتگو با رحمان حسین زاده


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفتگو با اسماعیل نوری علا


ما و دوگانگی‌های رفتاری‌مان
گفتگو با مسعود افتخاری


ترور، بمبگذاری، عملیات انتحاری
گفتگو با کوروش عرفانی


اغتشاش رسانه‌ای
گفتگو با ناصر کاخساز


کاسه ها زیر نیم کاسه است
گفتگو با م . ایل بیگی


حکومت اسلامی، امپریالیسم، چپ جهانی و مارکسیستها
گفتگو با حسن حسام


چپ سرنگونی طلب و مقوله آزادی بی قید و شرط بیان
گفتگو با شهاب برهان


تحرکات عوامل رژیم اسلامی در خارج (۳)
انتشار چهار گفتگوی کوتاه


تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم اسلامی در خارج (۲)
تجربه هایی از: رضا منصوران، حیدر جهانگیری، رضا درویش


تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم اسلامی در خارج کشور
گفتگو با حمید نوذری


عملیات انتحاری
گفتگو با کوروش طاهری


هوشیار باشیم؛ مرداد و شهریور ماه نزدیک است(۲)
گفتگو با مینا انتظاری


حکایت «ما» و جنبش های اجتماعی
گفتگو با تنی چند از فعالان «جنبش سبز» در انگلستان


سیاستمداران خطاکار، فرصت طلب، فاسد
گفتگو با مسعود افتخاری


هوشیار باشیم؛ مرداد و شهریور ماه نزدیک است!
گفتگو با بابک یزدی


مشتی که نمونه خروار است
گفتگو با«پروانه» (از همسران جانباخته)


کارگر؛ طبقه کارگر و خیزشهای اخیر در ایران
گفتگو با ایوب رحمانی


تریبیونال بین المللی
گفتگو با لیلا قلعه بانی


سرکوب شان کنید!
گفتگو با حمید تقوایی


ما گوش شنوا نداشتیم
گفتگو با الهه پناهی


خودکشی ...
گفتگو با علی فرمانده


تو مثل«ما» مباش!
گفتگو با کوروش عرفانی


«تحلیل» تان چیست؟!
گفتگو با ایرج مصداقی


شما را چه می‌شود؟
گفتگو با فرهنگ قاسمی


چه چیزی را نمی دانستیم؟
با اظهار نظرهایی از: مهدی اصلانی، علی فرمانده، بیژن نیابتی، ی صفایی


۲۲ بهمن و پاره ای حرفهای دیگر
گفتگو با البرز فتحی


بیست و دوم بهمن امسال
گفتگو با محمد امینی


تروریست؟!
گفتگو با کوروش مدرسی


چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است(۴)
گفتگو با مسعود نقره کار


باید دید و فراموش نکرد!
گفتگو با «شهلا»


چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است (۳)
گفتگو با رضا منصوران


چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است؟(۲)
گفتگو با علی اشرافی


چرا«جمهوری» اسلامی ایران سی سال در قدرت است؟
گفتگو با رامین کامران


سایه های همراه (به بهانه انتشار سایه های همراه)
گفتگو با حسن فخّاری


آغاز شکنجه در زندانهای رژیم اسلامی
گفتگو با حمید اشتری و ایرج مصداقی


گردهمایی هانوفر
گفتگو با مژده ارسی


گپ و گفت دو همکار
گفتگو با سعید افشار (رادیو همبستگی)


«سخنرانی» نکن... با من حرف بزن
گفتگو با شهاب شکوهی


«انتخابات»، مردم...(۷)
(حلقه مفقوده)

گفتگو با «سودابه» و«حسن زنده دل»


«انتخابات»، مردم...(۶)
(فاز سوم کودتا، اعتراف گیری)

گفتگو با سودابه اردوان


«انتخابات»، مردم...(۵)
گفتگو با تقی روزبه


«انتخابات»، مردم...(۴)
گفتگو با رضا سمیعی(حرکت سبزها)


«انتخابات»، مردم...(۳)
گفتگو با سیاوش عبقری


«انتخابات»، مردم...(۲)
گفتگو با حسین باقرزاده


«انتخابات»، مردم...؟!
گفتگو با فاتح شیخ
و نظرخواهی از زنان پناهجوی ایرانی


پناهجویان موج سوم
گفتگو با علی شیرازی (مدیر داخلی کانون ایرانیان لندن)


رسانه
به همراه اظهارنظر رسانه های«انتگراسیون»، «پژواک ایران»، «سینمای آزاد»، «ایران تریبون»، «شورای کار»


