تماس   آشنایی    مقاله    گفت‌وگو‌    صفحه‌ی نخست‌ 
 
 

مشتی که نمونه خروار است
گفتگو با«پروانه» (از همسران جانباخته)

... تو و دوستان ات از بچگی زن پا به سن گذاشته ای؟! را در محله تان می دیدی که مثل کوه ساکت است و مثل ابر پاییزی، غمگین و سیاهپوش. اما او هیچگاه نبارید تا تو داستان ِ راستان اش را بدانی.

«پروانه» را بارها دیده ای و از کنارش گذشته ای؛ مثل ِ یک غریبه. کاری که پدران و مادران ات کردند و با این کارشان او را آتش زدند.

تو با پروانه بزرگ شدی؛ تو جوان می شدی و او پیر و شکسته تر. شاید در دنیای پاکِ کودکی ات از او تصویر مادربزرگی ساخته باشی که چه همه دختر و پسر و نوه و نتیجه دورادورش حلقه زده اند. اما نازنین من، پروانه از مادر تو جوان تر است. این جماعت از او فرصت زن بودن؛ مادر شدن و مادر بزرگ شدن؛ از او فرصت زنده بودن و زندگی کردن را گرفتند. چون عزیز او را؛ جگر گوشه اش را در سالهای دشنه و دشنام و تیر خلاص سینه ی دیوار گذاشتند و تخم نفرت پاشیدند. و پدر و مادر تو، عموها و دایی و خاله هایت بر این جنایت مهر تأئید زدند. آنها وقتی پروانه به دست و دوست و غمخوار احتیاج داشت؛ به مهربانی مادر و مادر بزرگ ات، نامهربانانه از وی روی برگرداندند و زن جوانی را در جنگلی وحشی تنهای تنها گذاشتند.

«علی ِ» پروانه؛ علی ِ من، سهرابِ تو بود. علی بر دار رفت تا سهراب زنده بماند. اما مادران و پدران تو از جنایتها روی برگرداندند و بی آنکه بخواهند بر آن مهر تأئید زدند. و حالا این توئی که داری تقاص آن را در شهر و کشور ات پس می دهی.

دوستِ جوان من، دهه شصت را به خاطر آزادی و انسانیت، به خاطر شادی و شادمانی که دیربازی است از آن دیار طاعون زده رخت بربسته؛ به خاطر شادی فرزندان ات فراموش مکن. «علی» ها را به خاطر بسپار و «پروانه» ها را دریاب؛ اگربه آزادی می اندیشی.

«پروانه» ها مشتی هستند نمونه خروار، اما آنها آرام و بی قرارند.

 

در گفتگو با«پروانه» او را به تو معرفی می کنم. و تو خواهی دید بر او چه رفته است. پس از این، تویی و دوستان ات؛ این گوی و این میدان.

 

* «پروانه» جان، واقعاً از شرکت ات در این گفتگو خوشحال ام.

- ممنون ام از شما.

* در ابتدا این توضیح را به خوانندگان گفتگو بدهم که به دلایل قابل فهم (چون در ایران زندگی می کنید) نه نام شما واقعی ست و نه مشخصات و اسامی دیگری که در این گفتگو قید می شود. اما سرگذشت شما واقعی ست...

- بله!

* و نامی که مورد استفاده قرار می دهید به انتخاب خودتان بوده. من را اصلاح کنید.

- درست است.

* همسرتان در دهه شصت [شمسی] در ایران اعدام شد ( که خواسته اید تاریخ آن قید نشود). بسیار خوب پروانه عزیز، بگذار با این پرسش باسمه ای شروع کنیم: چرا بعد از سالها تصمیم گرفتی سکوت را بشکنی؟

- راست اش نمی دانم. شاید به خاطر وقایع اخیر در ایران احتیاج داشتم با کسی حرف بزنم. و حس کردم می توانم با شما درددل کنم.

* این حس تان برای من غریب است. چون معمولاً در نوشتن، خصوصاً در حرف زدن، شما را خیلی محتاط دیده ام.  

- ببینید! وقتی دیدیم بچه های مردم در زندان [کهریزک] به شان تجاوز شده؛ جوانها را به قصد کشتن در خیابانها می زنند و بعضی ها را به طرز فجیعی کشته اند، یاد وضع خودمان در آن دوران افتادم. یاد خانواده هایی افتادم که بستگان شان اعدام شده بودند. یاد خودم افتادم...

* اما در آن دوران [دهه شصت] ما تنهای تنها بودیم. امروز خوشبختانه خیلی ها راجع به این جنایت ها دارند صحبت می کنند.

- آه درست می گویید. آن وقت ما حتا نمی توانستیم به همسایه دیوار به دیوارمان اعتماد کنیم. عین آدمهای بی کسی بودیم که اصلاً پشتیبان نداشتیم؛ به قول شما تنهای تنها بودیم. من بعد از این همه سال وقتی به یاد آن وقتها می افتم، اشک از چشمان ام سرازیر می شود...

* به هر حال پروانه جان، باید باهم به آن دوران سیاه سفر کنیم و از این بابت از شما پوزش می خواهم. ولی این وظیفه به دوش ماست؛ به دوش من ِ گفتگوگر است که خاطرات گذشته را از زیر خاکها بیرون بکشم، نه فقط برای مبارزه بر علیه فراموشی؛ که این حرفی کلی و تفسیربردار است. بلکه برای آشنا شدن بی واسطه با تجربه ی عزیزانی مثل شما.

در این گفتگو می خواهم با قسمتی از درونی ترین تجربه های «پروانه» آشنا شوم؛ از دوران سیاهی که از زمین و آسمان برای آدمهایی مثل او بلا می بارید.

باری پروانه عزیز، در دهه شصت هستیم. از اعدام همسرتان باخبر شدی. البته من به حد و مرزهایی که قبل از گفتگو برای ام تعیین کردی، پای بند می مانم و آنها را محترم می شمرم؛ چون شرایط زیست ات را درک می کنم. بنابراین پرسش های من؛ از جمله این پرسش در حوزه سیاست نیست و به جنبه های اجتماعی ِ قضیه توجه دارد. همسرتان اعدام شده. بر پروانه در آن دوران چه گذشت؟ لطفاً از همان آغاز شروع کن.

