تماس   آشنایی    مقاله    گفت‌وگو‌    صفحه‌ی نخست‌ 
 
  

درود و بدرود!


اپوزسیون قدرتمندِ رژیم اسلامی بودن آنقدرها نباید دشوار باشد. نظام سیاسی‌ای که به باور دوست و دشمن با سرکوب و قتل و کشتار تداعی ‌شده؛ اقتصادش برخلاف ادعای بخشی از کنشگران طیف چپ الگوبرداری از مدل «بازار سنّتی‌« ست؛ باندهای مافیایی کشور را اداره می‌کنند؛ برنامه‌ها و ایده‌آل‌های اجتماعی و فرهنگی‌ آن بر آپارتاید جنسی و عقیدتی استوار بوده و دروغ، تظاهر و فساد، ارکان آن را مثل موریانه سست و ویران کرده؛ پرسش این است که چرا اپوزسیون طیف چپ (که باید از پشتوانهٔ میلیونی برخودارد باشد) سالهاست در کما به سر می‌برد و برای این طیف سال از سال بوده و دریغ از پارسال؟

به عنوان آخرین پست سایت «گفت‌وگو» تلاش می‌کنم، فرازی از تجربه‌‌ام از این جامعه را با مخاطبان‌ در میان بگذارم. در این آخرین پست تلاش خواهم کرد با رعایت ضوابط و قواعدِ حرفه‌ای رسانه‌ای اسامیِ برخی از شخصیت‌ها و تشکل‌های سیاسی را که از آنها خاطره‌ای دارم، ذکر نمایم.

 

رنج انسان تبعیدی

در بسیاری از مصاحبه‌هایم از فعالان سیاسی طیف چپ از فعالیت‌های جمعیِ آنان و دستاوردهای یک نسل در دوره‌ای سی ساله سوآل کردم که جملگی پاسخ‌شان منفی بود.

بیش از دو دهه در مقابل فعالان سیاسی و فرهنگی ایرانی «پرسش» گذاشتم و همزمان تلاش کردم، پیگیر پرسش‌هایم باشم. چنین رویکردی ناشی از تجربه‌ام از جامعه‌ای‌ست که نزدیک به سی سال زندگی واقعی و اجتماعی‌ آنان را دنبال کرده‌ام. بیش از سه دهه تلاش کردم با واقعیت‌های این جامعه آشنا شده و راجع به آنها فکر کرده و سپس در پیوند با یافته‌هایم کار تولید کنم. اغلبِ پرسش‌های مصاحبه‌هایم یافته‌های من از جامعه ایرانی بوده است. از این روی از صمیم قلب بر این باورم که اغلبِ انسانهای نسل من، خود را به چیزی که نیستند؛ به چیزهایی که نیستند، وانمود می‌کنند.

باید بگویم، با اینکه از گذشته‌های دور به عنوان فعال رسانه‌ای در بسیاری از گردهمایی‌های ایرانیان مقیم اروپا شرکت داشته‌ام (و یا آنان مرا به مراسم‌شان دعوت کرده‌اند)، اما تمرکز من در این مجموعه بر انسان ایرانیِ طیف چپ است؛ می‌خواهم جنسِ خودمان را مورد بازبینی قرار داده باشم، تا اینکه با نفی یکی، بخواهیم دیگری را اثبات کنیم. این رویکرد و عادتِ خصلت شده، اندیشهٔ انسان ایرانیِ طیف چپ را منجمد کرده و او را به حاشیه جامعه سوق داده است.

این را هم اشاره کنم که بخش زیادی از دوستان و آشنایانم از گرایش‌های مختلف طیف چپ‌اند؛ ایرانی و غیرایرانی. درصدی از آنها از شریف‌ترین انسانهایی‌اند که یک جامعه به خود دیده است، اما این تمام ماجرا نیست. در این بین آدمها و جریانات سیاسی‌ای هستند که موجودیت، عملکرد و حتا آرمان و ایده‌آل آنها رنج و مصیبت و سرکوب و آوارگی و مرگ را برای جوامع بشری به ارمغان آورده است.

انترناسیونال سوم

به زبان سادهٔ خودمانی حال که نمی‌توانیم «سوسیالیسم» را در بسیاری از کشورها دایر کنیم! پشتیبان کشورهایی باشیم که رهبران آن «ضدامپریالیست» (بخوانیم ضد آمریکایی) هستند. این فرمول‌بندیِ دوران جنگ سرد، «دستاورد» بزرگ انترناسیونال سوم است. در بیش از چهار دهه چه همه رهبران مستبد و نظام‌های سیاسی توتالیتر زیر چتر حمایتی اتحاد جماهیر سوسیالیستی قرار گرفته شدند و سپس کمک‌های اقتصادی و نظامی «کشور شوراها» به سوی آنها روانه گشت. پشتیبانی تمام قد از اسدِ پدر و دیوانه‌ٔ خودشیفته‌ای با نام اختصاری قذافی؛ و نیز دفاع از یک دوجین دیکتاتورهای ریز و درشت در اقصاء نقاط جهان از دستاوردهای انترناسیونال سوم است.

میدانی کردن دکترینِ انترناسیونال سوم، بر عهدهٔ احزاب سیاسی برادر گذاشته شد. با این حال سالها بعد، و پس از فروپاشی اردوگاه و تخریب دیوار مهیبِ برلین، در سه دههٔ گذشته «تفکر ضدامپریالیستی» همچنان زنده و قبراق است و از جوامع بشری قربانی می‌گیرد. در سه دههٔ گذشته دامنهٔ این تفکر و ایدئولوژی (که ظاهراً نقش آلترناتیو نظم نوین را در جهان بازی می‌کند) به بسیاری از جریانات سیاسی مذهبی و سکولار سرایت کرده و از آنان جریان‌هایی حاشیه‌ای و منفور ساخته است. به این مبحث در پیوند با جامعهٔ ایرانی و غیرایرانی بازخواهم گشت، اما برای بازبینیِ خودمان بایستی از آغاز شروع کنیم.

اختلافات خانوادگی؛ مدیریت آنها

نزدیک به سه دهه شاهد رنج انسانهایی بودم که صدای‌ ضجهٔ آنان در جامعه تبعیدی هرگز پژواکی نداشت. رنج‌ این انسان از همان سالهای نخست تبعید در دهه هشتاد میلادی شروع شد: جرقه اولین اختلافات خانوادگی، و نیز دخالت کوردلانی که گمان می‌کردند نسخه خوشبختی انسانها در دست‌ آنهاست. و آنگاه جدایی‌هایی که آرام آرام انسان تبعیدی ایرانی را از درون ویران ساخت.

از ماههای نخست سال ۸۸ بخش زیادی از انرژی‌ام در این راه صرف شد تا میانهٔ ۲۰۱۴ میلادی. از همان روز‌های ورودم به لندن باور داشتم، تبعیدی‌ای که بتواند خانه و کاشانهٔ خود را ویران سازد، این انسانِ سرخورده در هر ظرفی (تشکیلات سیاسی، فرهنگی، ادبی) این پتانسیل و انگیزه را دارد که آن ظرف را با خاک یکسان نماید؛ که به مرور زمان نیز این انسان چنین کرد.