گردهمایی هانوفر...
گفتگو با محمود خلیلی


سی سال گذشت
گفت‌وگو با یاسمین میظر


مسیح پاسخ همه چیز را داده!
گفت‌وگو با«مریم»


«کانون روزنامه‌نگاران و نویسندگان برای آزادی»
گفت‌و گو با بهروز سورن


تخریب مزار جانباختگان...حکایت«ما»و دیگران
گفت‌وگو با ناصر مهاجر


همسران جان‌باختگان...
گفت‌وگو با گلرخ جهانگیری


من کماکان«گفت‌وگو» می‌کنم!
(و کانون ۶۷ را زیر نظر دارم)


مراسم لندن، موج سوم گردهمایی‌ها
گفت‌وگو با منیره برادران


سرنوشت نیروهای سازمان مجاهدین خلق در عراق
گفتگو با بیژن نیابتی


اگر می‌ماندم، قصاص می‌شدم
گفتگو با زنی آواره


صدای من هم شکست
گفتگو با «مهناز»؛ از زندانیان واحد مسکونی


بازخوانی و دادخواهی؛ امید یا آرزو
گفتگو با شکوفه‌ منتظری


«مادران خاوران» گزینه‌ای سیاسی یا انتخابی حقوق بشری
گفتگو با ناصر مهاجر


«شب از ستارگان روشن است»
گفتگو با شهرزاد اَرشدی و مهرداد


به بهانۀ قمر...
گفتگو با گیسو شاکری


دوزخ روی زمین
گفتگو با ایرج مصداقی


گریز در آینه‌های تاریک
گپی دوستانه با مجید خوشدل


سردبیری، سانسور، سرطان... و حرفهای دیگر
گفتگو با ستار لقایی


بهارانه
پرسش‌هایی «خود»مانی با پروانه سلطانی و بهرام رحمانی


«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله (3)
گفتگو با حسن فخاری


«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله (2)
من همان امیر حسین فتانت «دوست» کرامت دانشیان هستم!
گفتگو با ناصر زراعتی


ایرانیان لندن، پشتیبان دانشجویان دربند
با اظهار نظرهایی از: جمال کمانگر، علی دماوندی، حسن زنده دل یدالله خسروشاهی، ایوب رحمانی


«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله
گفتگو با رضا (عباس) منصوران


کدام «دستها از مردم ایران کوتاه»؟
گفتگو با تراب ثالث


میکونوس
گفتگو با جمشید گلمکانی
(تهیه کننده و کارگردان فیلم)*


«انتخابات آزاد، سالم و عادلانه» در ایران اسلامی!؟
گفتگو با بیژن مهر (جبهه‌ی ملّی ایران ـ امریکا)


چه خبر از کردستان؟
گفتگو با رحمت فاتحی


جنده، جاکش... ج. اسلامی
گفتگویی که نباید منتشر شود


حمله نظامی به ایران؛ توهم یا واقعیّت
گفتگو با محمد پروین


گردهمایی کلن: تکرار گذشته یا گامی به سوی آینده
گفتگو با مژده ارسی


عراق ویران
گفتگو با یاسمین میظر


شبکه‌های رژیم اسلامی در خارج از کشور
گفتگو با حسن داعی


نهادهای پناهند گی ایرانی و مقوله‌ی تبعید
گفتگو با مدیران داخلی جامعه‌ی ایرانیان لندن
و
کانون ایرانیان لندن


به بهانه‌ی تحصن لندن
گفتگو با حسن جداری و خانم ملک


به استقبال گردهمایی زندانیان سیاسی در شهر کلن
گفتگو با «مرجان افتخاری»


سنگ را باید تجربه کرد!
گفتگو با «نسیم»


پشیمان نیستید؟
گفتگو با سعید آرمان «حزب حکمتیست»


هنوز هم با یک لبخند دلم می‌رود!
گپی با اسماعیل خویی


چپ ضد امپریالیست، چپ کارگری... تحلیل یا شعار
گفتگو با بهرام رحمانی


زنان، جوانان، کارگران و جایگاه اندیشمندان ایرانی
گفتگو با «خانمی جوان»


گردهمایی سراسری کشتار زندانیان سیاسی
گفتگو با «همایون ایوانی»


روز زن را بهت تبریک می‌گم!
گفت‌وگو با «مژده»


دو کارزار در یک سال
گفت‌وگو با آذر درخشان


آخیش . . . راحت شدم!
گفتگو با «مهدی اصلانی»


غریبه‌ای به نام کتاب
گفتگو با «رضا منصوران»


زندان عادل‌آباد؛ تاولی چرکین، کتابی ناگشوده...
گفتگو با «عادل‌آباد»


