گفتگو با نیلوفر بیضایی، نویسنده و کارگردان تأتر
این گفتگو اولین محصول نهالی است که سالها پیش کاشته بودماش. محصولات قبل یا آفت خوردند، و یا قبل از رسیدن و قابل مصرف شدن، خشکیدند و پخش زمین سختِ سُنتها شدند.
در تلاشهای قبل «شاعر» و «هنرپیشه» و «سیاستمدار» و «روزنامهنگار» ترجیح دارند همچنان دست نیافتنی باقی بمانند. آنها نخواستند شخصیت حقیقی خویش را در کنار هویت حقوقیشان بنشانند و برای یکبار هم که شده از «من» سخن بگویند.
در تلاشهای قبل که ماهها به طول اتجامید دوستان ما مقاومت کردند، کش و قوس آمدند، چرخی زدند و در انتها گفتند: آخر مردم چه خواهند گفت؟ و این سؤالی بود که من بارها از خود پرسیدم: مردم چه خواهند گفت؟! مردمی که هالهی زهد و تقدس را بر سر شاعر و سیاستمدار و هنرپیشه و روزنامهنگار و... نشاندهاند چه خواهند گفت؟
گفتگو با نیلوفر بیضایی را در زیر میخوانید. این گفتگو از طریق تلفن برروی نوار ضبط شده است.
به گمان من گفتگوهایی از این دست نیاز طبیعی و انکار شدهی جامعهی روشنفکری ایرانی در خارج از کشور است.
* * *

· نیلوفر عزیز! یکی از ویژگیهای نسلِ من، و نسل پیش از من، مطرح نکردن منویات و خواستهای درونیاش است. از آنجا که به نظر من رسوبات فرهنگی آن نسل، در نسل بعد و شخص خودت کمتر نفوذ کرده، به من بگو در گفتگویی که با هم خواهیم داشت «خطوط قرمز» کجایند و تو نسبت به چه پرسشهایی سکوت خواهی کرد؟
o تنها خط قرمز جایی است که فکر کنم حرفهای من به کسی لطمه خواهد زد و...
· (با خنده) پس گفتگورا در همین جا تمام کنیم!
o نه، مقصودم مواردی است که احتمال دارد برای کسی خطری ایجاد کند. وگرنه هیچ خط قرمزی در این گفتگو برای من وجود ندارد.
· خوشحالم! یک لحظه فکر کردم در همین بدو امر کار ما به جای باریکی کشیده شده! (با خنده)
o (خندهی ممتد)
· بیا از دوران کودکی است شروع کنیم. از آن دوران چه چیزهایی یادت هست؟
o (با خنده) والله از آن دوران خاطرات شیرین زیادی دارم. امّا چیزی که حالا به خاطرم...
· مثلاً کدام خاطره هست که بعد از این همه سال هنوز لبخند به لبانت میآآآورد؟
o من دوران کودکی و نوجوانی کوتاهی داشتم ـ فکر نکنی میخواهم ازسؤال شانه خالی کنم (با خنده) ـ این دوره برای من در دوازده سالگی تمام شد. با این حال بیشتر آن دوران، با آدمهایی که بودم و دوستشان داشتم، با همبازیهایم، در مسافرتها و گشت و گذارها، غالباً برایم خوشایند بود و خاطرهی خوبی از آنها دارم. مثلاً چیزهایی بود که از سنین کم، یعنی شش ـ هفت سالگی خیلی به آنها علاقه داشتم که یکی از آنها باله بود. در بچگی آرزو داشتم بالرین شوم. باله را تا چهارده سالگی کار کردم. شاید شیرینترین خاطرات کودکی و نوجوانیام دورانی بود که باله اجرا میکردم.
· کدام کلاس باله میرفتی و کجا برنامه اجرا میکردی؟
o کلاس بالهی «مادام لازاریان» میرفتم و گاهی در «تالار فرهنگ» برنامه اجرا میکردیم.
· خب، این از خاطرهی خوب و شیرین! خاطرهی تلخ چطور؟!
o یک خاطره یادم آمد که میخواهم...
· تلخ یا شیرین؟!
o نمیدانم خوب است یا بد. بگذار تعریف کنم تا بعد معلوم شود! (با خنده)
· بسیار خوب!
o من از سنین خیلی کم خصلتی داشتم ـ شاید مثلِ خیلی از هم سن و سالهای خودم ـ که همیشه احساس میکردم باید پشتیبان آدمهای ضعیف تر از خودم باشم. همهی ما دیدهایم که همیشه بچّههایی هستند که سر به سر دیگران میگذارند و آنها را مسخره میکنند. آنها همیشه دنبال بهانهای میگردند برای اذیت کردن این و آن. من هم بیآنکه دست خودم باشد در مقابل اینها قرار میگرفتم. از این بابت چند تایی خاطره دارم که...
· که همهی آنها به زد و خورد منجر شدند (با خنده)!
o (خندهی ممتد) نه، زد و خوردی در کار نبود! یکی از آن خاطرهها به ده سالگی من مربوط میشود. مدرسهای میرفتم به اسم «مکتب پارس» که مدرسهای خصوصی بود. آنجا از دیسیپلین خیلی بالایی برخوردار بود و همه چیز در آنجا گران بود. .یکی از همکلاسیهای من به اسم «کلودت» از خانوادهی متمول آسوری میآمد که پدرش ورشکست شده بود. او از این بابت چیزی نمیگفت و شکایتی نمیکرد، منتها ما که دوستانش بودیم وضعیتاش را میفهمیدیم. یک بار من و چند نفر ازهمکلاسیها پول تو جیبیمان را روی هم گذاشتیم و کتابهای انگلیسی را که خیلی هم گران بود برای او خریدیم و بدون اینکه او متوجه شود آنها را در کشوی میزش گذاشتیم. او هرگز متوجه نشد که چه کسی کتابها را برایش خریده و ما هم چیزی به او نگفتیم.
· خاطرهی جالبی بود! حالا از محیط خانوادهات برایم بگو. از رابطهی اعضای خانواده با هم و رابطهی تو با آنها.
o من یک خواهر دارم که شش سال از خودم کوچکتر است. پس ما یک خانوادهی چهار نفره بودیم. محیط خانواده... محیط خانواده...
· محیط مأنوسی بود؟ محیط آرامی بود؟
o محیط بسیار آرامی بود. در حالی که گاهی اوقات برای من زیادی آرام بود. چون من بچهی شلوغی بودم و آن آرامش برای من مشکوک بود.
· مشکوک؟! (با خنده)
o برای اینکه در بعضی از خانوادهها آن قدر دعوا و جدل هست، امّا در خانهی ما دعوا و مرافعه اصلاً معنایی نداشت. ما ازآن خانوادههای تیپیکال ایرانی، یعنی همه توی دل و رودهی هم باشند، همه با هم باشند نبودیم. هر کسی سرگرمی خودش را داشت. حتا من در سنینی احساس میکردم که این خانه خیلی سرد است... یک سردی مخصوصی را در آن محیط حس میکردم. شاید هم به این دلیل بود که من زیادی آدم اجتماعی بودم و دوست داشتم همه جا شلوغ باشد و آدمها دور و برم باشند. خیلی وقتها چنین چیزی را در خانه پیدا نمیکردم. به هر حال محیط آرام خانواده و آرامش بیش از حد آن نشان از یک سردی پنهان داشت که من آن را احساس میکردم.