- (مکث طولانی)... دنیا بر سرم خراب شده بود. دچار شوک شده بودم و داشتم منفجر می شدم. همَش دل ام می خواست با صدای بلند گریه کنم و اطرافیان از من نخواهند آرام اشک بریزم. دل ام می خواست تمام آنهایی که وقت خوشی پیش مان بودند، به دیدن مان می آمدند؛ در و همسایه ها به دیدن مان بیایند، اما کسی نیامد. ما حتا اجازه برگزاری مراسم نداشتیم. خیلی به ما سخت می گذشت و من داشتم دیوانه می شدم. فکر کنم چند روز بعد به خاطر فشار هایی که روی ام بود، رفتم طرف بیابانهای کرج و آنجا شروع کردم به هوار زدن. آنقدر با صدای بلند گریه کردم که از حال رفتم. بعدازظهر که به خانه برگشتم کمی سبک شده بودم...

* همین یکبار این کار را کردی؟

- نه، بارها این کار را کردم. منتها هر بار جای جدیدی می رفتم. و هر بار حس می کردم دنبال ام هستند. آنها هیچوقت ما را به حال خودمان نگذاشتند.

* از «مراسم» برای ام بگوئید.

- تمام کسانی که دور هم جمع شدیم، ده نفر نمی شدند. بی سرو صدا نشستیم و اشک ریختیم. خیلی از اقوام نزدیک نیامدند و هر کس بهانه ای آورد. بعد از اعدام «علی» اغلب از ما فاصله گرفته بودند. از همه بدتر محله ای بود که در آن زندگی می کردیم. اهالی محل ما را جوری نگاه می کردند که انگار جنایتکاریم؛ انگار آدم کشتیم. و این هم فشارها را زیادتر می کرد. نگاه همسایه ها به ما سنگین بود. فقط یک زن و مرد فرهنگی [معلم یا دبیر] بودند که هر بار ما را می دیدند، لبخند مهربانانه ای می زدند و به این صورت با ما همدردی می کردند. بقیه ما را از خودشان نمی دیدند و بایکوت مان کرده بودند.

* پروانه جان، لطفاً از زبان اول شخص مفرد حرف بزن. از خودت بگو تا دیگران؛ احساس خودت را با من تقسیم کن.

- چشم.

* لطفاً ادامه بده. از مراسم می گفتی و از اینکه فامیل ها غیب شان زده بود.

- حتا نزدیکترین آدمها از ما فاصله گرفتند. چیز دیگری که عذاب مان را زیادتر می کرد، تلفن هایی بود که به ما می شد و تهدیدهایی که می کردند.

* لطفاً به نمونه ای اشاره کن.

- (مکث)... یکبار مردی که پشت خط بود، بعد از آنکه اسم همه شرکت کنندگان در مراسم را گفت، اضافه کرد: قدرت نظام را می بینی؟ و بعد ریل عوض کرد و مهربانانه به من گفت که زن جوانی هستی و باید به فکر جوانی ات باشی. گذشته گذشته است و به فکر خود و خانواده ات باش. این تلفن زدنها و همه چیزیهایی که دور و بر ما می گذشت، من را به مرز جنون کشانده بود. هر روز مقدار زیادی قرص آرامبخش می خوردم.

* چطور این خاطرات را بعد از این همه سال در جزئیات به خاطر داری؟

- برای اینکه با آنها زندگی کردم. این چیزها که هیچوقت برای ما تمامی نداشته.

* در همان دوره بود که پیش دکتر [روانپزشک] رفتی؟

- بله، همین وقتها بود. به توصیه دوستی رفتم از دکتری وقت گرفتم. او بعد از چند دقیقه یک عالمه دارو برای ام نوشت و گفت که باید آنها را مرتب مصرف کنی. نمی دانم چطور شد که او سوألی از من کرد که من به او گفتم، شوهرم را تازگی اعدام کرده اند. آن دکتر که تا آن موقع با ابهت با من حرف می زد، مکثی کرد و بعد نشست با من همدردی کردن. هر دومان برای مدتی گریه کردیم. و این همراهی او خیلی بیشتر از داروهایی که نوشته بود، به من کمک کرد. و این به مقدار زیادی به من آرامش می داد.

* چون می دیدی بالاخره کسی هست که اهمیت می دهد؛ تخم انسانیت را در آن مملکت به طور کامل ملخ نخورده؟

- بله، و این برای ما خیلی مهم بود. چون کمتر از یک ماه دیده بودیم، دور و برمان خالی شده. این تنهایی خیلی آزار دهنده بود و رنج مان می داد؛ ما که کار خلافی نکرده بودیم!  

* داروها را مصرف می کردی؟

- فکر کنم نزدیک به یک سال و نیم داروهای مختلف می خوردم. این داروها مرا تا حد زیادی گوشه گیر و آرام کرده بود و قدرت فکر کردن را از من گرفته بود. خیلی آرام شده بودم و انرژی زیادی برای کارهای روزمره نداشتم. و چون اغلب می خوابیدم، اضافه وزن پیدا کرده بودم؛ باد کرده بودم (مکث)...

* پیش همان دکتر می رفتی؟

- پیش همان دکتر می رفتم. شما اولین کسی هستی این را می دانی: او هیچوقت از من ویزیت نگرفت و اغلب داروهایی که برای ام می نوشت را خودش تهیه می کرد. تا اینکه یکروز با اندوه به من گفت، با او تماس گرفته اند و ازش خواسته اند تا من را دیگر نبیند. که این ضربه بزرگی به من بود. چون به او و همدردی هایش عادت کرده بودم و به اش احتیاج داشتم. او از این بابت از من عذرخواهی کرد و آدرس دیگری داد و به من گفت: پیش او برو؛ آدم خوبی ست و به تو کمک می کند. بعد بسته ای به من داد و گفت مقداری از داروهای مصرفی ات داخل اش است. آنروز با گریه از مطب بیرون آمدم و همین طور در خیابان اشک می ریختم. وقتی به خانه رسیدم، بسته را باز کردم و دیدم مقداری دارو در آن است و یک بسته اسکناس. و یک نامه کوتاه از طرف کسی که خودش را برادرم معرفی کرده بود. در آن نامه از من خواسته بود که دیگر تحت هیچ شرایطی به دیدن اش نروم، چون در آنجا شنود گذاشته اند و او تحت نظر است. و من دیگر آن انسان را هیچوقت ندیدم.