پیش‌تر در مجموعه‌ای اشاره کرده‌ام که پس از چند سال تلاش فردی برای مدیریتِ اختلافات خانوادگی فعالان سیاسی طیف چپ سرنگونی‌طلب، جمع بزرگی را در سالهای نخست دهه نود میلادی به گردهمایی‌ای دعوت کردم تا آنان بی‌واسطه از تجربه‌های تلخ و شیرین خود در این رابطه بگویند. این جلسات که به «گردهمایی طلاق» شهرت پیدا کرده بود، در ابتدا دستاورد بزرگی برای فعالان سیاسی طیف چپ سرنگونی‌طلب داشت، اما دیری نپایید که با دخالت عناصر پلیدی نظیر(علی‌رضا ک) و (مهرداد الف) جلسات و اهدافِ آن به پایان غم‌انگیزی رسید. « انصار حزب الله- شاخه خارج کشور» عنوان می‌کردند که برگزار کنندهٔ جلسات خیال دارد کانون خانواده را احیاء کند! من در این رابطه پیشتر نوشته‌ام و نیازی به تکرار آن نمی‌بینم.

در این دوره اختلافات خانوادگی، در کنار بن‌بست‌های سیاسی، تشکیلاتی سیری شتابان می‌گرفت، طوری که نزدیک به دو سال پس از این تجربه، بیش از هشتاد درصد از انسانهای حاضر در جلسات مزبور (این رقم واقعی‌ست) پس از ویران کردن تشکیلات سیاسی‌شان (سازمان اقلیّت)، از هر گونه فعالیت سیاسی دست شسته، راهی ایران شده و اکثریت آنان به آدمهایی متفاوت از گذشته‌شان تبدیل شدند. ناگفته نگذارم که دو عنصر (علی‌رضا ک) و (تراب ث) در از بین بردن انگیزهٔ سیاسی این جمعیت چند صد نفره نقش بی بدیلی ایفاء کردند که آن را نیز در مقاله‌ای از نظر گذرانده‌ام.

واقعیت این است که رنج انسان تبعیدی ایرانی در شکل‌ها و عرصه‌های مختلف تا سالها ادامه داشته و همانطور که گفته شد، صدای انسانهای رنج دیده هرگز شنیده نشد. و پرسش این است: چرا؟ آیا به این انسانها هرگز فرصتِ شنیده شدن داده شد؟  آیا این جامعه گوش شنوایی برای شنیدن داشته؟ آیا در الویتِ جامعهٔ تبعیدی ایرانی، ثبتِ واقعیت‌های جامعه محلی از اعراب داشته است؟ آیا ایرانیان تبعیدی (و به طریق اولی رسانه‌های موجود- از جمله رسانه‌های طیف چپ) از این وحشت نداشته‌اند که در صورت شنیدن صدای انسانهای واقعی، با بخشی از واقعیت‌های تلخِ خود آشنا شوند؟

به گمان‌ام مشکل در جای دیگری نیز هست:

دیگران برای‌مان فکر کنند

روی دیگر سکّهٔ نشنیدن، اجازه دادن به دیگرانی‌ست که برای ما فکر کنند. وقتی دیگران برای ما فکر کنند، برای ما تصمیم نیز می‌گیرند. و این حکایت بخش بزرگی از انسانهای تبعیدی از همان روزهای نخست اقامت‌شان در کشور ثالث ا‌ست: به جای بررسی و بازبینیِ عملکرد و کاستی‌های گذشته؛ و به جای نقدِ دنباله روی‌های کورکورانه در تشکل‌های سیاسی، و سپس آشنایی با فکر و فرهنگِ اندیشهٔ انتقادی، این انسان در محیط اجتماعیِ عاری از سرکوب سیاسی، یک فرد را بر بالای یک تشکیلات سیاسی، نهاد نویسندگی و انجمن‌های فرهنگی نشاند تا دوباره دنباله روِ او باشد؛ برای او فکر کرده و تصمیم بگیرد. انگار مقولهٔ «تقلید» در پیشانی انسان ایرانی حکّ شده و راه خلاصی از آن نیست.

کنشگر سیاسی طیف چپ اگر از تاریخ سرزمین خود آگاه می‌بود، باید می‌دانست که روی دیگر سکهٔ تقلید، عصیان و ویران‌گری‌ست: چه همه «خدایان» خود ساخته‌ای بودند که وقتی کارد به استخوان‌ها رسید، همین انسانها با تیر و تبر چنان بر جان‌شان افتادند که او را از صفحهٔ تاریخ محو کردند؛ آنها دود شدند و به هوا رفتند؛ در پوزسیون و اپوزسیون بارها این اتفاق تکرار شده است. اما مگر انسان ایرانی (چپ و راست ندارد) پیش آنکه سرش به سنگ اصابت کند و کار از کار گذشته باشد، از تاریخ درس می‌گیرد؟

در تشکل‌های سیاسی، ادبی، پناهندگی و زنانِ تبعیدیِ طیف چپ انگار تنها یک نفر باید حقّ حیات و اظهارنظر داشته باشد؛ سالهای پایانی دهه هشتاد و شروع دهه نود میلادی‌ست.

ولایت مطلقهٔ فقیه

از دهه هشتاد میلادی تا زمان حاضر هر گاه در تشکل‌های تبعیدیان طیف چپ اتفاقی رخ داد؛ هرگاه اختلافی بروز کرد؛ انشعابی صورت گرفت و... این جامعه عموماً با یک قرائت از آن واقعه روبرو بوده است. راویان غالباً از «اولیاء مطلقهٔ فقیه» بوده‌اند. رسانه‌های ایرانی (طیف چپ) با به رسمیت شناختنِ این آدمها و عملکردشان؛ با دعوت از کسانی که اغلب پایِ ثابت و اصلیِ مشکلات و نابسامانی‌ها در تشکل‌های سیاسی، ادبی و فرهنگی ایرانی بوده‌اند، ناهنجاری‌های فرهنگیِ جامعه‌ و انسانهای ناهنجار را به بدنهٔ جامعهَ تبعیدی تزریق کردند؛ آنان را به مقبولیت اجتماعی رساندند. در این عادتِ خصلت شده، طولی نکشید که انگشت‌ شماری با کمترین توانایي‌ها، و با بیشترین کارنامهٔ تخریب و ویرانی‌ به این باور رسیدند که وظیفهٔ تاریخی آنان نطق، خطابه و ارشاد ایرانیانِ داخل و خارج کشور است: آرام آرام ولایت مطلقهٔ فقیه شکل گرفت، منتهی این بار در خارج کشور.

رسانه

در یک جملهٔ کوتاه، وظیفهٔ رسانه و فعال رسانه‌ای رصد کردن جامعه است، و نه انتقال نظر فعالان سیاسی، فرهنگی و ادبی جامعه. فاجعهٔ رسانه‌ای در جامعهٔ تبعیدیان ایرانی ناشی از باور دوم نسبت به تعریف از رسانه و وظایف فعالان رسانه‌ای‌ست.