· میخواستم بپرسم که محیط خانواده چه فشار و محدودیتهایی را روی تو اِعمال میکرد که با این حساب باید بپرسم تو چه فشاری را به خانواده میآوردی! (با خنده)
o (خندهی طولانی) آره، اینطور بود.
· شخصیت و سایهی پدر در خانه سنگینی بیشتری داشت یا مادر؟
o مادر! من و خواهرم پدرمان را خیلی دوست داشتیم. امّا او را کمتر میدیدیم و...
· به دلیل مسئله کاریاش؟
o آره. مثلاً وقتی پدرم فیلم «رگبار» و «غریبه» را میساخت، خواهرم یکی ـ دو ساله بود و من هفت ـ هشت ساله. پدرم یک سال نبود، یک سالِ تمام در شمال بود. فیلمبرداری آن فیلم یک سال طول کشید... مواقعی بود که پدرم برای مدتی طولانی در خانه نبود. امّا وقتی بود واقعاً بود، و من از بودنش لذت میبردم.
· پدرت چه شخصیتی داشت؟ جدی بود و خشک؟ مهربان بود و...
o پدرم آدم بسیار دموکراتی بود و ما همیشه پیش او راحت بودیم. من هر وقت هر چیزی را که فکر میکردم، گاهی با سختترین عبارات به زبان میآوردم و او با آرامش برخورد میکرد. هیچ وقت نه تنها ترس و هراسی از این بابت نداشتم بلکه بر عکس، شاید از آن بابت بچه پررو شدم (با خنده) زیادی پررو شدم! مادرم در حقیقت کسی بود که همیشه رابطهی مستقیم بینمان برقرار بود. شب و روز با هم بودیم، امّا پدرم را کمتر میدیدم...
· کمبود پدر را مادر بنحوی جبران میکرد؟
o کمبود پدر؟ (مکث) نمیدانم، اصلاً من کمبود پدر را تا سنی حس نمیکردم. البته پدرم بود در عین حال. یادم هست از وقتی که خیلی کوچک بودم تا زمانی که ایران را ترک کردم سنتی داشتیم که جمعهها ظهر باید به خانهی مادرمادرم میرفتیم و عصرها به خانهی مادر پدرم. منظوم این است که یک سری خصوصیتهای خانوادگی وجود داشت که پیوندها را حفظ میکرد. خُب، پدرم در دانشگاه درس میداد و هم در کار فیلم بود... امّا همانطور که گفتم وقتی بود واقعاً بود. 
· از خلالِ صحبتهایت پاسخ این سؤال را باید گرفته باشم ولی آن را مطرح میکنم: به عنوان یک دختر جوان با کدامیک از اعضای خانواده احساس نزدیکی بیشتری داشتی؟ پدر یا مادر؟
o میتوانم نفر سومی را نام ببرم؟
· نفر سوم؟ حتماً!
o مادربزرگم! (با خنده)
· واقعاً؟! مادربزرگت؟... امّا من مایلم بدانم با پدر نزدیکتر بودی یا مادر؟
o ببین! این دو مکمل هم بودند و هر کدام...
· با کدامشان راحتتر بودی؟
o راحتتر؟ با مادرم. چون بیشتر وقتها با او بودم، دعواهایم بیشتر با او بود (با خنده). تا سنین بلوغ بیواسطهترین ارتباطهایم با مادرم بود. امّا نزدیکترین فردی که بسیار دوستشان داشتم و امنترین لحظات زندگیام با او بود، مادربزرگم بود. مادرمادرم.
· از نظر زمانی چند سالی میآیم جلو. جدایی پدر و مادر چه تأثیری روی تو گذاشت؟ در آن سن و سال چگونه آن را تجزیه و تحلیل کردی؟
o این سؤال جزو خطِ قرمزهای من است!
· خط قرمزهای تو؟! باشد. برگردیم به همان جایی که قبلاً بودیم. انقلاب که شد چند ساله بودی؟
o دوازده ساله.
· یک دخترنوجوان دوازده ساله چه خاطرهای از آن محیط انقلابی و انقلاب زده دارد؟
o در زمان انقلاب من دوازده ساله بودم. بیست و پنجم دی ماه تولد من بود و بیست و شش دی شاه رفت...
· (با خنده) که البته آن یک اتفاق بود و ربطی به تولد تو نداشت!
o (با خنده) حتماً همینطور بود! محیط خانوادگی ما و کلاً کسانی که در اطراف ما بودند به هر حال از جامعهی روشنفکری و هنرمندان آن زمان بودند و به نحوی با شاه مشکل داشتند. من هم بچهی کنجکاوی بودم، شاهد خیلی از بحثها و جدلهای بزرگترها بودم. یک چیزی که همیشه در ذهنم نقش بسته بود این بود که در ده سالگی پدرم از «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» چند کتاب برایم آورد که یکی از آنها کتاب صمد بهرنگی بود... 
· اسم کتاب یادت هست؟
o فکر میکنم ماهی سیاه کوچولو بود، که پشت آن مُهری خورده بود که من عین جمله یادم نیست امّا نقل به مضمون این معنی را میرساند که جزو کتابهای ممنوعه است. این موضوع به دو سال قبل از انقلاب برمیگشت. خواستم بگویم که به هر حال محیط جدید آن قدرها برایم ناآشنا نبود. در زمان انقلاب، از آنجایی که بچهی پررویی بودم از در و دیوار مدرسه بالا میرفتم و در تظاهراتها شرکت میکردم...
· کدام مدرسه میرفتی؟
o مدرسهی خوارزمی.
· تا زمان انقلاب آیا به کسی علاقمند شده بودی؟ از آن عشقهای دوران نوجوانی؟
o (با خنده) تا دورهی انقلاب نه! سنام هنوز کم بود و همش دوازده سال داشتم!
· بسیار خوب، برگردیم به انقلاب!
o در آن دوره من و هم نسلهای من شدیداً انقلابی بودیم و من طرفدار سازمان چریکها بودم. امّا آن چیزی که خیلیها نمیدانند این بود که بعد از انشعاب آن سازمان من طرفدار «سازمان اکثریت» شدم! (با خندهی ممتد و طولانی)
· (با خنده) در چهارده سالگی!؟
o آره! اتفاقاً در چهارده سالگی هم به خاطر داشتن اعلامیه دستگیر شدم. منظورم این است که تا آن زمان من شدیداً در فضای سیاسی آن دوران زندگی میکردم و در فکر عشق و عاشقی نبودم. (با خنده)
· به تو حق میدهم! ((با خنده)
o امّا چرا، چرا، یادم آمد. اوایل انقلاب یک تجربهعشق و عاشقی کوتاه مدت داشتم که زیاد جدی نبود. (با خنده)
· (با خنده) کی جدی نگرفت، تو یا او؟!
o حتماً هر دوتایمان! (با خنده) بعد از آن همانطور که گفتم شب و روز درگیر مسایل سیاسی بودم. اولین بار در سال 59، شب اول جنگ ایران و عراق من را گرفتند و بردند پادگان عشرتآباد. آن سال یک بار دیگر و سال 60 برای سومین بار دستگیر شدم. این بار من اعلامیهی مشترک «سازمان اکثریت» و «حزب توده» را در کیفم داشتم. البته آن چیزی بود که من اصلاً قبولش نداشتم و بعد از آزادی همکاریام را با آن سازمان کاملاً قطع کردم.