* هیچوقت؟

- هیچوقت.

* پیش دکتر جدید رفتی؟

- نه، نرفتم. شاید فکر می کردم رفتن ام ممکن است او را هم به دردسر بیاندازد. شاید نمی توانستم به آدم دیگری اعتماد کنم...

* یا شرایط مشابهی بوجود بیاورند و باعث آزار بیشتر ات شود.

- بله، چون اینها هیچوقت ما را به حال خودمان نگذاشتند.

* پس با فشارها و بحران چه کردی؟

- تا مدتی تشنج داشتم که پدرم می گفت برای قطع کردن داروهاست. چند بار که حال ام بهم خورد و بی هوش شدم، مرا به اورژانس بیمارستان بردند و آنجا بِهم داروهای آرامش بخش زدند. و چون قادر به غذا خوردن نبودم و فشار خون ام پایین بود، داروهای ویتامین و تقویتی برای ام می نوشتند که آنها را به اصرار پدر مصرف می کردم.

* در این بیمارستان رفتن ها آیا هیچوقت به دلیل بهم ریختگی ات اشاره کردی؟

- هیچوقت چیزی نگفتم. چون جوّ آنقدر سنگین بود که نمی توانستیم به کسی اعتماد کنیم.

* بعد چه شد؟

- به پیشنهاد پدرم از آن محله اسباب کشی کردیم و به جای جدیدی رفتیم. در جای جدید تا چند ماه رفتار محله با ما عادی بود، تا اینکه چو انداختند که شوهر فلانی قاچاق چی مواد مخدر بوده و اعدام شده. اگر بدانید با این شایعه چه بر ما گذشت... «علی» و قاچاق مواد مخدر؟ او برای آزادی و رفاه مردمی که دوست شان داشت، اعدام شده بود، حالا همان مردم به او برچسب قاچاق چی می زدند...

* چشمه از جای دیگری گل آلود نبود؟

- درست است که اینها شایعه را پخش کرده بودند، اما این مردم چرا چشم بسته آنرا قبول کرده بودند و برای دیگران تکرارش می کردند؟

* با تو موافق ام. لطفاً در همین دوره باش و حرفهایت را ادامه بده.

- جوّ محله دوباره برای ما سنگین شد. چون پدرم آب رفتن من را می دید، برای چند ماهی ما را به یکی از شهرهای شمالی برد... این موضوع را اولین بار است برای کسی تعریف می کنم. حتا به پدرم تا وقتی زنده بود، نگفتم اش. چند روز بعد از رفتن مان بود که زن و مرد جوانی را دیدم که دست هم را گرفته بودند و شانه به شانه هم می رفتند. دختر کوچولویی هم دنبال شان می دوید. وقتی این صحنه را دیدم، بی اختیار یاد علی افتادم و خودم. یاد خوبی ها و مهربانی هایش افتادم. در یک لحظه مثل این بود که تازه فهمیده باشم او دیگر نیست، فکر خودکشی کردم. برای مدتی گریه می کردم و بعد رفتم بالای یک بلندی. در آن لحظه مرگ برای من از عسل شیرین تر بود. فکر می کردم با مردن ام هم از آن زندگی راحت می شوم و هم به علی می پیوندم. اما نمی دانم چطور شد که برای لحظه ای صورت آن دختر کوچک جلو چشم ام آمد که در حال خندیدن است. باور کنید هر چه سعی می کردم، نمی توانستم صورت خندان او را از مقابل چشم ام پاک کنم. بعد صورت علی را دیدم که مثل آن دختر کوچک دارد می خندند. در هر حالی که گریه می کردم بی اختیار شروع کردم به خندیدن. سه تایی نشسته بودیم و می خندیدم... یک قدرت جادویی مرا از مرگ نجات داد.

* در مجموع این مسافرت برای تو مفید بود؛ اینطور نیست.

- بله، همه فکر می کردند مسافرت به من ساخته. اما کسی نمی دانست چرا. چون از این موضوع کسی خبر نداشت و نمی دانست چرا روحیه من تغییر کرده. حالا که شما می دانی.

* (با خنده) خب، بعد از این سفر به تهران برگشتی. بعد چی شد؟

- بعد از مدتی خودم را با رفتن به کلاس زبان مشغول کردم. یکبار که با اتوبوس داشتم می رفتم، روی صندلی کتاب رمانی دیدم که کسی جا گذاشته بود. به خانه که برگشتم، شروع به خواندن کتاب کردم و بعد از چند روز تمام اش کردم. از آن به بعد مشغولیت دیگری پیدا کرده بودم که آن، خواندن کتاب داستان بود. کتاب را با کتاب عوض می کردم و خودم را در آن دنیا غرق کرده بودم.

* و آنطور که قبلاً برای ام گفتی، این آرامش هم دیری نپایید.

- بله، همین طور است. با شروع جدید اعدامها دوباره جامعه امنیتی شده بود و مدام ما را می پاییدند. دوباره حال ام بد شده بود و تشنج داشتم...

* منظورت کشتار سال ۶۷ است؟

- بله، ما این سنگینی فضا را از مدتی قبل حس می کردیم. جایی نبود که من بروم و آنها دنبال ام نباشند...

* با پوزش برای طرح این سوأل: آیا آنها همه جا دنبال ات بودند، یا این مسئله بخشی از ذهنیت شما بود؟

- می فهمم چه می گوئید. درست است که من در آن دوران حالت روحی خوبی نداشتم. ولی اینها از توهم من نبودند. اصلاً آنها جوری دنبال ام می آمدند که من متوجه شان بشوم. مثلاً یک روز رفتم به مغازه ای برای خوردن بستنی، یکی از آنها آمد و نشست در مقابل من و با بی ادبی گفت: حاج آقا حال شان چطوره؛ اِ شما که هنوز از سیاه در نیامدید. اینها را گفت و رفت.