از رسانه‌های ایرانیِ پرمخاطب در خارج کشور شروع می‌کنم و خیلی زود از آن می‌گذرم. پیشتر در دو مجموعه اشاره کرده‌ام که در سالهای ۲۰۰۱، ۲۰۰۷ و ۲۰۱۹ میلادی دعوت به همکاری با رسانه‌های رادیو اسرائیل، بی‌بی‌سی فارسی و ایران اینترنشنال را نپذیرفتم (این اشاره از این جهت است که فکر نکنید ادعایم لاف در غربت است). آخرین پیشنهاد توسطِ (فریبا ص) همکارِ وقت ایران اینترنشنال کمتر از دو هفته پیش از همه‌گیری کرونا، در دیداری حضوری به من داده شد. دلیل اصلی عدم همکاری من با رسانه‌های مزبور می‌تواند در پاسخ‌ام به پیشنهادِ همکارِ وقت ایران اینترنشنال نهفته باشد. در آن دوره که این رسانه تعداد قابل توجهی را به استخدام خود درآورده بود، به من پیشنهاد داده شد تا با آموزش پرسنل جدید، آنان را با فعالیت‌های میدانی و کارِ حرفه‌ای در این عرصه آشنا کنم.

پیش از هر چیز پاسخ من به پیشنهاد (فریبا ص) یک نهِ بزرگ بود. ضمن آنکه به وی خاطرنشان ساختم، اگر پیشنهاد همکاری با رسانهٔ شما را قبول کنم (که نمی‌کنم)، حتم داشته باشید که پس از شش ماه آموزش و انتقال تجربه به همکاران‌تان با دو سناریو روبرو می‌شویم: یا رسانهٔ شما شخصیت مستقل و حرفه‌ای این فعالان رسانه‌ای را تحمل نمی‌کند و یا این فعالان رسانه‌ای همکاری‌شان را با ایران اینترنشنال قطع خواهند کرد. این پاسخ صریح، برای (فریبا ص) اصلاً خوشایند نبود. از این بگذریم که همکاری ایشان به دلایل مختلف با ایران اینترنشنال چند ماه پس از این ملاقات به پایان رسید!

(باید اضافه کنم که مواضع ایران اینترنشنال در مقایسه با دیگر رسانه‌های پرمخاطب نسبت به حکومت اسلامی ایران تا این لحظه تا حدودی سفت و سخت‌تر بوده است).

از گزارهٔ بالا می‌توان نقد و نظرِ مرا نسبت به تولیدِ کار؛ و نیز نسبت به رسانه‌های پرمخاطب ایرانی در خارج کشور برداشت کرد. استثناها به کنار، درک این رسانه‌ها از تولیدِ کار، تقلیل دادنِ حرفهٔ خود در دعوت از آدمهایی‌ست که اغلب‌شان نه «کارشناس» هستند و نه مستحقِ مجموعه صفت‌هایی‌‌ که در معرفی آنان عنوان می‌شود. ای کاش این رسانه‌ها حداقل در این تقلیل‌گرایی و تن‌آسایی از میهمانان خود «پرسش» می‌کردند.

با تعریف بالا مشخص است که درّه‌ای عمیق است میان نقدِ من به این رسانه‌ها با «نقد» اکثریت مطلق فعالان سیاسی طیف چپ. «نقد» آنان؛ خصوصاً «نقد» جریانات «ضدامپریالیست»‌، که طیف وسیعی از کنشگران چپ را شامل می‌شود، مو بر اندام انسان راست می‌کند. به طور مثال پس از حملهٔ روسیه به کشور اوکراین حداقل در سه مقاله (یک زن فعال کارگری!؟ و دو پای ثابتِ نشریات اینترنتی)  از رسانهٔ بی‌بی‌سی با عنوان «بی‌بی‌سی خبیث» یاد کردند. این اصطلاح تهوع‌آور تنها از سوی علی خامنه‌ای مورد استفاده قرار گرفته شده است.

با یک معترضه این ستون را به پایان می‌برم: اگر شانس یاری کند، و اگر در پنجاه سال آینده، کشور ایران رسانه‌ای نظیر بی‌بی‌سیِ مادر داشته باشد (حسابِ بی‌بی‌سی فارسی جداست)، به احتمال زیاد در آن کشور نویسنده و روزنامه‌نگار را پشتِ میله‌های زندان نخواهیم دید. ضمن آنکه احتمال می‌دهم مجازات شنیع قتل‌های دولتی (اعدام، سنگسار ...) برای همیشه به دوران جاهلیت یک ملّت سپرده شده باشد. با این حال شواهد نشان می‌دهد که حتا در یک قرن آینده نیز چنین شانسی نسیب مردمان کشور ایران نخواهد شد.

رسانه‌های اپوزسیون

 در اغلب رسانه‌های نوشتاری اپوزسیون بازار اتهامات سیاسی (و از هزارهٔ جدید میلادی) بازار توهین‌های فردی و خانوادگی تنها کالای قابل فروش در آنهاست. استثناها واقعاً انگشت شمار هستند.

در میان کنشگران سیاسی طیف چپ، آدمهایی هستند که در سه دههٔ گذشته هیچ کاری در زندگی شخصی و سیاسی خود نداشته‌اند، الّا عینِ اعضاء شورای نگهبانِ حکومت اسلامی، میزانِ تعهد و «چپ» بودن دیگران را با بکارگیری از چند روایت و حدیث اندازه‌گیری کنند. برای شناخت این آدمها، بد نیست بدانیم که این جماعت سی سال است مشغولِ درس دادن به دیگران هستند: درس‌هایی از انقلاب اکتبر؛ درس‌هایی از «انقلاب» بهمن؛ درس‌هایی از مبارزات کارگران... نقش این آدمها (با پوزش از خوانندگان) عینِ ویروسی است که اندام سالم یک جامعه را موردِ هجوم قرار می‌دهد. توصیهٔ من به مخاطبان جوان‌ام ظرف سالهای گذشته همیشه این بوده: همان طور که از ویروس و باکتری هراس دارید، از این جماعت نیز به شدت دوری کنید.

رسانه‌های شنیداری و نیز معدود رسانه‌های تصویری اپوزسیون (در اینجا رسانه‌های طیف چپ) با دخیل بستن به امامزادهایی (کارشناسانی) که کارشان کور و کر کردن انسانهاست، تولیدات رسانه‌ای خود را به مشتی شعارهای عوامفریبانه تقلیل داده‌اند. سی سال آدمهایی که تشکل‌های سیاسی را ارث پدری خود می‌دانستند و صدای هر نقد و مخالفتی را در نطفه خفه کرده‌اند، از آزادی و برابری گفتند؛ از آلترناتیوهایی که تنها در خورجین آنهاست؛ از آخرین بحران نظام سرمایه یاد کردند؛ سی سال بشارتِ «جنبش»‌های زنان، جوانان، دانشجویان، و بالاخص «جنبش کارگران» در ایران را دادند؛ «جنبش»‌هایی که هدف آنها برقراری نظامی سوسیالیستی در کشوری‌ست که تاریخ سیاسی، اجتماعیِ آن با استبداد، مذهب و خرافات آمیخته و اجین بوده است! اینان سی سال با سیاه نمایی از هر آنچه که در کشورهای محل اقامت‌شان می‌گذرد، وعدهٔ بهشتی را به دیگران داده‌اند، بی‌آنکه هرگز؛ هرگز از محتوای بهشت آنان پرسشی شده باشد. (برای نمونه می‌توانید مصاحبه‌ام با اصغر کریمی را در همین رسانه مطالعه کنید).