· این بار آخر چقدر نگهات داشتند؟
o خیلی کم. همهی دستگیریهایم یک هفتهای، دو هفتهای بودند. امّا بار آخر مسئلهام جدی و خطرناک بود و من شانس آوردم. چون بعد از دستگیری از خانهمان «کار اقلیت» پیدا کرده بودند و تمام تأکید آنها هم روی همین موضوع بود. به هر حال تنها چیزی که باعث شد من در آن شرایط آزاد شوم این بود که یکی از کسانی که مأمور دستگیریام بود از شاگردان سابق پدرم بود.
· برگردیم به آن قسمتِ به قول خودت عشق و عاشقی! (با خنده)
o تجربهی اولم در شانزده سالگی بود!
· خُب... جزئیاتش!؟
o (خندهی ممتد) پسری بود که یک سال از من بزرگتر بود و در حقیقت آشنایی دوری با ما داشت. این مسئله به زمانی برمیگشت که من دیگر فعالیت سیاسی نداشتم... هم زمان که نمیشد هم کار سیاسی کرد و هم عاشق بود! (با خنده)
· (با خنده) درست میگویی! در مرام ما اینطور بود که یا باید سیاسی بود یا عاشق!
o آره! خلاصه مسئله ما خیلی جدی بود. آنطور که نزدیک بود در همان زمان کار ما به ازدواج کشیده شود.
· پشیمان که نیستی؟!
o از اینکه؟
· کارتان به ازدواج نکشید؟ (با خنده)
o نه! برای اینکه اولاً سن من خیلی کم بود. در ثانی فکر نمیکنم شخصیت ما با هم جور بود. امّا یک سری خصوصیتها در او بود که در آن موقع برای من جذاب بود. مثلاً حسادتهایی که بعضی از مردها دارند... ولی او شدیداً حس مالکیت و حسادت داشت و من مطمئنام اگر هم کار ما به ازدواج میکشید یا من...
· خانهنشین میشدی! (با خنده)
o (با خنده) یا من یک بلایی سر او میآوردم یا او یک بلایی سرم میآورد!
· به خاطر داری در آن سن و سال چه خصوصیت و معیاری برای دوست داشتن داشتی؟
o من هیچ وقت یادم نمیآید که فکر کرده باشم...
· منظورم این است که به هر صورت در مورد آدمها، خصوصیات ویژهای وجود داشته که برای تو مهم بوده، مثلاً در مورد همان فردی که به او علاقمند شدی.
o (مکث) یادم نمیآید.
· امروز برای اینکه بتوانی به کسی علاقمند شوی آن فرد باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟
o (مکث) فکر نمیکنم آدم براساس یک لیستِ«خصوصیات» عاشق شود، لااقل برای من اینطور نیست!
· خصوصیات ظاهری برای تو مهم نیست؟!
o خصوصیات ظاهری؟ چرا، مسلم است.
· (با خنده) امّا تو هیچ اشارهای به آن نکردی!
o نه، اینطور نیست. آن دردرجهی اول بود... مسلماً خصوصیات ظاهری هم برای من مهم است.
· کی از ایران خارج شدی و چه دلیلی برای خروج از ایران داشتی؟
o بار آخری که دستگیر شدم، بعد از آزادی تا یک سال سند خانهمان در گرو بود و من اجازهی خروج از تهران را نداشتم. در مدرسه هم تمام کسانی که فعالیت سیاسی داشتند زیر زره بین بودند. یادم هست یکی از آن روزها «خواهران مدرسهی علوی» آمدند و مدرسهی ما را اشغال کردند. بعداً که من از آن مدرسه بیرون آمدم برای چند ماهی هیچ مدرسهای من را ثبت نام نمیکرد. بعد از ثبت نام در مدرسهی جدید، من شدیداً تحت کنترل بودم. تا حدی که اجازه نداشتم با بچههای دیگر رابطهی دوستی برقرار کنم. یادم هست دوستی داشتم که اصلاً سیاسی نبود امّا به دلیل رابطهاش با من، برادرش را خواستند و او را تهدید کردند که اگر جلوی دوستی ما را نگیرد خواهرش را از مدرسه اخراج خواهند کرد. اینها در صورتی بود که صبح به صبح کفش و جورابهای ما را در میآوردند و تفتیش میکردند. فشارهای وارده به من به حدی بود که در شانزده سالگی زخم معده گرفتم. میخواهم بگویم در مجموع شرایطی به من تحمیل شده بود که فکر می کردم در زندان زندگی میکنم. من حتا اجازهی شرکت در امتحانات کنکور را نداشتم و حتم داشتم که بعد از پایان دبیرستان نمیتوانم در جایی مشغول به کار شوم. بالاخره روزی که شاهد شلاق خوردن آدمی نزدیک پارک فرح در خیابان امیرآباد بودم، و دیدم مردم جمع شده و مشغول تماشا کردن هستند، در فشار و ناامیدی غیرقابل وصفی تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم.
· (با خنده) ببینم! گفتی در شانزده سالگی به فردی علاقمند شده بودی و موضوع هم جدی بود. حالا هم تصمیم داری در این سن و سال از ایران خارج شوی. سفر به خارج عشق آتشین را خاموش کرد؟!
o (با خنده) نه اینطور نبود. ما قرار گذاشته بودیم که بعد از خروج از ایران، او بعد از مدتی به من ملحق شود. امّا به دلایلی نشد و بعد خودم هم دوباره عاشق شدم! (خندهی ممتد)
· (با خنده) زیر آبش را زدی؟ این را میگویند کار انقلابی!
o آره! (با خنده)
· بعد از خروج از ایران به کدام کشور رفتی؟
o به آلمان.
· کدام شهر؟
o هایدلبرگ.
· لطفاً به این سؤال با تمرکز بیشتری جواب بده. اولین خاطرهای که از جامعهی ایرانی خارج از کشور داشتی چه بود؟
o اوایل که آمده بودم... اوه صبر کن، اشتباه کردم. به «هایدلبرگ» بعداً آمدم. ده روز اول را در «گیسن» بودم. قرار بود که من و خواهر و مادرم برویم اسپانیا و بپیوندیم به دایی مادرم آقای «جوانمرد» و از آنجا به کانادا برویم. دلیلی هم که آمدیم آلمان این بود که فکر میکنم سفارت اسپانیا در ایران بسته بود. وقتی به آلمان آمدیم نزد خواهر و برادرهای زنده یاد «زالزاده» که با خانوادهی ما رابطهی نزدیک داشت، بودیم. بعد از آنجا به هایدلبرگ رفتیم. بعد از چند ماه مادرو خواهرم به ایران برگشتند و من ماندم. آن وقت من هیجده ساله بودم. آنها که رفتند من برای خودم اطاقی گرفتم و شروع کردم به یادگیری زبان تا...