* شما گفتی، کشتار بزرگ در زندانها را زودتر حس کردی. لطفاً از تجربه ات توضیح بیشتری در این باره بده.

- فضای جامعه امنیتی شده بود. ما با تعداد کمی از خانواده ها ارتباط داشتم؛ یعنی آنها گاهی به ما سر می زدند. در آن دید و بازدیدها آنها هم تجربه مشابهی داشتند و می گفتند هر روز دنبال شان هستند؛ تماس می گیرند و اذیت شان می کنند. اگر درست در خاطرم باشد، تعدادی از آنها کارشان را در آن دوره از دست دادند. حتا شنیدم یکی از اقوام ما را که قبلاً آزاد کرده بودند، دوباره دستگیرش کردند. با این کارها حتماً برای مردم خوابی دیده بودند.

* آن فرد مگر فعالیت سیاسی داشت؟

- ما با آنها ارتباط زیادی نداشتیم و نمی دانم فعالیت می کرد یا نه. ولی مگر در آن دوره کسی می توانست فعالیت کند. حتماً فضای جامعه باید دست تان باشد؛ بعد از آن سرکوب و کشتار کسی فعالیت [سیاسی] نمی کرد.

* شما کی از کشتار ۶۷ باخبر شدی؟

- اگر یادم مانده باشد، آبان یا آذر ماه بود که از طریق تعدادی از خانواده ها فهمیدیم تعدادی را اعدام کرده اند. تازه یکی دو ماه بعد بود (درست یادم نیست) که فهمیدیم چه فاجعه ای رخ داده. از اینجا دوباره وضعیت روحی ام بد شد و به داروهای آرامبخش پناه بردم. چند بار می خواستند مرا بستری کنند که هم من و هم پدر مخالفت کردیم.

* آنطور که پیشتر به من گفتی، این بار داروها اثرات جنبی زیادی روی شما گذاشته بود.

- اول از همه دوباره اضافه وزن پیدا کردم؛ باد کرده بودم. بعد موی سرم شروع به ریختن کرد و تقریباً وسط سَرم خالی شده بود. مدتی بعد معده ام شروع کرد به خونریزی و رنگ ام زرد شده بود. بعد از هر آزمایشی می گفتند، مشکل تان عصبی ست. تا اینکه نزدیک به یک سال بعد شروع کردم به وزن کم کردن. آنقدر ضعیف شده بودم که به توصیه چند دکتر در بیمارستان بستری شدم. بعد از مدتی که فهمیدند بیماری جدی ای ندارم، از پدرم خواستند مرا به جای خوش آب و هوایی ببرد تا محیط ام عوض شود. که ما برای مدتی از تهران دور شدیم و به یکی از شهرهای شمالی رفتیم.

* دکترهای بیمارستان از اعدام «علی» خبر داشتند؟

- ما هیچ به کس چیزی نمی گفتیم. اما حدس می زنم یکی از دکترها می دانست. چون او گاهی چند بار در روز برای معاینه می آمد و خیلی مهربانی می کرد. آن دکتر صورت مهربانی داشت و با دیگران فرق داشت.

* زمان را سالها جلو می آورم؛ همین حالا، همین امروز: آیا در طول این سالها هیچوقت از شرّ افسردگی راحت شدید؟

- فکر می کنم افسردگی همیشه با من خواهد ماند؛ منتهی درجه اش کم و زیاد می شود...

* چرا اینطور با قاطعیت می گویی؟

- کشتن «علی» برای من هیچوقت شامل مرور زمان نشده و هنوز مثل روز اول تازه است. روزی نیست که به او فکر نکنم. و هر بار وقتی به خودم می آیم و می بینم نیست، دل ام آشوب می شود و مضطرب می شوم. دستِ خودم نیست. 

* من اجازه دارم پرسش هایم را به عمق ببرم؟

- حتماً می توانید.

* هنوز دوست اش داری و عاشق اش هستی؟

- بیشتر از وقتی که بود و با هم زندگی می کردیم. تمام سرگرمی من یادآوری خاطراتی است که با هم بودیم. تمام خاطرات مشترک مان را هر روز مرور می کنم. بله هنوز عاشق اش هستم؛ بیشتر از گذشته.

* هیچوقت به فرد دیگری علاقمند نشدی؟

- هیچوقت. اصلاً فکر اش را نکردم.

* اگر فکر اش را می کردی، احتمال داشت زندگی جدیدی تشکیل بدهی.

- منظورم را متوجه نشدید؛ اصلاً این فکر مرا آزار می دهد.

* پس حتماً این موضوع پیش زمینه ای برای شما داشته که اینطور می گوئید.

- اوایل تعدادی از نزدیکان پیشنهاد شما را با گوشه و کنایه مطرح می کردند و هر بار با واکنش من روبرو می شدند. سالها بود کسی این موضوع را با من در میان نگذاشته بود.

* پروانه جان، از من دور باشد که بخواهم پیشنهادی به شما بدهم. من پرسش طرح می کنم تا به کنه احساس شما وارد شوم.

- می دانم، من بد گفتم. اصلاً نمی دانم چرا طرح این موضوع هنوز مرا به واکنش می اندازد. شما نگران نباشید و از من دلخور نشوید، منظوری نداشتم.

* شما عزیز من هستی و کام ام تلخ اگر از شما و حرف تان ناراحت شوم. چون من عمیقاً اعتقاد دارم، غیر از مسئولین اصلی جنایتها در سی سال گذشته که باید پاسخگوی جنایتها باشند، من و نسل من هم به عزیزانی مثل شما باید پاسخگو باشند...

- شما چرا [باید پاسخگو باشید]؟

* ما در خارج کشور «علی» ها را بارها قربانی منافع گروهی- فرقه ای مان کردیم. ما سالی یکبار بچه ها را به خاطر آوردیم؛ به یاد شما ها افتادیم و بعد فراموش تان کردیم. هنوز هم از خر شیطان پیاده نمی شویم و همین کارها را هر ساله تکرار می کنیم.