با این حال این سناریو سازی‌های کودکانه از سوی نیروهای طیف چپ هرگز قابل اجرا و تکرار نبود مگر مدعیان پشت «مردم» (بخوانیم قشر و طبقه) پنهان شده و خود را حامی، دلسوز و سخنگوی آنان معرفی کنند. ترفندی که بیش از چهار دهه حکومت اسلامی ایران از آن استفادهٔ ابزاری کرده است.

به راستی ادعای «انقلاب سوسیالیستی» در ایرانِ اسلامی اگر ناشی از بلاهت سیاسی نباشد، حتا تصورِ آن مو بر اندام انسان راست کرده و خِمرهای سرخ را با ایدئولوژی آخرالزمانی در ذهن تداعی می‌کند. از این بگذریم که چنین مدعیانی نه درکی از سوسیالیسم علمی دارند، نه از سرمایه‌داری و نه از جامعه‌ای که حداقل سی سال به طور واقعی با آن قطع رابطه کرده‌اند.

به مبحث رسانه‌ها دوباره باز خواهم گشت.

چپ ستیزی

در سه دههٔ گذشته هر بار صدایی متفاوت از سوی نیروهای مستقل طیف چپ ایرانی برخاسته شد؛ هر گاه فردی به نقدِ اندیشه و تفکرات به غایت ارتجاعی و ضدانسانی برخی از ایدئولوگ‌های این عرصه همت گماشت، با برچسب «چپ ستیزی» از سوی آدمهایی روبرو شد که عین مسلمانان متعصّب تنها سلاح‌ سیاسیِ آنها تعدادی نقل قول (حدیث) از این و آن بوده است. شوربختانه سالهاست که مفهوم چپ ستیزی به عادتی خصلت شده، و نیز به مکانیسم دفاعی بدنهٔ طیف چپ در جامعهٔ ایرانی خارج کشور تبدیل شده است.

در این سالها چه همه انسانهایی بودند که زیر چرخ دنده‌های این تفکر پلشت خُرد شده‌ و چنانچه گفته شد، صدای‌شان هرگز شنیده نشد. در تشکل‌های سیاسی، در کانون‌های پناهندگی، در نهادهای ادبی و نویسندگی و... چه همه تبعیدیانِ شریفی بودند که ترور سیاسی و شخصیتی شده و این طیف آرام آرام به گوشهٔ تنهایی پرتاب شدند. در این میان تعدادی خودکشی کرده؛ بی‌شمارانی به انواع اختلالات روانی و بیماری‌های جسمی مبتلا شدند؛ بخشی عطای جامعه ایرانی را برای همیشه به لقاء ‌اش بخشیدند و گروهی با خودکشی روانی، عازم کشور و نظام سیاسی‌ای شدند که چندی پیش به قصدِ حفظ جان و حفظ پرنسیب‌های انسانی از آن گریخته بودند.

به دلیل ذیق وقت تنها به دو تجربه بسنده می‌کنم:

از سنگ ناله خیزد

پای درددل تبعیدیان ایرانی نشستن بخش مهمی از زندگی اجتماعیِ من بوده است. سالها پای صحبت زنان و مردان بی‌شماری نشستم و صمیمانه به آنها گوش دادم.

تابستان سال ۹۸ میلادی به درخواست (آقای د) به دیدارش می‌روم. این اواخر، بارها او را در بیرون ملاقات ‌کرده بودم، اما این بار اصرار داشت برای دیدن‌ او به خانه‌اش بروم؛ و می‌روم. او با تشکیلات «سربداران» فعالیت می‌کرد. انسانی حساس که به راحتی می‌شد از صفت شریف برای او استفاده کرد. پس از سکوت طولانی‌اش به او می‌گویم که برای شنیدن آمده‌ام و نه برای گفتن. سفره دل باز می‌کند و بیش از دو ساعت می‌گوید. یک ساعت بعد، موقعِ گریستن‌ و هق‌هق‌‌های اوست. آنقدر می‌گوید و می‌گرید، تا آرام می‌گیرد و سپس در سکوت کامل روی مبل دراز می‌کشد. و من به آرامی منزل او را ترک می‌کنم.

از فردای آن روز دیگر کسی این انسان را ندید و صدایش را نشنید. ۲۴ سال می‌شود که از او بی‌خبرم. ۲۴ سال است که صدای صدها ایرانی تبعیدی را دیگر نشنیده‌ام.

بایکوت در تبعید

در رابطه با تشکیلات سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر) دستگیر و پنج سال و نیم در زندان ماند. (از این بگذریم که زمان زندانی کشیدن‌اش را در کتاب خاطرات‌اش به زبان انگلیسی به ده سال افزایش داد). چند سالی طول کشید تا پای‌اش به خارج کشور برسد.

اغلبِ بچه‌های تشکیلات از همان ابتدا او را «دکتر» صدا می‌زنند! بارها از خود پرسیدم، اگر او معلّم و یا کارگر ساختمانی بود، فعالان سیاسیِ مارکسیست از چه صفتی برای‌ او استفاده می‌کردند. به هر حال، مهم این بود که «دکتر» با تشکیلات است، پس باید برای‌اش سنگ تمام گذاشت.

«دکتر» چند سال بعد با تشکیلات زاویه پیدا می‌کند و آرام آرام از آن کناره گیری می‌کند. هزارهٔ جدید میلادی که به نیمه می‌رسد او را ایزولهٔ کامل می‌کنند. گفت‌وگویی که با او انجام می‌دهم، مدت کوتاهی آرام‌اش می‌کند، اما دوباره به حالت قبلی برمی‌گردد: تنها و افسرده؛ تنهای تنها. در ابتدا هفته‌ای یک غروب به دیدارش می‌روم؛ افاقه نمی‌کند تا اینکه تعداد رفتن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم را به دو، سه و گاهی چهار غروب در هفته افزایش می‌دهم. موقعیت بحرانیِ او نگران‌ام می‌کند. تصمیم می‌گیریم او را راهیِ ینگهٔ دنیا کنیم؛ و می‌کنیم. بعد از تهیهٔ بلیط و موارد دیگر، به او اصرار می‌کنم که از سفرش بیشترین استفاده را ببرد، چرا که ممکن است چنین شرایطی دوباره مهیا نباشد؛ می‌پذیرد.

به محض رسیدن، هر دو روز یکبار به او زنگ می‌زنم و در کنار، سفارش‌ام را با تعدادی از رفقا در آن سوی آب در میان می‌گذارم. در سه تماس تلفنی‌ام، دکتر شادمان است و از فرصت بوجود آمده کمال استفاده را می‌برد. در تماس چهارم با آدم دیگری روبرو می‌شوم؛ می‌خواهد هر چه زودتر برگردد. می‌گوید: چو انداخته‌اند که سلطنت‌طلب شده‌ام و همین‌ها آمدند و جلسهٔ سخنرانی‌ام را برهم زدند.

با دیگران تماس می‌گیرم. می‌بینم راست می‌گوید. چو انداخته‌اند که دکتر سلطنت‌طلب شده است. پیدا کردن سرمنشاء آب گل‌آلود برای‌ من هیچوقت کار سختی نبوده. از یک تماس تلفنی شروع می‌شود و بعد از تعداد زیادی مکالمهٔ تلفنی سرمنشاء آب فاسد و گل‌آلود به لندن می‌رسد: (علی د). این اوست که اول بار به یک هوادار می‌گوید که دکتر سلطنت‌طلب شده و باید با وی برخورد شود؛ و او هم اطاعتِ فرمان کرده و در یک «اقدام انقلابی» چماقداران را روانهٔ جلسه می‌کند.