· صبر کن، زیادی رفتیم جلو. از خاطرهی اولت از جامعهی ایرانی سؤال کرده بودم.
o آن اوایل با ایرانیها زیاد رابطه نداشتم. البته منهای آن ده روز اول که در گیسن بودم و با بچههای دانشجوی آنجا رفت و آمد داشتم. در هایدلبرگ منزل پسرخالهی پدرم بودیم که او همسر آلمانی دارد و زیاد با ایرانیها رفت و آمد ندارد. امّا بعد از آنکه از آنها جدا شدم و اطاق مستقل گرفتم کم کم رابطهام با ایرانیها شروع شد.
· بگذار سؤالم را این طور مطرح کنم: اولین برخوردی که با جامعهی ایرانی خارج از کشور داشتی، آنها چه تأثیری روی تو گذاشتند؟
o در هایدلبرگ با جمعی از ایرانیها از طریق «زیبا شکیب» آشنا شدم، او یکی از بستگان من است. در آن وقت با تعدادی از پناهندگان سیاسی ایرانی آشنا شدم.
· این در چه سالی بود؟
o در سال 85 [میلادی] بود. بعد از آن بود که ما مراسم عید خودمان را برگذار کردیم که تعدادی از ایرانیها دور هم جمع شدند.
· از باورهای سیاسی آنها چیزی به خاطرت مانده؟
o آره، با بعضی از آنها تا مدتی دوستی خوبی داشتم. بخشی از آنها «مجاهد» بودند که تعدادی از آنها بعداً به عراق رفتند. بخشی دیگر از نیروهای چپ و اکثراً...
· دشمنیهایی که بعدها اسمش را گذاشتند «مرزبندی سیاسی» در جمعتان بود؟
o نه، اصلاً اصلاً!
· پس مِن حیث المجموع از تماسهای اولیه با جامعهی ایرانی احساس خوشایندی داشتی؟
o آره، آره. خیلی چیزها که در جامعهی ایرانی خارج کشور جنبهی ناخوشایندی پیدا کرده و من بعدها از طریق کار با این جامعه به آنها پی بردم، آن وقتها کمتر وجود داشت.
· الان نسبت به این محیط، یعنی جامعهی ایرانی خارج کشور چه احساسی داری؟ لطفاً پاسخ کلی به من نده (با خنده) به من بگو «نیلوفر» نویسنده و کارگردان تأتر نسبت به این جامعه چه فکر میکند؟
o یکی از بدبختیهای محیط کاریام همین است... (مکث) من نسبت به این جامعه اصلاً حس خوبی ندارم. احساس میکنم با اینکه اکثراً خیلی سال است که درخارج کشورزندگی میکنند و قاعدتاً میبایست زندگی در جامعهی دموکراتیک زاویهی دید و نگاه آنها را به زندگی خیلی بازتر کرده باشد، امّا چنین چیزی اتفاق نیفتاده. من فکر...
· یعنی نخواستند یاد بگیرند؟
o مسئله صرفاً یاد گرفتن نیست. استفاده کردن از امکانات موجود هست. اینجا محیطی است که آدمها امکان آموختن دارند ـ حداقل در آلمان این طور است ـ ولی این حس کنجکاوی اصولاً در ایرانیها خیلی کم است و این جامعه ترجیح میدهد در لاک خودش زندگی کند و...
· ترس از تغییر؟
o کاملاً! به محض اینکه احساس کند چیزی قرار است تغییر کند، آن هم تغییری اساسی، در مقابل آن مقاومت نشان میدهد. من احساس میکنم این جامعهای است که تعادل ندارد، خصوصاً در روابطاش با آدمهای دیگر. هم دوستیهایش... (مکث)
· افراطی است؟
o آره، هم دشمنیهایش اکستریم است. هم رعایتهایش خیلی افراطی است و هم انقلابی بودنش. اتفاقاً به همین دلیل است که به غیر از خانوادههای سُنتی که بساط شله زردپزی را حفظ کردهاند، جامعهی روشنفکری ایرانی از هم فراریاند، هر چند که به هم احتیاج دارند.
· فکر میکنی چه عوامل دیگری در این از هم پارگی و تشتّت نقش داشته؟
o عوامل اجتماعی و سیاسی زیادی باید باشد. مثلاً تغییر موضعهای سیاسی، به ایران رفتنها، برگشتنها، یا حتا آمدن «خاتمی». اینها همه شکاف عمیقی در این جامعه ایجاد کرده، حالا تصور کن خیلی از کسانی که از علاقمندان کارهای تأتری من بودند، به دلیل افکار سیاسیام، این اواخر به دیدن تأترهای من نمیآیند. چرا؟ به دلیل اینکه مثلاً من طرفدار خاتمی نبودم. خلاصه من این فضای ناسالم را در اوایل آمدنم کمتر میشناختم و...
· و در اوایل کمتر بود.
o درست است، اوایل کمتر بود و من هم کمتر میشناختم. امّا به مرور زمان با کار در این جامعه با آن آشنا شدم.
· دوباره به این فضای ناسالم برمیگردیم، ناراحت نباش! (با خنده) آنجا بودیم که در حال یادگیری زبان آلمانی بودی.
o یک سال در هایدلبرگ زبان آلمانی خواندم و بعد، از دانشگاه فرانکفورت پذیرش گرفتم و از سال 86 به آن شهر رفتم. رشتهی اصلیام در آن دانشگاه ادبیات آلمانی بود و رشتههای فرعیام تأتر، سینما، تلویزیون و تعلیم و تربیت بود.
· درس خواندنت چقدر طول کشید؟
o از سال 86 تا 87 در کالج بودم و از آن سال وارد دانشگاه شدم تا سال 94 که درسم تمام شد.
· (با خنده) خیلی طول نکشید؟!
o نه، چرا اینطور فکر میکنید. رشتهی تحصیلی من در مجموع 8 ترم، یعنی 4 سال طول میکشید و دو ترم هم برای نوشتن تز فوق لیسانس و امتحانات پایانیاش لازم بود. یعنی در مجموع 10 ترم یا 5 سال که برای خارجیها که دیپلم آلمان را ندارند یک سال کالج هم به آن اضافه میشود. در ضمن یک سال هم به دلیل حاملگی از دانشگاه تعطیلی گرفتم.
· خُب! از چه وقتی با کار در صحنه آشنا شدی؟
o اولین کار تجربیام در همان دوران تحصیل بود. در همان دوران تحصیل چند کار دیگر هم به صحنه بردیم. در آن چند سالِ دانشگاه من ارتباطم با محیط ایرانی کم بود. از یک طرف درس و مشق بود و از طرف دیگر بچهی کوچکی که باید از او مواظبت میکردم. با این حال نیاز شدیدی به کار کردن به زبان فارسی را احساس میکردم. برای همین در سال 94 اولین متن تأتریام را نوشتم که...
· به چه اسمی؟
o «بانو در شهر آینه». این کار را یکی از همکارانم که الان در ایران است کارگردانی کرد و...
· نمیخواهی اسمی از او ببری؟
o «محسن حسینی». در همان سال هم گروه تأتری «دریچه» را تشکیل دادیم. بعد از آن در سال 95 «مرجان، مانی و چند مشکل کوچک» را نوشتم که خودم آن را کارگردانی کردم. بعد هم تا به حال هفت ـ هشت کار دیگر را به صحنه بردهام.