بگذریم. امیدوارم دوباره بدفهمی نشود پروانه جان: بیش از دو دهه هنوز سیاهپوش هستی و سالها به سختی بر شما می گذرد. آیا در این دوران از چیزی پشیمان نیستی؟ مثلاً کاری می کردی که نکردی؛ یا برعکس؟

- (مکث)... طبیعی ست که آرزو می کردم سختی هایم کمتر بود؛ سختی نداشتم؛ می توانستم مثل گذشته تحرک داشته باشم و درس بخوانم؛ کار کنم و از خیلی چیزها لذت ببرم. شما می توانی مرا درک کنی: اگر می خواستم خودم باشم، کار دیگری نمی توانستم بکنم و راه دیگری نمی توانستم بروم. اتفاقاً این حرفی بود که همیشه پدرم می زد و می گفت: کاری بکن که انتخاب توست. البته من این نوع زندگی را انتخاب نکردم. وقتی علی را از من گرفتند، خوشی های من باهاش رفت. از آن به بعد هر چی می کردم و می کنم، خنده به لبان ام نمی آید...

* پس سعی می کردی شاد باشی.

- حداقل برای پدر، چرا! او دومین مرد زندگی من بود که عاشقانه دوست اش داشتم. برای او بارها سعی کردم خودم را خوشحال نشان بدهم؛ خوشحال باشم، اما نمی توانستم. برای همین حالتها  بود که پدر می گفت: همیشه خودت باش و سعی نکن با نارحت کردن خودت، دیگران را راضی کنی.

* می توانم از بزرگترین آرزوی پروانه بپرسم؟

- نمی توانم به این پرسش تان جواب بدهم. اما یکی از آرزوهایم را برای تان می گویم: در شرایطی زندگی کنیم که آدم دیگری تجربه من را نداشته باشد.

* پروانه جان، دست و صورت ات را می بوسم؛ همین.

- برادر من اید شما. ممنون تان هستم.  

*    *    *

این گفتگو مدتی قبل انجام شده و همانطور که در متن مصاحبه آمده، اسامی و پاره ای از داده ها به درخواست مصاحبه شونده حذف یا تغییر کرده است.

افزون بر این، گفتگو خلاصه است.

تاریخ انتشار مصاحبه: ۲۹ می ۲۰۱۰                    

 


پوشه‌های خاک خورده (۱۱)
انسانهایی که رنج‌ها کشیدند


پوشه‌های خاک خورده (۱۰)
انهدام یک تشکیلات سیاسی؛ سکوت جامعهٔ ایرانی


ما اجازه نداریم دوباره اشتباه کنیم
سخنی با رسانه‌ها و فعالان رسانه‌ای


مروری بر زندگی اجتماعی‌مان در سه دههٔ تبعید
گفت‌وگو با مسعود افتخاری


پوشه‌های خاک‌ خورده (۸)
نشریه‌ای که منتشر نشد؛ شرط غیراخلاقی‌ای که گذاشته شد


پوشه‌های خاک خورده (۷)
تلاش‌هایی که به بن‌بست می‌خورند؛ گفت‌وگوهایی که می‌میرند


پوشه‌های خاک خورده (۶)
اضطراب از حضور دیگران*


چهل سال گذشت
گفت‌وگو با مسعود نقره‌کار


مبارزات کارگران ایران؛ واقعیت‌ها، بزرگنمایی‌ها
گفت‌وگو با ایوب رحمانی


چرا نمی‌توانم این مصاحبه را منتشر کنم


«آلترناتیو سوسیالیستی» درکشور ایران
گفت‌وگو با اصغر کریمی


کانون ایرانیان لندن
گفت‌وگو با الهه پناهی (مدیر داخلی کانون)


سه دهه مراسم گردهمایی زندانیان سیاسی
گفت‌وگو با مینا انتظاری


عادت‌های خصلت شدهٔ انسان ایرانی
گفت‌وگو با مسعود افتخاری


نقد؛ تعقل، تسلیم، تقابل
گفت‌وگو با مردی در سایه


سوسیالیسم، عدالت اجتماعی؛ ایده یا ایده‌آل
گفت‌وگو با فاتح شیخ


رسانه و فعالان رسانه‌ای ایرانی
گفت‌وگو با سعید افشار


خودشیفته
گفت‌وگو با مسعود افتخاری


«خوب»، «بد»، «زشت»، «زیبا»؛ ذهنیت مطلق گرای انسان ایرانی
گفتگو با مسعود افتخاری


«او»؛ رفت که رفت...


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران
(جمع بندی پروژه)


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (4)
بحران اپوزسیون؛ کدام بحران ؟


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (3)
(بازگشت مخالفان حکومت اسلامی به ایران؛ زمینه ها و پیامدها)


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (2)
(پروژۀ هسته ای رژیم ایران؛ مذاکره با غرب، نتایج و عواقب)


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (1)
«مرجع تقلید»؛ نماد «از خودبیگانگی»


اوراسیا؛امپراطوری روسیه و حکومت اسلامی ایران
گفتگو با »سیروس بهنام»


انتقاد به «خود» مان نیز!؟
گفتگو با کریم قصیم


به گفته ها و نوشته ها شک کنیم!


استبداد سیاسی؛ فرهنگ استبدادی، انسان استبدادزده
(مستبد و دیکتاتور چگونه ساخته می شود)

گفتگو با ناصر مهاجر


کشتار زندانیان سیاسی در سال 67؛ جنایت علیه بشریت
(در حاشیه کمپین «قتل عام 1988»)

گفتگو با رضا بنائی


رأی «مردم»، ارادۀ «آقا» و نگاه «ما»
(در حاشیه «انتخابات» ریاست جمهوری در ایران)