دکتر خراب می‌رود و خراب‌تر برمی‌گردد. از این به بعد شرایط جسمی و روانی او هر روز وخیم‌تر می‌شود. در روزهای پایانیِ دههٔ اول هزاره جدید میلادی، برای چندمین بار به عیادت‌اش به بیمارستان می‌روم. با دکتر جراح مغز و اعصاب او (دکتر کِنِدی) آشنایی نزدیکی دارم. وی شرایط‌اش را جدی و بحرانی توصیف می‌کند. از آن به بعد یک پای دکتر بیمارستان است و پای دیگرش، زندگی در فضای دلهره‌آوری که در ایزولهٔ کامل است. از این به بعد تصمیم می‌گیرم هر از چند هفته یکی دو تا از آدمهای شریف را برای دیدار با دکتر با خود همراه کنم.

طولی نمی‌کشد که قدرت تکلّم آرام آرام‌ از او سلب می‌شود. به این دلیل دیگر کسی را با خود همراه نمی‌کنم. چند ماه پیش از آنکه برای همیشه چشم فرو بندد، ملاقات‌های هفتگی‌ام را با وی قطع می‌کنم. حتم داشتم کسانی که سالها استخوان تیزی در گلوی او بودند، عنقریب سرو کله‌شان پیدا شده و صاحب عزا می‌شوند؛ سینه خواهند درید و قیافهٔ محزون به خود خواهند گرفت. دیدار با این آدمها از صد بار مردن برای من سخت‌تر است. همیشه در زندگی شخصی‌ام (و نه زندگی اجتماعی‌ام) از این آدمها دوری کرده‌ام. در روز مراسم ترحیم دکتر شنیدم که «صاحبان عزا» سنگِ تمام گذاشته‌اند.

باری، حرف و حدیث این جمعیت بزرگ در جامعهٔ تبعیدی هرگز شنیده نشد؛ چه در رسانه‌های نوشتاری، چه شنیداری و چه تصویری. رسانه‌های ما جای آدمهایی شده که از روی «ایمان» گاهی هفته‌ای هفت مقالهٔ پر غلط می‌نویسند؛ هفت «مصاحبه»‌ای منتشر می‌کنند که حتا خودی‌ها نیز رغبتِ دیدن و خواندن‌شان را ندارند؛ اغلبِ «مصاحبه»‌های این جامعه چندش‌آور شده است؛ هر چیزی هست، الا مصاحبه. انگار به مسجد یا تکیه رفته‌ایم و آخوندی دارد برای امّت شهیدپرور سخنرانی می‌کند.

انسان اگر بخواهد به رفیقی چهل ساله نامه‌ای با پست الکترونیکی بنویسد، مدتی روی‌اش فکر می‌کند. اما عطش سیری ناپذیر برای دیده شدن، به این آدمها هی نمی‌زند که «آقا جان! حداقل نوشته‌ات را پیش از انتشار یکبار نگاه کن و غلط‌های فاحش املایی و دستوری‌اش را بگیر». او می‌نویسد و ارسال می‌کند.

در رسانه‌های تصویری و شنیداری (درست عین مراسم سیاسی، عبادی نماز جمعه) پاهای ثابتی هستند که هر هفته از آخرین بحرانی که دامن‌گیر «دُژمن» خونخوار شده می‌گویند و همزمان وعدهٔ آلترناتیو (بخوانیم بهشت برین) به انسانها می‌دهند. در این میان استثناها واقعاً انگشت شمار هستند.

به تعدادی از این رسانه‌ها نگاهی می‌اندازم:

رسانهٔ روشنگری

بیش از ده سال رسانهٔ «روشنگری» (و چه نام بی مسمّایی) بدیل روزنامهٔ کیهان شریعت ‌مداری در خارج کشور بود. بیش از ده سال این رسانه برای تبعیدیان ایرانی پاپوش دوخت؛ توهین‌هایی نبود که نثار آنان کرد؛ چه در غالب مقالات و چه در بخش نظرها (کامنت‌ها).

پوشه‌ٔ کامنت‌های رسانه‌های ایرانی روبرویم است. ۸۰۴ اظهارنظر در این پوشه ثبت کرده‌ام که بیش از نیمی از آنها متعلق به سایت روشنگری ست. اگر سطح این نوشته را می‌خواستم به سطح آن رسانه تقلیل دهم، کامنت‌هایی را در این قسمت درج می‌کردم که خواهر و مادر انسانها در آنها نشانه گرفته شده؛ اتهامهای سیاسی و اخلاقی با ادبیاتی لمپنی به آدمهای حقیقیِ بی‌شماری زده شده، بی آنکه کک کسی گزیده شود. و این حکایت رسانه‌ای بود که باور داشت، به همه می‌توان توهین کرد، اتهام زد، منتهی حق آدمهاست که از خود دفاع کنند! حتا حکومتِ وحشتِ اسلامی در ایران نیز چنین ادعایی را علناً عنوان نکرده است.

بارها خواستم اسم و فامیل واقعی مسئول روشنگری، کشور محل اقامت و تعلق تشکیلاتی او را در مقدمهٔ مصاحبه‌هایم عنوان کنم، اما آن را غیر اخلاقی دیدم. تشکیلات دو شقّه شده‌ای که هر از گاه به نفیِ آزادی‌های مدنی در کشورهای دموکراتیک می‌نشیند و آنها را «آزادی‌های بورژوایی» می‌نامد (آزادی‌هایی که حاصل سده‌ها مبارزات پیگیر اقشار و طبقات مختلف بوده) و همزمان وعدهٔ آزادی و رفاه واقعی؟! به مردم می‌دهد، باید چنین آدمها و رسانه‌هایی را به جامعه تحویل دهد.

من و پالتاک

این رسانه در مقیاسی کوچک‌تر ادامه دهندهٔ مسیر رسانه‌ٔ روشنگری بود و اهداف یکسانی را دنبال می‌کرد: سرخورده کردن مبارزان سیاسی طیف چپ و به سخره گرفتن افکار و حرفهای تازه. این وب سایت که توسط آدمی با نام مستعار «سربلند»! اداره می‌شد، هر بار که با مخالفت انگشت شماری در رویکردِ توهین آمیز و هزل‌گونهٔ خود به دیگران روبرو می‌شد، «کارگر» بودن خود را به رخ دیگران می‌کشید. او فکر می‌کرد حالا که از روی اجبار در کشور هلند برای صباحی به کار یدی مشغول است، باید از آن «موقعیت»؟ به سود خود استفاده کند. در سه دههٔ گذشته از مفهوم «کارگر» چه سوء استفاده‌هایی که از سوی اپوزسیون طیف چپ نشده است.  

با اینکه کلیهٔ پروژه‌های اینچنینی در جامعهٔ تبعیدی طیف چپ پس از مدتی به تناقض وجودی و ساختاری دچار شده و پس از تعطیلی به بخش خاکستری تاریخ سپرده شده است، اما دلیل خاموش شدن این وب سایت، حکم دادگاه مبنی بسته شدن آن و ممنوع القلم شدن مسئول آن بوده است. بالاخره در جامعهٔ ما کسی پیدا شد که از ظرفیت‌های دموکراتیک کشورهای محل اقامتِ خود استفاده کرده باشد.