· بگذار پرانتزی در گفتگویمان باز کنم. اتوریتهی کاریِ پدر، اسم ایشان، چقدر تعیین کننده بود که به کار تأتر رو بیاوری؟
o جواب به این سؤال تا حدی سخت و پیچیده است. اجازه بده کمی به عقب برگردم، به آن سالهای انقلاب و انقلابی شدن من. در آن سالها من با پدرم خیلی اختلاف داشتم، چون پدرم مثل من به قضایا نگاه نمیکرد. البته او از اتفاقاتی که داشت میافتاد هراسان بود و نتیجهاش را پیشبینی میکرد. امّا من همانطور که گفتم انقلابی بودم و طرفدار آن همه تحولات. برای همین ما همیشه با هم بحث داشتیم. به زبان دیگر من و بچههای هم سن و سالِ من در مقابل پدرانمان قرار گرفته بودیم...
· درست میگویی، همینطور بود.
o حتا من یادم هست وقتی «شاملو» به خانهی ما میآمد من به او میگفتم «خرده بورژوا»! خیلی عقب مانده بودم (با خنده) یعنی آنها را هم قبول نداشتم. برای من و هم سنهای من یک دورهی مسخ شدگیی آمیخته به بیتجربگیی بحرانهای سنین نوجوانی، و در عین حال کوره سوادی بود. میدانید که یکی از خصایل نوجوانی، جبههگیری و مخالفت با پدر و مادر و بزرگترهاست.
· برگردیم به سؤال.
o در نتیجه نسبت به هر کاری که پدرم میکرد عکسالعملهای من منفی بود. از زوایهی دیگر فکر میکنم که پدرم تأثیر غیرمستقیمی روی من گذاشت و آن این بود که با معرفی برخی از کتابها در دوران بچگی، زمینهای در من ایجاد شد که در بزرگی، در خارج کشور و در دانشگاه حس کردم که به این هنر علاقهی زیادی دارم.
· وقتی اسم «بهرام بیضایی» را به تو و کارهای تو نسبت میدهند، یعنی یک تور امنیتی به دورتو و کارهایت میپیچند، احساس خوشایندی به تو دست میدهد یا...
o ابداً!
· خشمگین میشوی؟
o خشمگین میشوم!
· آیا نسبت به این مسئله عکسالعملی نشان دادی؟
o بارها اتفاق افتاده... راستش همین سؤال را وقتی وارد دانشکده شدم از خودم پرسیدم. از خودم پرسیدم من میخواهم با کارهای خودم چه کار کنم؟ فکر میکردم وقتی کار تأتر را شروع کنم به خاطر سنگینی سایهی پدر ـ که به هر حال در حرفهخودش کم آدمی نیست ـ من چه کار خواهم کرد و...
· حدس نمیزدی که سایهی او همیشه وجود خواهد داشت؟
o چرا حدس میزدم و همیشه از این هراس داشتم که هر کاری را بخواهم انجام دهم با پدرم مقایسه میشود، یا اصولاً حضور پدرم در این عرصه باعث شود که من نتوانم کار خودم را انجام دهم. برای همین با شک و تردید وارد این عرصه شدم. اگر این هراس نبود شاید در دوران دانشجویی، من خیلی زودتر کارهایم را به زبان فارسی شروع میکردم.
· به سؤالم جنبهی کلیتری میدهم: نسبت به این معضل فرهنگی ما که همیشه «جوان»ترها باید برای «بزرگتر»ها و «سنت»های آنها سر تعظیم فرود آورند چیست؟ البته منظورم بیاحترامی کردن و نادیده گرفتن آنها نیست. قصدِ من خلع سلاح شدن و بیهویت شدن جوانها در مقابل این پدیدهی فرهنگی است.
o خودِ من وقتی به آثار هنری پدرم نگاه میکنم هرگز از چشم فرزند خلع سلاح او نبوده. من فکر میکنم با اینکه ما باید برای هر نسلی احترام قایل شویم، برای کارهای مثبتی که انجام داده، امّا معتقدم که هر کدام از ما باید فرزند زمانهی خود باشیم. آنها فرزند زمانهی خودشان بودند و نتیجهی یک دورهی معین تاریخی، و ما و آثار و احوالمان نتیجهی دورهای است که در آن زندگی میکنیم. البته به نظر من میان نسلها باید ارتباط وجود داشته باشد، به این معنی که هیچ نسلی به خودی خود از زمان تولدش زاده نشده و همیشه پیوستگیهایی وجود داشته. منتها نه الزاماً در جهت تأیید آنها، بلکه حتا در جهت نفی آنها. این را هم ناگفته نگذارم که به نظر من یکی از اتفاقاتی که بعد از انقلاب ایران اتفاق افتاد قطع رابطه میان نسلها بود که...
· که این قطعاً فاجعهآور بود.
o دقیقاً!
· بیا خستگی در کنیم! (با خنده) صفتهایی را برمیشمرم و تو یکی از آنها را که به خودت نزدیکتر میبینی انتخاب کن.
o (با خنده) باشد.
· فردی عاطفی، خشک و سختگیر، ماجراجو، سهل انگار.
o (با خنده) ماجراجو!
· از این صفتهای اجتماعی چطور؟ مبارز سیاسی، فمینیست، نویسنده و کارگردان تأتر.
o یکی را باید انتخاب کنم؟ (با خنده)
· یکی را انتخاب کن.
o نویسنده و کارگردان تأتر.
· (با خنده) امیدوارم همیشه «نویسنده و کارگردان» تأتر باقی بمانی!
o (خندهی ممتد و طولانی)
· راجع به کارهای دیگرت صحبت کنیم.
o «بانو در شهر آینه» را من نوشتم و «محسن حسینی» کارگردانی کرد. «مرجان، مانی و چند مشکل کوچک»، «بازی آخر»، «سرزمین هیچکس»، «چاقو در پشت»، «رؤیاهای آبی زنان خاکستری»، «سه نظر دربارهی یک مرگ»... متن «چاقو در پشت» را آقای اسماعیلی نوشت و «سه نظر دربارهی یک مرگ» را خانم مینا اسدی، که من کارگردانی کردم. در حال حاضر هم مشغول تمرین «بوف کور» هستیم و همانطور که میدانید متناش متعلق به «صادق هدایت» است که من آن را برای اجرا تنظیم و کارگردانی کردهام که در تاریخ 30 اکتبردر «فرانکفورت» به صحنه خواهد رفت.
· این تنها اجرای تو از این نمایش خواهد بود؟
o نه، ما در شهرهای دیگر آلمان و اروپا هم این کار را به صحنه خواهیم برد. یکی از نکاتی که در این کار تازگی دارد این است که یکی از اجراهای این کار در شهر «ماینز» به صورت دو زبانه و با همکاری گروه تأتریای از کشور آلمان اجرا خواهد شد.
· کدام یک از کارهایی که به صحنه بردهای برایت خوشایندتر بوده؟
o ببین! همهی کارهای من در شرایط بسیار سختی انجام...
· میدانم! (با خنده) جواب کلی از تو نخواستم!
o کاری که در شرایط بسیار متمرکز و نسبتاً انسانیتری انجام شد و بهترین نتایج کاری را داشت و من خیلی به آن دل بستم «سرزمین هیچکس» بود. خودت بهتر میدانی که ما در کار تأتر، همهی کارها را باید خودمان انجام دهیم. از کار صحنه و درست کردن پوستر تا تهیهی امکانات مالی. همهی اینها معمولاً کار تک نفرهی من است. «سرزمین هیچکس» کاری بود که در شرایط متمرکزتری انجام شد و من بیشترین تواناییها و خلاقیتهای خودم را توانستم در آن پیاده کنم.