جبهه واحد «چپ جهانی» و اسلامگرایان ارتجاعی
گفتگو با مازیار رازی


«تعهد» یا «تخصص»؟
در حاشیه همایش دو روزه لندن

گفتگو با حسن زادگان


انقلاب 1357؛ استقرار حاکمیت مذهبی، نقش نیروهای سیاسی
گفتگو با بهروز پرتو


بحران هویت
گفتگو با تقی روزبه


چرا «تاریخ» در ایران به اشکال تراژیک تکرار می شود؟
گفتگو با کوروش عرفانی


موقعیت چپ ایران در خارج کشور (2)
گفتگو با عباس (رضا) منصوران


موقعیت «چپ» در ایران و در خارج کشور(1)
گفتگو با عباس (رضا) منصوران


انشعاب و جدایی؛ واقعیتی اجتناب ناپذیر یا عارضه ای فرهنگی
گفتگو با فاتح شیخ


بهارانه
با اظهارنظرهایی از حنیف حیدرنژاد، سعید افشار


مصاحبه های سایت »گفت و گو» و رسانه های ایرانی
و در حاشیه؛ گفتگو با سیامک ستوده


بن بست«تلاش های ایرانیان» برای اتحاد؟!
(در حاشیه نشست پراگ)

گفتگو با حسین باقرزاده


اتهام زنی؛ هم تاکتیک، هم استراتژی
(در حاشیه ایران تریبونال)

گفتگو با یاسمین میظر


ایران تریبونال؛ دادگاه دوم
گفتگو با ایرج مصداقی


لیبی، سوریه... ایران (2)
گفتگو با مصطفی صابر


لیبی، سوریه... ایران؟
گفتگو با سیاوش دانشور


مقوله «نقد» در جامعه تبعیدی ایرانی
گفتگو با مسعود افتخاری


در حاشیه نشست پنج روزه
(آرزو می کنم، ای کاش برادرهایم برمی گشتند)

گفتگو با رویا رضائی جهرمی


ایران تریبونال؛ امیدها و ابهام ها
گفتگو با اردوان زیبرم


رسانه های همگانی ایرانی در خارج کشور
گفتگو با رضا مرزبان


مستند کردن؛ برّنده ترین سلاح
گفتگو با ناصر مهاجر


کارگران ایران و حکومت اسلامی
گفتگو با مهدی کوهستانی


سه زن
گفتگو با سه پناهندهٔ زن ایرانی


بهارانه؛ تأملی بر «بحران رابطه» در جامعه تبعیدی ایرانی
گفتگو با مسعود افتخاری


صرّاف های غیرمجاز ایرانی در بریتانیا


اتحاد و همکاری؛ ‌چگونه و با کدام نیروها؟
گفتگو با تقی روزبه


پوشه های خاک خورده(۵)
مافیای سیگار و تنباکو


پوشه‌ های خاک خورده (۴)
دروغ، توهم؛ بلای جان جامعه ایرانی


«چپ ضد امپریالیسم» ایرانی
گفت‌وگو با مسعود نقره‌کار


حمله نظامی به ایران؛ توهم یا واقعیت
گفتگو با حسین باقرزاده


پوشه های خاک خورده(۳)
تلّی از خاکستر- بیلان عملکرد فعالان سیاسی و اجتماعی


پوشه های خاک خورده (۲)
پخش مواد مخدر در بریتانیا- ردّ پای رژیم ایران


پوشه های خاک خورده (۱)
کالای تن- ویزای سفر به ایران


... لیبی، سوریه، ایران؟
گفتگو با فاتح شیخ


هولیگان های وطنی؛ خوان مخوف


زندان بود؛ جهنم بود بخدا / ازدواج برای گرفتن اقامت
گفتگو با «الهه»


فکت، اطلاع رسانی، شفاف سازی... (بخش دوم)
گفتکو با کوروش عرفانی


فکت، اطلاع رسانی، شفاف سازی؛ غلبه بر استبداد (بخش اول)
گفتگو با کوروش عرفانی


حکومت استبدادی، انسان جامعه استبدادی
گفتگو با کوروش عرفانی


چرا حکومت اسلامی در ایران(۳)
گفتگو با «زهره» و «آتوسا»


چرا حکومت اسلامی در ایران (۲)
گفتگو با مهدی فتاپور


چرا حکومت اسلامی در ایران؟
گفتگو با علی دروازه غاری


رخنه، نفوذ، جاسوسی (۲)
گفتگو با محمود خادمی


رخنه، نفوذ، جاسوسی
گفتگو با حیدر جهانگیری


چه نباید کرد... چه نباید می کردیم
گفت و گو با ایوب رحمانی


پناهجویان و پناهندگان ایرانی(بخش آخر)
گفتگو با محمد هُشی(وکیل امور پناهندگی)


پناهجویان و پناهندگان ایرانی (۲)
سه گفتگوی کوتاه شده


پناهجویان و پناهندگان ایرانی(۱)
گفت و گو با سعید آرمان


حقوق بشر
گفتگو با احمد باطبی


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفت‌وگو با کوروش عرفانی


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفتگو با عباس (رضا) منصوران


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
«پنج گفتگوی کوتاه شده»


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفتگو با رحمان حسین زاده


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفتگو با اسماعیل نوری علا


ما و دوگانگی‌های رفتاری‌مان
گفتگو با مسعود افتخاری


ترور، بمبگذاری، عملیات انتحاری
گفتگو با کوروش عرفانی


اغتشاش رسانه‌ای
گفتگو با ناصر کاخساز


کاسه ها زیر نیم کاسه است
گفتگو با م . ایل بیگی


حکومت اسلامی، امپریالیسم، چپ جهانی و مارکسیستها
گفتگو با حسن حسام


چپ سرنگونی طلب و مقوله آزادی بی قید و شرط بیان
گفتگو با شهاب برهان


تحرکات عوامل رژیم اسلامی در خارج (۳)
انتشار چهار گفتگوی کوتاه


تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم اسلامی در خارج (۲)
تجربه هایی از: رضا منصوران، حیدر جهانگیری، رضا درویش


تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم اسلامی در خارج کشور
گفتگو با حمید نوذری


عملیات انتحاری
گفتگو با کوروش طاهری


هوشیار باشیم؛ مرداد و شهریور ماه نزدیک است(۲)
گفتگو با مینا انتظاری


حکایت «ما» و جنبش های اجتماعی
گفتگو با تنی چند از فعالان «جنبش سبز» در انگلستان


سیاستمداران خطاکار، فرصت طلب، فاسد
گفتگو با مسعود افتخاری


هوشیار باشیم؛ مرداد و شهریور ماه نزدیک است!
گفتگو با بابک یزدی


مشتی که نمونه خروار است
گفتگو با«پروانه» (از همسران جانباخته)