این بار خودش آمده بود!
گفتگو با پروانه‌ی سلطانی


چهره بنمای!
با اظهار نظرهایی از: احمد موسوی، مهدی اصلانی، مینو همیلی و...
و گفتگو با ایرج مصداقی


شب به خیر رفیق!
گفتگو با رضا غفاری


رسانه‌های ایرانی
گفتگو با همکاران رادیو برابری و هبستگی، رادیو رسا
و سایت‌های دیدگاه و گزارشگران


مراسم بزرگداشت زندانیان سیاسی (در سال جاری)
«گفتگو با میهن روستا»


همسایگان تنهای ما
«گفتگو با مهرداد درویش‌پور»


پس از بی‌هوشی، چهل و هشت ساعت به او تجاوز می‌کنند!


شما یک اصل دموکراتیک بیاورید که آدم مجبور باشد به همه‌ی سؤالها جواب دهد
«در حاشیه‌ی جلسه‌ی سخنرانی اکبر گنجی در لندن»


فراموش کرده‌ایم...
«گفتگو با شهرنوش پارسی پور»


زندانی سیاسی «آزاد» باید گردد!
گفتگو با محمود خلیلی «گفتگوهای زندان»


تواب
گفتگو با شهاب شکوهی «زندانی سیاسی دو نظام»


خارجی‌های مادر... راسیست
«گفتگو با رضا»


شعر زندان و پاره‌ای حرف‌های دیگر
«در گفتگو با ایرج مصداقی»


ازدواج به قصد گرفتن اقامت
گفتگو با «شبنم»


کارزار «زنان»... کار زار «مردان»؟!
«گفتگو با آذر درخشان»


اوضاع بهتر می‌شود؟
«گفتگو با کوروش عرفانی»


اتم و دیدگاه‌های مردم


اخلاق سیاسی


چهارپازل، سه بازیگر، دو دیدگاه، یک حرکت اشتباه، کیش... مات
«گفتگو با محمدرضا شالگونی»


کارزار چهار روزۀ زنان
گفتگو با یاسمین میظر


مرغ سحر ناله سر کن
«گفتگو با سحر»


اسکوات*، مستی، شعر، نشئگی... و دیگر هیچ!
«گفتگو با نسیم»


درختی که به خاطر می‌آورد
گفتگو با مسعود رئوف ـ سینماگر ایرانی


شاکیان تاریخ چه می‌گویند؟
پای درد دل فرزندان اعدامی


روایتی از زندان و پرسش‌های جوانان
«در گفتگو با احمد موسوی»


جمهوری مشروطه؟ !
در حاشیۀ نشست برلین «گفتگو با حسین باقرزاده»


مروری بر روایت‌های زندان
در گفتگو با ناصر مهاجر


اعتیاد و دریچه دوربین - گفتگو با مریم اشرافی


انشعاب، جدایی و ...
در گفتگو با محمد فتاحی (حکمتیست)


چه شد ... چرا این‌چنین شد؟
در گفتگو با محمدرضا شالگونی، پیرامون «انتخابات» اخیر ایران


«انتخابات» ایران، مردم و نیروهای سیاسی


گفتگو با یدالله خسروشاهی


روایتی از مرگ زهرا کاظمی


گفتگو با جوانی تنها


گفتگو با گیسو شاکری


گفتگو با لیلا قرایی


گفتگو با شادی


گفتگو با ایرج مصداقی، نویسنده‌ی کتاب «نه زیستن نه مرگ»


گفتگو با جوانان


نتیجه‌ی نظرخواهی از مردم و نیروهای سیاسی در مورد حمله‌ی نظامی امریکا به ایران


گفتگو با مهرداد درویش پور


گفتگو با نیلوفر بیضایی، نویسنده و کارگردان تأتر


سلاح اتمی ... حمله‌ی نظامی ... و دیگر هیچ!
گفتگو با محمد رضا شالگونی و یاسمین میظر


اين‌بار برای مردم ايران چه آشی پخته‌ايد؟
گفتگو با مهرداد خوانساری «سازمان مشروطه‌خواهان ايران (خط مقدم)»


به استقبال کتاب «نه‌ زیستن نه مرگ»


«بازگشت» بی بازگشت؟
مروری بر موضوع بازگشت پناهندگان سیاسی به ایران


پرسه‌ای در کوچه‌های تبعید


 
 

بازچاپ مطالب سایت «گفت‌وگو» با ذکر منبع آزاد است.   /  [www.goftogoo.net] [Contact:goftogoo.info@gmail.com] [© GoftoGoo Dot Net 2005]