· آنطور که اشاره کردی اغلب کارهایت را خودت مینویسی. سوژههایت را چطور انتخاب میکنی؟ موضوعهایی هستند که آزارت دادهاند یا آنهایی که خاطرهی خوشی برایت داشته؟
o ببین!... (مکث) در وهلهی اول موضوعایی که آزارم میدهند. ممکن است کسی در کارهایی که انجام میدهد از خاطره و حافظه کمک بگیرد. ولی کارهای من اکثر موضوعهایش «امروزی»ست، اجتماعی است، مسایلی است که در دور و برم اتفاق میافتد.
· بهترین کارت را از تو پرسیدم. فکر میکنی کدام تأترت جامعهی ایرانی خارج از کشور را غلغلک داد؟
o فکر میکنم تقریباً همهی کارهایم به شکلی مسئله ایجاد کرده، امّا فکر میکنم کاری که بیش از همه جامعه را غلغلک داد یکی «مرجان، مانی و چند مشکل کوچک» بود که موضوعش رابطهای تمام شده بین یک زن و مرد بود و دیگری...
· این تأتر بخشی از تجربهی شخصی خودت نبود؟
o شاید! حتماً بخشهایی از من بوده امّا تماماً موضوع من نبود. تا حدی تأثیر دورهی مشخصی بود که در آن زندگی میکردم.
· از نظر زمانی چه دورهای بود؟
o فکر میکنم سال 95 یا 96.
· لطفاً ادامه بده. تأتر دومی که به نظرت جامعهی ایرانی را غلغلک داد.
o کار بعدی گمان میکنم «بازی آخر» بود. یادم هست کسی میگفت ما تازه آمده بودیم از «مرجان، مانی و چند مشکل کوچک» مسئلهی جدایی را بپذیریم که حالا فردی همجنس گرا را به صحنه آوردهای و این یکی را دیگر نمیتوانیم قبول کنیم! در این کار، فردی همجنس گرا، برای اولین بار به عنوان یک تأتر ایرانی به روی صحنه آمد و از همجنس گرا بودن خودش صحبت کرد. این تأتر ابتدا به ساکن تماشاگران زیادی را شوکه کرد و عکسالعملهای زیادی را در جامعهی ایرانی برانگیخت.
· این عکسالعملها بیشتر از طرف مردم بود؟
o از طرف مردم بود.
· از طرف «روشنفکر»ها چطور؟
o از طرف روشنفکرها بیشتر بود.
· به روشنفکران داخل گیومه خواهیم رسید (با خنده) معمولاً تو بعد از اجرای تأترهایت با تماشاگران مینشینی و صحبت میکنی. آیا حساب ویژهای روی مردم ـ یعنی مخاطبینات ـ باز میکنی؟ و اگر از سؤالم ناراحت نشوی، آیا وانمود میکنی که روی آنها حساب ویژهای باز کردهای؟ میخواهم بگویم آیا فکر میکنی تماشاگران تو تأتر خوب را از بد تشخیص میدهند؟
o آره، اینطور فکر میکنم.
· اگر اینطور است و ما با مخاطبین هوشمندی روبرو هستیم چرا سالنهای تأترهای خوب و جدی ما در خارج از کشور معمولاً خالی است. چرا وضع تأتر تبعید ـ از نظر کیفی و کمی ـ اینقدر اسفبار هست؟
o اولاً من قضیهی گفتگو با تماشاگران را از همان اولین نمایشام انجام دادهام و آن دو دلیل داشت. یکی اینکه برای من خیلی مهم است که از آنها Feed back بگیرم، یعنی در یک ارتباط مستقیم و بلاواسطه، از اولین تأثیراتی که تماشاگر از کار گرفته، و از اولین عکسالعملهایش با خبر شوم. این موضوع خیلی مهمه برای کسی که کار میکند...
· و برای کسی که بعداً میخواهد کار کند.
o آره، میخواهد بعداً کار کند. دلیل دوم این بوده که ایرانیان خارج از کشور از همهی قشرها و گرایشهای سیاسی و اجتماعی هستند. ما در کشور خودمان کار نمیکنیم که «تماشاگر تأتر» وجود داشته باشد، در یک کشور هفتاد میلیونی بالاخره تیپهای خاصی هستند که تأتر برو هستند. تأتر، سینما نیست. یک هنر خاصتری است که مخاطبین زیادی ندارد، بر عکس سینما. از طرف دیگر در میان تماشاگران خارج از کشور، تماشاگر ثابت یا حرفهای تأتر کم است. حتا من ایرانیان زیادی را در خارج از کشور دیدهام که شاید درعمرشان یک یا دو تأتر بیشتر ندیدهاند، یا حتا آنهایی که دیدهاند از تلویزیونهای زمان شاه بوده است، یعنی ارتباط مستقیم با این حرفه نداشتهاند. در نتیجه من فکر میکنم تماشاگری که درهمان اولین بار برای دیدن تأتر میآید حقی دارد. و من هم هرگز نخواستم با تماشاگری صحبت کنم و به او بگویم که تأتر تخصص من است و تو فقط آمدی تأتر را تماشا کنی و حرفی نزنی و اظهارنظری نکنی. در صورتی که من فکر میکنم تماشاگر حق دارد از تأتری خوشش بیاید و یا بدش بیاید، بدون اینکه الزاماً تخصصی در آن داشته باشد. من میخواستم این سقف شکسته شود...
· نیلوفرجان به قسمتِ اصلی سؤال هم توجه کن: خالی بودن سالنهای تأتر.
o آره، سالنهای تأترخارج از کشور چرا خالیاند من نمیدانم. به این شکل حداقل تجربهی من نبوده در این سالها. البته بوده که من چند اجرا داشتهام و سالن خالی بوده، ولی به ندرت این اتفاق افتاده و حداقل من اینقدر تجربهی منفی نداشتهام. البته این اولین باری نیست با صحبتی که شما مطرح میکنی روبرو میشوم.
· در رابطه با سؤالی که پیشتر مطرح کردم، روی صحبتم صاحبنظر بودن یا نبودن تماشاگر تأتر نبود. بیشتر در این فکر بودم که از تو سؤال کنم که آیا به نظر تو تماشاگر تأتر[ایرانی] اهل تفکر و اندیشه هست یا نه؟ خصوصاً که اوـ به قول خودت ـ انتخاب میکند که از کاری خوشش بیاید یا نیاید، کاری را خوب یا بد ارزیابی کند. اجازه بده در اینجا به همان روشنفکران داخل گیومه بپردازیم. این «روشنفکر»ها نسبت به کارهای تو چه عکسالعملهایی نشان دادهاند؟ مشخصاً منظور من «نقد»نویسهاست که من آنها را در مقابل «نسیه»نویسها قرار میدهم.