کارگر؛ طبقه کارگر و خیزشهای اخیر در ایران
گفتگو با ایوب رحمانی


تریبیونال بین المللی
گفتگو با لیلا قلعه بانی


سرکوب شان کنید!
گفتگو با حمید تقوایی


ما گوش شنوا نداشتیم
گفتگو با الهه پناهی


خودکشی ...
گفتگو با علی فرمانده


تو مثل«ما» مباش!
گفتگو با کوروش عرفانی


«تحلیل» تان چیست؟!
گفتگو با ایرج مصداقی


شما را چه می‌شود؟
گفتگو با فرهنگ قاسمی


چه چیزی را نمی دانستیم؟
با اظهار نظرهایی از: مهدی اصلانی، علی فرمانده، بیژن نیابتی، ی صفایی


۲۲ بهمن و پاره ای حرفهای دیگر
گفتگو با البرز فتحی


بیست و دوم بهمن امسال
گفتگو با محمد امینی


تروریست؟!
گفتگو با کوروش مدرسی


چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است(۴)
گفتگو با مسعود نقره کار


باید دید و فراموش نکرد!
گفتگو با «شهلا»


چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است (۳)
گفتگو با رضا منصوران


چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است؟(۲)
گفتگو با علی اشرافی


چرا«جمهوری» اسلامی ایران سی سال در قدرت است؟
گفتگو با رامین کامران


سایه های همراه (به بهانه انتشار سایه های همراه)
گفتگو با حسن فخّاری


آغاز شکنجه در زندانهای رژیم اسلامی
گفتگو با حمید اشتری و ایرج مصداقی


گردهمایی هانوفر
گفتگو با مژده ارسی


گپ و گفت دو همکار
گفتگو با سعید افشار (رادیو همبستگی)


«سخنرانی» نکن... با من حرف بزن
گفتگو با شهاب شکوهی


«انتخابات»، مردم...(۷)
(حلقه مفقوده)

گفتگو با «سودابه» و«حسن زنده دل»


«انتخابات»، مردم...(۶)
(فاز سوم کودتا، اعتراف گیری)

گفتگو با سودابه اردوان


«انتخابات»، مردم...(۵)
گفتگو با تقی روزبه


«انتخابات»، مردم...(۴)
گفتگو با رضا سمیعی(حرکت سبزها)


«انتخابات»، مردم...(۳)
گفتگو با سیاوش عبقری


«انتخابات»، مردم...(۲)
گفتگو با حسین باقرزاده


«انتخابات»، مردم...؟!
گفتگو با فاتح شیخ
و نظرخواهی از زنان پناهجوی ایرانی


پناهجویان موج سوم
گفتگو با علی شیرازی (مدیر داخلی کانون ایرانیان لندن)


رسانه
به همراه اظهارنظر رسانه های«انتگراسیون»، «پژواک ایران»، «سینمای آزاد»، «ایران تریبون»، «شورای کار»


گردهمایی هانوفر...
گفتگو با محمود خلیلی


سی سال گذشت
گفت‌وگو با یاسمین میظر


مسیح پاسخ همه چیز را داده!
گفت‌وگو با«مریم»


«کانون روزنامه‌نگاران و نویسندگان برای آزادی»
گفت‌و گو با بهروز سورن


تخریب مزار جانباختگان...حکایت«ما»و دیگران
گفت‌وگو با ناصر مهاجر


همسران جان‌باختگان...
گفت‌وگو با گلرخ جهانگیری


من کماکان«گفت‌وگو» می‌کنم!
(و کانون ۶۷ را زیر نظر دارم)


مراسم لندن، موج سوم گردهمایی‌ها
گفت‌وگو با منیره برادران


سرنوشت نیروهای سازمان مجاهدین خلق در عراق
گفتگو با بیژن نیابتی


اگر می‌ماندم، قصاص می‌شدم
گفتگو با زنی آواره


صدای من هم شکست
گفتگو با «مهناز»؛ از زندانیان واحد مسکونی


بازخوانی و دادخواهی؛ امید یا آرزو
گفتگو با شکوفه‌ منتظری


«مادران خاوران» گزینه‌ای سیاسی یا انتخابی حقوق بشری
گفتگو با ناصر مهاجر


«شب از ستارگان روشن است»
گفتگو با شهرزاد اَرشدی و مهرداد


به بهانۀ قمر...
گفتگو با گیسو شاکری


دوزخ روی زمین
گفتگو با ایرج مصداقی


گریز در آینه‌های تاریک
گپی دوستانه با مجید خوشدل


سردبیری، سانسور، سرطان... و حرفهای دیگر
گفتگو با ستار لقایی


بهارانه
پرسش‌هایی «خود»مانی با پروانه سلطانی و بهرام رحمانی


«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله (3)
گفتگو با حسن فخاری


«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله (2)
من همان امیر حسین فتانت «دوست» کرامت دانشیان هستم!
گفتگو با ناصر زراعتی


ایرانیان لندن، پشتیبان دانشجویان دربند
با اظهار نظرهایی از: جمال کمانگر، علی دماوندی، حسن زنده دل یدالله خسروشاهی، ایوب رحمانی


«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله
گفتگو با رضا (عباس) منصوران


کدام «دستها از مردم ایران کوتاه»؟
گفتگو با تراب ثالث


میکونوس
گفتگو با جمشید گلمکانی
(تهیه کننده و کارگردان فیلم)*


«انتخابات آزاد، سالم و عادلانه» در ایران اسلامی!؟
گفتگو با بیژن مهر (جبهه‌ی ملّی ایران ـ امریکا)


چه خبر از کردستان؟
گفتگو با رحمت فاتحی


جنده، جاکش... ج. اسلامی
گفتگویی که نباید منتشر شود


حمله نظامی به ایران؛ توهم یا واقعیّت
گفتگو با محمد پروین


گردهمایی کلن: تکرار گذشته یا گامی به سوی آینده
گفتگو با مژده ارسی


عراق ویران
گفتگو با یاسمین میظر


شبکه‌های رژیم اسلامی در خارج از کشور
گفتگو با حسن داعی


نهادهای پناهند گی ایرانی و مقوله‌ی تبعید
گفتگو با مدیران داخلی جامعه‌ی ایرانیان لندن
و
کانون ایرانیان لندن