باید اعتراف کنم، اگر حکومت اسلامی ایران با صرف میلیون‌ها دلار در سال می‌خواست اهداف مشابهی را در سرخورده کردن و به بن‌بست رساندن مبارزان سیاسی طیف چپ دنبال کند، موفقیت‌اش به اندازهٔ عملکرد طیفی از نیروهای «اپوزسیون» در سه دههٔ گذشته نمی‌توانست باشد. رژیم اسلامی ایران باید ممنون و سپاسگزار این نیروهای «اپوزسیون» باشد.

رادیو همبستگی

این رسانه تنها پروژهٔ تبعیدیانِ ایرانی طیف چپ است که بیش از سی سال تداوم داشته است. یافتنِ دلایل این استمرار بر عهدهٔ رفتارشناسان و جامعه‌شناسانِ مستقل و شجاع است.

این رسانه محصول همکاری انسانهای بی‌شماری‌ست که برخی از آنها از این رسانه رفته و بخشی دیگر مانده‌اند. از این روی تلنبار کردن این تلاش سی و چند ساله بر شانه‌های یک فرد، غیراخلاقی و غیرمنطقی‌ست. با این حال باید از یکی از همکاران این رسانه به گونه‌ای دیگر یاد کنم.

سالهاست فعالیت‌های مختلف رسانه‌ای در جامعهٔ ایرانی مقیم خارج؛ خصوصاً رسانه‌ها و تولیدات رسانه‌ای به زبان انگلیسی را دنبال می‌کنم. در این میان «مصاحبه» برای من جایگاه مهمی دارد و این حرفه را از جامعهٔ میزبان آموخته‌ام. به عقیدهٔ من در میان خیل عظیم روزنامه‌نگاران ایرانی، تنها دو فعال رسانه‌ای هستند که متن خوان نیستند و مصاحبه گرند: سعید افشار و سیامک دهقان‌پور. شناختِ من از زندگی اجتماعی دهقان‌پور ناچیز است، اما سعید افشار را انسانی شریف و صادق می‌شناسم. طبعاً او مثل همهٔ انسانها نقاط و قوت و ضعف فراوانی دارد، با این حال در تجربه‌ام از تبعیدیان ایرانی طیف چپ، کمتر آدمی را با خصوصیات مثبت او دیده‌ام.

فقط ای کاش سعید افشار به توانایی‌های مثبتِ خود در این عرصه واقف می‌بود و در هر مصاحبه از تمام توان خود بهره می‌جست. پیش از هر چیز، باید بپذیریم که «مصاحبه» یک کار است و این کار دوست و دشمن نمی‌شناسد.

عصر نو

از خصوصیت‌های مثبت و حرفه‌ای این رسانه (که در میان رسانه‌های نوشتاری طیف چپ یک استثناء است) بسته بودن دریچهٔ اتهام و توهین، و شرط این دستاورد در درج مقالات است. مسئول «عصرنو»، مسعود فتحی از انسانهای شریف جامعه ایرانی مقیم خارج است. با اینکه دیدگاههای سیاسی من با مسعود فتحی تفاوت‌های زیادی دارد، اما حتم دارم در فردای حکومت اسلامی در ایران، در رسانه‌ای که او مسئولیتی در آن بر عهده داشته باشد، طناب دار برای انسانها بافته نمی‌شود.

تنها تلاش جمعی موفق؛ تجربهٔ «ایران تربیونال»

انسانِ ایرانی طیف چپ هر پروژه‌ٔ سیاسی و اجتماعی‌ای را که در طول سه دهه در کشورهای اروپای غربی در دستور کار قرار داد، به دلیل مجموعه‌ای از عادتها، باورها و خصوصیات فردی و فرهنگی‌ انسان‌هایش، سرنوشت شکست برای آنها رقم زده شد.

تجربهٔ ایران تربیونال، با همهٔ نقاط قوت و ضعف‌اش، تجربه‌ای منحصر به فرد در تاریخ سی و چند سالهٔ کنشگران طیف چپ در خارج کشور است. این پروژه، تنها پروژه تبعیدیان طیف در خارج کشور بود که به جای انهدام و تلاشی در مرحلهٔ نخست، توانست از نقطهٔ الف به نقطهٔ ب نقل مکان کند. این پروژه دوستان و دشمنان زیادی داشت و به تجربهٔ من «ضد امپریالیست»های ایرانی از بزرگترین دشمنان آن بودند؛ حتا بزرگتر از رژیم سیاسیِ حاکم بر ایران.

در این پروژه بسیارانی فعالیت کردند؛ طیفی برای پر کردن خلاء‌های شخصی و اجتماعی‌ خود (نظیر فرشید الف)، طیفی جهتِ استفاده ابزاری و بهره‌برداری از مزایای اجتماعیِ پروژه (نظیر ایرج م) و گروه بی‌شماری که صادقانه هفته‌ها و ماهها وقت و انرژی خود را به آن اختصاص دادند(نظیر احمد م). با این حال فعالیت مستمر و خستگی‌ناپذیر یک انسان در این پروژه بزرگ جای تآمل بسیار دارد: (بابک ع). ساعتها در روزهای دادگاه به او خیره می‌شدم و وی را در اطاق‌های مختلف دنبال می‌کردم؛ طوری که در آخرین روز برپایی دادگاه نمادین ایران تریبونال احساس می‌کردم او بی‌هوش خواهد شد. این انسان بیشتر از دیگران در برپایی این دادگاه نمادین وقت و انرژی گذاشت، بی آنکه توقعِ ستایش و دیده شدن داشته باشد.

جمهوری سرمایه‌داری اسلامی!

از فردی قیام سال ۵۷ بخش قابل توجهی از نیروها و سازمانهای سیاسی طیف چپ تلاش کرده‌اند «حکومت اسلامی ایران» را نظامی متعارف (سرمایه‌داری، اما با پسوند‌هایی متفاوت) معرفی کنند؛ گویش‌ها، لهجه‌ها و زبان دستوری آنها متفاوت بوده است.

در ابتدا: واضح است که ترکیبِ مرکّب «جمهوری سرمایه‌داری اسلامی» ترکیبی متناقض، اشتباه و غیر علمی‌ست. واژگان جمهوری و سرمایه‌داری پدیده‌های مدرنی هستند که «مردم» و «سرمایه» را در ماهیت و فلسفهٔ وجودی خود دارند. اما در دین اسلام- که قدمتی نزدیک به ۱۵۰۰ سال دارد- اصل بر تبعیت، تقلید و بندگی انسان از خداوند، پیامبر، امام حاضر و امامان غایب است. نیروی سیاسی طیف چپ این را خوب می‌داند، اما تناقضات سیاسی، تشکیلاتی و ایدئولوژیکی این اجازه را به او نمی‌دهد تا در معرفی «حکومت اسلامی» از داده‌ها و تعاریف علمی استفاده کند.