o بخشاً بسیار مثبت، بخشاً بسیار منفی. حد وسط هرگز نداشته است. یکی از تأسفهای من همیشه این بوده که بعضیها فقط به «فرم» توجه کردهاند و بعضیها به محتوای کار. من فکر میکنم که اصولاً با دیدن یک کارهنری، نباید از این زاویه نگاه کرد که مثلاً چرا یک نفر اینگونه فکر میکند. من فکر نمیکنم در نقدِ هنری کسی باید زیر علامت سؤال برده شود. بلکه معتقدم باید دید که در غالبِ فکری که داشته، آیا کار او موفق بوده یا نه، و یا اشکالات و ضعفها و نقاط قوتش کجا بوده. ما کمتر با این نوع از نقدنویسی برخورد میکنیم. در این عرصه [نقدنویسی] ما معمولاً با افرادی برخورد میکنیم که در وهلهی اول میخواهند نقش معلم را داشته باشند و به اصطلاح میخواهند «بیاموزند». این عده معمولاً در نوشتههای خود وارد «مفاهیم ارزشی» کارها میشوند. حکایتِ این منتقدین در رابطه با خودم، بخش زیادی به محتوای فکری کارهای من برمیگشته و کمتر به بخش هنری آن پرداخته شده. به نظر من نزد جامعهی روشنفکری ما یک سری تعصبها و پیش داوریهایی هست که مانع دیدن کارها بدون پیش داوری میشود. به تجربهی من گاهی اوقات Feed back های تماشاگران مثبت تر بوده تا نقدهای روشنفکران در جامعهی ما.
· این جماعت مألوف آیا با تعریفهایشان سعی کردهاند به تو حق سکوت دهند، تو را بیهویت کنند؟
o من فکر میکنم اگر آدم با خودش رو راست باشد حتا وقتی این تعاریف را بشنود باورش نمیشود...
· امّا بدبختانه این نوع تعریف کردنها، بیماری مهلک جامعهی ماست و کمتر کسی را میشناسیم که در مقابل آن استقامت کرده باشد.
o موافقم! امّا من خودم شاخصترین منتقد کارهای خودم بودهام و هرگزهم واهمهای نداشتهام تا نقاط قوت و ضعف آنها را بگویم یا بشنوم. بگذار اعتراف کنم که من از کسانی که فقط بَه بَه و چَه چَه میکنند بیشتر هراس دارم تا کسانی که انتقاد میکنند. تعریفهای زیادی در جامعهی ما معمولاً این پیام را داشته که نمیخواهیم با موضوعی درگیر شویم و آن را جدی بگیریم. خوشبختانه تا به حال وارد این گروه بازیها نشدهام و هیچ وقت هم با کسی رابطهی بده بستانی نداشتهام.
· حالا که به دندهی چپ افتادیم بگو تا به حال «تهدید» و یا «تحدید» شدی؟
o گاهی اوقات شده بعضیها راجع به کارهای من اظهار نظر کردهاند که اصلاً آن را ندیدهاند! این نوع برخوردها و پیشداوریها مانع ایجاد ارتباط میشود، به خصوص در فضای تنگِ خارج از کشور. در فضای هنری همیشه یک سری رقابتهای سالم وجود دارد که به نظر من خیلی هم مثبت است. امّا از آنجایی که معمولاً کسی جا و فضای کاری خودش را در خارج از کشور نداشته، نتیجهاش یک مقدار، همین نابسامانیهای موجود است. یعنی آدمها از شکست و ناراحتی دیگران خوشحال میشوند. من فکر میکنم کسی که بخواهد در این جامعه کار کند باید پوست کلفت باشد ـ که من پوست کلفت شدم. فکر میکنم (با خنده) فُحشی نبوده که تا به حال نخورده باشم.
· از تعدادی خواستم تا برخی از ویژهگیهای تأتر ایرانی در خارج از کشور را برایم بنویسند. آنها را یک به یک میگویم و نظر تو را جویا میشوم: یکی از آن ویژهگیها فکر کردن و تصمیم گرفتن برای مخاطبانش است. تأتر که تمام میشود همه چیز در صحنه به پایان میرسد و تماشاگر چیزی را با خود به خانه نمیبرد.
o (مکث) نمیدانم... بودند کارهایی که اینطور بودند...
· نمیخواهی که محافظهکار شوی! (با خنده)
o (خندهی ممتد) نه، چنین خیالی ندارم. کارهایی از آدمهای شناخته شدهای دیدهام که این مشخصات را داشته... یا حتا اصول ابتدایی صحنه در آنها رعایت نشده. من بیشتر ضعفهای که تا به حال دیدهام بخشهای تکنیکی کار بوده و ضعفهای ساختاری آن. امّا در مورد این که میگویی کارهایی هستند که به جای تماشاگر فکرکرده و تصمیم گرفتهاند، این به نظر من یک مشکل... (مکث)
· اجتماعی، فرهنگی است؟
o مشکل اجتماعی، فرهنگی فکر میکنم هست.
· مشخصهی دیگر تأتر ایرانی خارج کشور محافظهکار بودنش در مقابل تابوهای فرهنگی، اجتماعیست. این تأتر در مقابل «سنت»ها بسیار سازشکار بوده است.
o (مکث)
· میتوانی خیلی کوتاه جواب دهی: موافقم یا مخالفم! (با خنده)
o مخالفم، به دلیل کارهای خودم!
· خُب...
o من هم یکی از آدمهایی هستم که در اینجا کار کردهام.
· اگر خودت را در قسمتِ استثناها میبینی لطفاً از آن صرف نظر کن و به جریان کلی تأتر ایرانی در خارج کشور توجه داشته باش.
o آره، در مجموع اینطور است. به دلیل اینکه اگر اندیشهی سازندهی تأتر، اندیشهای محافظهکار و سنتگرا باشد مسلماً نتیجهی کار همان خواهد بود. به نظر من هیچ کار تأتری جدا از سازندگان و مخاطبانش نیست. استثناها را البته نباید فراموش کرد.
· مشخصهی دیگر این تأتر «مردانه» بودنش است.
o به دلیل استثناها، و به دلیل کارهای خودم، همان پاسخ قبلی را تکرار میکنم: غالب سازندگان و کسانی که با اندیشهی سازندهی آثار هنری سر و کار دارند، خودشان در چهارچوبهای بسته و تفکرات پُر از گرد و غبار سنتی محبوس هستند. هر چند که به ظاهر مدرن، و هر چند که به ظاهر حرفهای خیلی قشنگ و آزادیخواهانه میزنند. تأتر هم حرفهای نیست که تو بتوانی خودت را پنهان کنی.
· بیا این مبحث را با طرح یک سؤال گرد کنیم: درجامعهی ایرانی خارج از کشور غالب کسانی که از تواناییهای بیشتری برخوردارند ـ باز هم استثناها به کنارـ غالب کسانی که در «بازی»ها و رابطهها خود را قرار نمیدهند، بیشتر منزویتر و خانهنشینترند و یا موانع عدیدهای بر سر راهشان تعبیه شده. عکس این مسئله هم صادق است. در رشتهی کاری تو اوضاع چگونه است؟
o در رشتهی کاری من هم وضع به همین صورت است!
· (با خنده) همین؟!
o (خندهی ممتد) آره، تأتر که از بخشهای دیگر متمایز نیست.