به بهانه‌ی تحصن لندن
گفتگو با حسن جداری و خانم ملک


به استقبال گردهمایی زندانیان سیاسی در شهر کلن
گفتگو با «مرجان افتخاری»


سنگ را باید تجربه کرد!
گفتگو با «نسیم»


پشیمان نیستید؟
گفتگو با سعید آرمان «حزب حکمتیست»


هنوز هم با یک لبخند دلم می‌رود!
گپی با اسماعیل خویی


چپ ضد امپریالیست، چپ کارگری... تحلیل یا شعار
گفتگو با بهرام رحمانی


زنان، جوانان، کارگران و جایگاه اندیشمندان ایرانی
گفتگو با «خانمی جوان»


گردهمایی سراسری کشتار زندانیان سیاسی
گفتگو با «همایون ایوانی»


روز زن را بهت تبریک می‌گم!
گفت‌وگو با «مژده»


دو کارزار در یک سال
گفت‌وگو با آذر درخشان


آخیش . . . راحت شدم!
گفتگو با «مهدی اصلانی»


غریبه‌ای به نام کتاب
گفتگو با «رضا منصوران»


زندان عادل‌آباد؛ تاولی چرکین، کتابی ناگشوده...
گفتگو با «عادل‌آباد»


این بار خودش آمده بود!
گفتگو با پروانه‌ی سلطانی


چهره بنمای!
با اظهار نظرهایی از: احمد موسوی، مهدی اصلانی، مینو همیلی و...
و گفتگو با ایرج مصداقی


شب به خیر رفیق!
گفتگو با رضا غفاری


رسانه‌های ایرانی
گفتگو با همکاران رادیو برابری و هبستگی، رادیو رسا
و سایت‌های دیدگاه و گزارشگران


مراسم بزرگداشت زندانیان سیاسی (در سال جاری)
«گفتگو با میهن روستا»


همسایگان تنهای ما
«گفتگو با مهرداد درویش‌پور»


پس از بی‌هوشی، چهل و هشت ساعت به او تجاوز می‌کنند!


شما یک اصل دموکراتیک بیاورید که آدم مجبور باشد به همه‌ی سؤالها جواب دهد
«در حاشیه‌ی جلسه‌ی سخنرانی اکبر گنجی در لندن»


فراموش کرده‌ایم...
«گفتگو با شهرنوش پارسی پور»


زندانی سیاسی «آزاد» باید گردد!
گفتگو با محمود خلیلی «گفتگوهای زندان»


تواب
گفتگو با شهاب شکوهی «زندانی سیاسی دو نظام»


خارجی‌های مادر... راسیست
«گفتگو با رضا»


شعر زندان و پاره‌ای حرف‌های دیگر
«در گفتگو با ایرج مصداقی»


ازدواج به قصد گرفتن اقامت
گفتگو با «شبنم»


کارزار «زنان»... کار زار «مردان»؟!
«گفتگو با آذر درخشان»


اوضاع بهتر می‌شود؟
«گفتگو با کوروش عرفانی»


اتم و دیدگاه‌های مردم


اخلاق سیاسی


چهارپازل، سه بازیگر، دو دیدگاه، یک حرکت اشتباه، کیش... مات
«گفتگو با محمدرضا شالگونی»


کارزار چهار روزۀ زنان
گفتگو با یاسمین میظر


مرغ سحر ناله سر کن
«گفتگو با سحر»


اسکوات*، مستی، شعر، نشئگی... و دیگر هیچ!
«گفتگو با نسیم»


درختی که به خاطر می‌آورد
گفتگو با مسعود رئوف ـ سینماگر ایرانی


شاکیان تاریخ چه می‌گویند؟
پای درد دل فرزندان اعدامی


روایتی از زندان و پرسش‌های جوانان
«در گفتگو با احمد موسوی»


جمهوری مشروطه؟ !
در حاشیۀ نشست برلین «گفتگو با حسین باقرزاده»


مروری بر روایت‌های زندان
در گفتگو با ناصر مهاجر


اعتیاد و دریچه دوربین - گفتگو با مریم اشرافی


انشعاب، جدایی و ...
در گفتگو با محمد فتاحی (حکمتیست)


چه شد ... چرا این‌چنین شد؟
در گفتگو با محمدرضا شالگونی، پیرامون «انتخابات» اخیر ایران


«انتخابات» ایران، مردم و نیروهای سیاسی


گفتگو با یدالله خسروشاهی


روایتی از مرگ زهرا کاظمی


گفتگو با جوانی تنها


گفتگو با گیسو شاکری


گفتگو با لیلا قرایی


گفتگو با شادی


گفتگو با ایرج مصداقی، نویسنده‌ی کتاب «نه زیستن نه مرگ»


گفتگو با جوانان


نتیجه‌ی نظرخواهی از مردم و نیروهای سیاسی در مورد حمله‌ی نظامی امریکا به ایران


گفتگو با مهرداد درویش پور


گفتگو با نیلوفر بیضایی، نویسنده و کارگردان تأتر


سلاح اتمی ... حمله‌ی نظامی ... و دیگر هیچ!
گفتگو با محمد رضا شالگونی و یاسمین میظر


اين‌بار برای مردم ايران چه آشی پخته‌ايد؟
گفتگو با مهرداد خوانساری «سازمان مشروطه‌خواهان ايران (خط مقدم)»


به استقبال کتاب «نه‌ زیستن نه مرگ»


«بازگشت» بی بازگشت؟
مروری بر موضوع بازگشت پناهندگان سیاسی به ایران


پرسه‌ای در کوچه‌های تبعید


 
 

بازچاپ مطالب سایت «گفت‌وگو» با ذکر منبع آزاد است.   /  [www.goftogoo.net] [Contact:goftogoo.info@gmail.com] [© GoftoGoo Dot Net 2005]