پناهنده سیاسی؛ سفر به ایران

شاید جزو نخستین فعالان رسانه‌ای در خارج کشور بوده باشم که مخاطبان‌ام را با نوع معینی از تبعیدیانی که در شرایط روانی نامناسب اقدام به سفر به ایران کرده بودند، آشنا کرده باشم. اما این بخش از جامعه، به تجربهٔ من اقلیت ناچیزی از «مسافران» را شامل می‌شده. اکثریت با کسانی‌ست که کیس پناهندگی آنان جملگی «در خطر بودن جان‌شان در نظام سیاسیِ حاکم بر ایران» بوده، اما با تغییراتی که در آنها ایجاد شده بود، در شرایط روانی مساعد و به «انتخاب شخصی» تن به سفر به ایران داده‌اند.

نزدیک به هفت سال مسافران «خانهٔ پدری»؟ را در اصلی‌ترین فرودگاه لندن رصد کردم؛ از تک و توک هواداران سابق سازمان مجاهدین خلق تا طیفی از طرفداران (سابق) سلطنت پهلوی، از ملی‌گرایان دو آتشه‌ای که یکی از آنها هر صبح در مقابل تمثال مصدق سان می‌دید (با این فرد آشنایی نزدیکی داشتم و او کتابفروشی‌ای در جنوب غربی شهر لندن داشت) تا تعدادی از هواداران حزب توده ایران و فدائیان اکثریت؛ از یک زن از هوداران چریکهای فدایی خلق ایران (طرفداران اشرف دهقانی) تا یک زن و مرد از هواداران «سربداران»؛ از یک زن و مرد از هواداران حزب کمونیست کارگری تا دو مرد از سازمان راه کارگر (این دو از راه سفر به کردستان به ایران سفر کرده بودند)؛ و بر فرق سر همهٔ این مسافران، بیش از چهارصد عضو و هوادار سازمان اقلیت.

در آن دوره هفت ساله، به جز اعضاء و هواداران سازمان اقلیت، هیچ فردی را پس از سفر اول به ایران در فرودگاه دوباره ملاقات نکردم؛ آنها رفتند و برای همیشه رفتند. ضمن آنکه هیچ یک از مسافران برای سفر به «جمهوری سرمایه‌داری اسلامی» به توجیهات عقلی و سیاسی متوسل نشدند، الا گروه آخر.

رسانه‌های ما (پرمخاطب و رسانه‌های اپوزسیون) بیش از بیست سال فرصت داشته‌اند در این زمینه کار روشنگرانه تولید کنند؛ نه آن را به «انتخاب فردی» آدمها ساده کرده و نه به محکومیت آن بنشینند.

بنیتو موسولینی و روح الله خمینی

مدل سیاسی و اقتصادی حکومت اسلامی ایران متعلق به دوران پیشاسرمایه‌داری‌ست. از نقطه نظر سیاسی شباهت‌های بی‌نظیر این نظام سیاسی با نظام فاشیسم در ایتالیا خیره کننده است. روح الله خمینی و بنیتو موسولینی، هر دو دشمنیِ دیرینه‌ای با تجدد و دستاوردهای مدرنیته داشتند؛ خمینی به شدت از دانشجویان و قشر دانشگاهی، از نویسندگان و متفکران جامعه متنفّر بود و تنفر خود را بارها در خلال سخنرانی‌هایش نشان داده بود. موسولینی عاشق دهقانان، کشاورزان و انسانهای حاشیهٔ شهری بود و در جمعِ آنان احساس امنیت می‌کرد. طبق نظرِ تاریخنگاران معتبر، پشتیبانان اصلی موسولینی ۹۴ درصد از دهقانان، کشاورزان و کارگران ایتالیا بودند. پشتیبانان و متحدانِ اصلی روح الله خمینی، انسانهای روستایی، حاشیهٔ شهری و طیفی از لایهٔ جامعهٔ شهری سنّتی بود. این خمس و ذکات «بازار» سنّتی بود که هزینهٔ زندگی روح الله در عراق، فرانسه و هزینهٔ سفر او به ایران را تآمین کرده بود.

هر دو نظام سیاسی خواهان محو و انهدام یک ملت، یک اندیشه و ایدئولوژی، و سپس «پاکسازی» جامعه و یکسان سازی آن بر پایهٔ گفتارها و آموزه‌های «رهبر عقیدتی» بوده است.

اما بر خلاف کشور ایتالیا، در کشور ایران مشکل از آنجا آغاز گشت که طیفی از دانشگاهیان، نویسندگان و متفکران، و بخش قابل توجهی از جامعهٔ شهری مدرن با «تحلیل»‌های دو تشکیلات سیاسیِ مارکسیست، لنینیست به پشتیبانی از خمینی در آمد و فجایعی را رقم زد که شاهدش بودیم.

شاید در ظاهر امر عده‌ای گمان برند، دامن زدن به این بحث‌ها غیرضروری و یا مته زدن به خشخاش است؛ این طور نیست. توهم «جمهوری سرمایه‌داری ایران» زیر پای هزاران فعال سیاسی طیف چپ را در سی سال گذشته خالی کرده است؛ آنان را به بن‌بست سیاسی رساند و سپس بخش بزرگی از این جمعیت انبوه را راهی کشور «سرمایه‌داری» ایران کرد. در بریتانیا این رقم سرسام آور است.

ضد امپریالیست‌های ایرانی

از فردای ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ تفکر ضدامپریالیستی (ضد آمریکایی)، تفکر غالب بر اکثریت مطلق چپ ایران بوده است (رجوع کنیم به نشریات گروههای سیاسی طیف چپ در وب سایت اسناد اپوزسیون ایران). شاید فکر کنیم که این نیروها با نقد موضع‌گیری‌‌های گذشته، الویت‌های سیاسی و عملکرد فاجعه‌بار خود، از گذشته درس گرفته و به مواضعی نوین، مترقی و انسانی نائل آمده‌اند، اما سخت در اشتباهیم. هر گونه تغییر نیاز به مجموعه‌ای از عوامل درونی و بیرونی دارد که در مرکز آن پرسش، استدلال و «اندیشه‌ٔ انتقادی» خودنمایی می‌کند. جامعهٔ ما فاقد چنین عوامل و شرایطی بوده است.

واقعیتی‌ست، اگر ضد امپریالیست‌‌‌‌های ایرانی در سالهای پس از قیام بهمن، بخشاً از تشکل‌ها و نیروهای پرو سوویتی تشکیل می‌شدند، در دو دهه اخیر این تفکر دامن‌گیر نیروهای موسوم به چپ کارگری، «چپ دو خردادی»، نیروهای ملی و «ملی مذهبی» (یکی دیگر از ترکیبهای متناقض) نیز شده است. حتا در احزابی نظیر حزب کمونیست کارگری ایران نیز این تفکر چنان گسترده شده که برخی از انشعابیونِ آن در خیزش‌های اعتراضی در ایران به مردم «رهنمود» می‌دادند که در خانه‌ بمانند و به تظاهرات نپیوندند. به این تشکیلات سیاسی اشاره‌ای گذرا خواهم کرد، اما بیاییم «ضد امپریالیست وطنی» را در اندازهٔ یک مقالهٔ کوتاه کالبد شکافی کنیم.