· با تجربهای که دراین سالها در جامعهی ایرانی داشتی فکر میکنی که توقع همکارانت نسبت به تأتر خوب و جدی و جذاب تنزل یافته یا ارتقاء پیدا کرده؟
o ببینید! به نظر من یکی از ضعفهای دیگر بسیاری از سازندگان آثار هنری این است که با وجودی که در جامعهی غرب حضور دارند، جامعهای که هم امکان بالا بردن دانش و آگاهیشان وجود دارد و هم امکان اینکه بتوانند دنیا را بهتر ببینند هست، با این وجود بسیاری از آنها در لاک خود فرو رفتهاند. یعنی این عده غالباً از دانش و توانایی دهههای پیش خود استفاده میکنند. این عارضه وقتی به پایان میرسد که ما همواره در حال نو کردن و کشف کردن باشیم. متأسفانه در مورد ایرانیها در همهی رشتهها این گونه است که وقتی کسانی که به یک مرحله از شناخته شدگی میرسند احساس میکنند که همه چیز را میدانند، احساس میکنند که به نهایت رسیدهاند. کار هنری اینطور نیست و تو هرگز به نهایت نمیرسی.
· راجع به سطح توقع مردم چه فکر میکنی؟ آیا هنوز «تأتر روحوضی» مقبولیت بیشتری دارد؟
o آره، این که معلوم است. من فکر میکنم کسانی که نظرهای خاص و معینی را موضوع تأتر خود میکنند باید بدانند که مخاطبین بسیار محدودی دارند. امّا تأتر روحوضی، من فکر میکنم این نوع تأتر، خوبش خوب است و من خودم را در این باره محدود نمیکنم که اگر تأتری خندهدار و کمدی باشد، تأتر بدی است. البته ما کارهای کمدی جدیای هم داریم که خیلی فکر شده رویشان و کارهای خوبی هم میتوانند باشند. با این حال به نظر من سادهپرستی و سادهطلبی تماشاگر است که مشکل اصلی تأتر و مشکل اصلی دیگر رشتههاست. مثلاً در مورد موسیقی هم همینطور است، و چون اکثراً به دنبال چیزهای سهل الهضم و راحت برای مصارف چند دقیقهای هستند، این امر باعث شده هم، سطح توقع مصرف کننده پائین بیاید و هم سطح توقع هنرمندان. به نظر من آن جامعهای که اصولاً اهلِ فرهنگ باشد، به آن معنیای که در جامعهی اروپایی متداول است، ما در جامعهی خودمان نداریم. این جامعه باید ساخته شود، جامعهای که به هنر علاقه دارد، به نقاشی علاقه دارد، علاقمند است ببیند و تجربه کند... ما چنین جامعهای نداریم. چنین معضلی نتایج خودش را تاکنون نشان داده، چه در آثار هنری، چه در سطح جامعهی ایرانی.
· بیا دوباره به خودت برگردیم. از زندگی شخصیات راضی هستی؟ نیازها و توقعهای شخصیات را برآورده کردهای؟
o من از زندگی شخصیام... راضیام، یعنی...
· واقعاً از همه چیزش راضی هستی؟!
o آره، جداً میگویم. بعد از آن همه روابط و دوستیها، و بعد از اینکه از خودم شناخت بیشتری پیدا کردم تصمیم گرفتم که فعلاً تنها زندگی کنم، و از این تنهایی هم لذت میبرم. چون با علاقه کار میکنم و وقتم را خودم تقسیم میکنم، تصمیم من است که این طور زندگی کنم. این نحوه از زندگی را من انتخاب کردم و آگاهانه هم انتخاب کردهام و از آن لذت میبرم. آن چیزی که از آن لذت نمیبرم و ممکن است برای من لحظات تلخی را بوجود آورد این است که احساس کنم به کاری مشغول نیستم.
· سؤالِ من به جنبههای شخصیتر تو برمیگشت. مثلاً نیاز به عشق. نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن...
o (خندهی ممتد) من هر وقت این کمبود را احساس کنم مطمئن باش که دست به کار میشوم!
· (خندهی ممتد و طولانی) موفق باشی!
o (ادامهی خنده) من هیچ وقت برای اینجور کارها برنامهریزی نمیکنم!
· با دخترت زندگی میکنی. او چند ساله است؟
o چهارده ساله.
· حاملگیات که از ازدواج قبلیات بود، اتفاقی بود یا انتخابی؟
o انتخابی بود. ما هر دو مایل به بچهدار شدن بودیم. البته ما طلاق نگرفتیم و جدا از هم زندگی میکنیم، رابطهی بسیار خوبی هم داریم. او تا به حال کمک بسیار بزرگی برای من بوده، چون اگر همکاری و پشتیبانی او در این سالها نبود، با داشتن بچه، من نمیتوانستم این همه سفرها و کارهای تأتر را به تنهایی داشته باشم. او انسان خوبی است ولی من آدم سختی هستم. (با خنده)
· (با خنده) خیلی خوب شد که این حرف را از تو شنیدیم!
o (خندهی ممتد)
· خواهش میکنم پاسخ کلی به این سؤال نده، چون مجبور میشوم آنقدر سؤال کنم تا پاسخم را بگیرم (با خنده) با تجربههای تلخ و شیرینی که در این سالها داشتی فکر میکنی نیلوفر بیضایی تا چند سال دیگر برای تماشاگر ایرانی تأتر اجرا میکند؟
o من با آخرین کاری که به صحنه بردم حس کردم... حس میکنم آن انرژی سابق را دیگر ندارم. کار تأتر برای من انگشت فرو کردن در آب نبوده، همیشه با سر شیرجه رفتهام، همیشه برای انجام یک کار کلی انرژی گذاشتهام. و این در صورتی است که ما شرایط کاری بسیاری بدی داشتهایم. برای همین واقعاً نمیدانم چه جوابی به سؤالت بدهم. شاید سه سال، شاید پنج...
· به معجزه معتقدی؟
o جانم!
· به معجزه اعتقاد داری؟
o به معجزه؟ نه!
· منظورم، از جامعهی فرهنگی ایرانی خارج از کشور میشود انتظار معجزه داشت؟ (با خنده) حداقل از زاویهی بریدن و قطع رابطهاش با سنتها، با فاصله گرفتناش از رابطههای خان خانی که راجع به بخشی از آن صحبت کردیم. از این زاویه آیا به معجزه معتقدی؟!
o (خندهی ممتد) نه، معجزهای اتفاق نخواهد افتاد، به نظر من. من متعلق به نسلی هستم که به هیچ نسلی تعلق ندارد، نه نسلِ گذشته و نه نسلِ حال. نسلِ من شاید آخرین نسل از ایرانیان تبعیدی باشد که هنوز در فکر...
· آیا نسلِ تو و نسلِ پس از تو میتواند رنسانسی در جامعهی ایرانی خارج از کشور پدید آورد؟
o نسلِ بعد از من اگر ارتباطات زبانی خودش را حفظ کند قطعاً ما شاهد تحولاتی در جامعهی ایرانی خارج از کشور خواهیم بود. در غیر این صورت گمان نمیکنم اوضاع بهتر از گذشته و زمان حال باشد.
· نیلوفر عزیز، ساعت دوازه شب است و چون اظهار نظر آخرت دلگرم کننده نبود قطعاً نمیتوانم برایت آرزو کنم که «شب را آسودی بخوابی»! (با خنده)
o (خندهی ممتد)
· ممنونم از گفتگویی که با من داشتی جانب احتیاط و محافظهکاری را کمتر گرفتی! (با خنده)
o (با خنده) من هم از شما ممنوم!