از فردای زندگی نیروی سیاسی طیف چپ در تبعید (تقریباً از اغلب گرایش‌های سیاسی و تشکیلاتی) آنان با درکی اشتباه از ماهیت حکومت اسلامی وارد میدان مبارزه سیاسی شدند. آنان گمان می‌کردند، سرکوب آنها توسط حاکمیت نوپای مذهبی به خاطر تلاش این نیروها در ایجادِ شوراها، و نیز برقراری نظامی سوسیالیستی در ایران بوده است (می‌توانید گفت‌وگویم با یاسمین میظر، تحت عنوان «سی سال گذشت» را مطالعه کنید). آنان هرگز و هنوز به سرکوب خونین سازمان مجاهدین خلق، ملی- مذهبی‌ها؟! بهایی‌ها، زنان و دانشجویان، و بخش بزرگی از نیروهای سابقاً خودی فکر نکرده و پاسخی برای آن پیدا نکرده‌اند.

از سوی دیگر این نیروی سیاسی بیش از سه دهه است که در محیط عاری از سرکوب سیاسی زندگی می‌کند؛ جوامعی که انسانهای آن دستاوردهای بزرگی در دهه‌های گذشته کسب کرده، اما این انسان نه تنها این دستاوردهای عظیم انسانی و اجتماعی را نمی‌بیند، بلکه به نفی کاملِ آنها می‌نشیند و این دستاوردهای عظیم را دو دستی تقدیم «بورژوازی» می‌کند؛ چرا؟

شاید با یک جملهٔ کوتاه بتوان پاسخی برای پرسش بالا پیدا کرد: مفاهیمی نظیر آزادی‌های مدنی و سیاسی، سکولاریسم و دموکراسی هنوز برای بخش بزرگی از نیروهای طیف چپ ایرانی مفاهیمی زائد و بورژوایی به حساب می‌آید. تلاش سی سالهٔ این نیروها برای ثابت کردن این باور سنگ شده جای تاُمل فراوان دارد:

یا سوسیالیسم، یا بربریت

ارتجاعی‌ترین شعاری که انسان ایرانیِ طیف چپ می‌تواند سر دهد، شعار و یا پلاتفرم «یا سوسیالیسم یا بربریت» است.

به جز تشکل‌ها و عناصری که دل در گرو «کمونیسم» چین و یا «سوسیالیسم» مادِرو، اورتگا و یک دوجین پوپولیستِ مستبد در آمریکای لاتین دارند، بقیهٔ نیروهای طیف چپِ ایرانی معتقدند که نظام سوسیالیستی‌ای در جهان حاضر قابل تصور نیست. پس آنچه که می‌ماند سرمایه‌داری و به عبارتی بربریت است. به زبان ساده و در یک ساده‌انگاری فلسفی، نظام‌های سیاسی سوئد، فرانسه، بریتانیا، اسپانیا، آلمان و... را در کنار رژیم‌های خودکامه و مستبدِ حکومت اسلامی ایران، حکومت اسد، نظام سیاسیِ حاکم بر عربستان سعودی و... می‌نشانند؛ یعنی رژیم‌های سیاسیِ موجود جملگی سرمایه‌داری و به عبارتی نمادی از بربریت هستند! همین نیروها در میانهٔ هزاره جدید میلادی، با کشف جدیدی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در کنار پلیس انتظامی کشورهای اروپای غربی نشاندند: پلیسِ سرمایه، حافظِ نظام سرمایه!

به دلیل خودداری از طولانی شدن متن تنها به ذکر یک تجربه در این مورد بسنده می‌کنم.

تناقضاتی که بارها تکرار شده است

زمستان سال ۲۰۱۰ میلادی در سوئد هستم. انتخابات سراسری در این کشور نزدیک است. سوسیال دموکراتها در دو دوره قدرت سیاسی را در دست داشته‌اند. به سراغ تعدادی از فعالان سیاسیِ اغلب شناخته شدهٔ طیف چپ در این کشور می‌روم. اکثریت قاطع معتقدند تفاوتی میان سوسیال دموکراتها و مُدِرت‌ها نیست؛ هر دو احزابی بورژوایی هستند و سیاست‌های معین و یکسانی را دنبال می‌کنند! یافته‌هایم را با اسامی آدمها در جزئیات یادداشت می‌کنم تا روز شنبه؛ که دو ساعت را به رادیوهای محلی اختصاص می‌دهم: عجیب است؛ جملگی ساز یکسانی می‌زنند. انگار در غیاب معلم مدرسه، شاگردان تنبلِ کلاس از روی دست یکدیگر رج زنی کرده‌اند.

تابستان ۲۰۱۱ میلادی دوباره در سوئد هستم. انتخابات به پایان رسیده و مُدرت‌ها بر مسند قدرت‌اند. حالا ولوله‌ای در میان نیروهای سیاسی طیف چپ به راه افتاده؛ فراخوان پشتِ فراخوان. در رادیوهای محلی از «نیروهای چپ و مترقی» خواسته می‌شود که به پیکت اعتراضی آنان بپیوندند. ماجرا از این قرار است که مُدرت‌ها تنها چند ماه پس از کسب قدرت سیاسی، شروع به حذف خدمات اجتماعی، حقوق بیکاری و حتا حقوق از کارافتادگان و بیماران سرطانی کرده و از آنها خواسته‌اند به سر کار برگردند. یک جامعهٔ چندصد نفره به کلی فراموش کرده که سال گذشته آرایش سیاسیِ انتخابات را چگونه «تحلیل» می‌کرده. گویا رسانه‌های ایرانی نیز در یادآوریِ تناقضات موجود به نیروهای مزبور فاقد شجاعت هستند. و این تناقض چیزی نیست جز اصرار و پافشاری به باورهای سنگ شده‌ای نظیر «یا سوسیالیسم یا بربریت».

یک کارِ ارزشمند میدانی

واقعیت این است، پس از سالها جمع آوری نمونه‌های اجتماعی از آدمها؛ از عادت‌ها و خصلت‌های ضدامپریالیست‌های ایرانی و تلاش برای مستند کردن آنها در جامعهٔ ایرانی مقیم خارج، هنوز به باوری درونی شده‌ نرسیده‌ بودم که چرا بخشی از نیروهای سیاسی طیف چپ، از جامعهٔ میزبان متنفر و از آن منزجر است؛ چرا ضدیت کوری با دستاوردهای مثبت جوامع غربی دارند؛ اصولاً چرا ضد امپریالیست (ضد آمریکا) هستند و به مستبدینی نظیر پوتین، شی جین پینگ، مادِرو، اورتگا ... دل‌ می‌بندند و برای آدمهایی نظیر جِرمی کوربین (رهبر سابق حزب کارگر بریتانیا) یقه پاره می‌کنند.

با اینکه همیشه باور داشته‌ام که واقعیت‌ها و تناقضات جامعه سیاسیِ ایرانی تحلیلی غیرِ سیاسی و اجتماعی می‌خواهد و باید بر اساس آموزه‌های روان شناختی و جامعه شناختی به بررسیِ آنها نشست، اما از تحلیل ضد امپریالیست‌های وطنی عاجز بودم، تا اینکه رساله‌ای خواندم از متخصصان دانمارکی.

این کار تحقیقی- میدانی بر این پرسش استوار بود که کدام بخش از جامعه استعداد پذیرشِ آموزه‌ها و ایده‌آل های نیروهای فاندمنتال (واپس‌گرای) مذهبی از جمله نیروهای موسوم به داعش را دارد. محققان، نمونه‌های بسیاری از جامعه را مورد بررسی قرار داده بودند که شاه‌بیت این کار میدانی به قرار زیر است: آن دسته از «خارجی»ها و مهاجرانی که در جامعه میزبان موفق نبوده و موقعیت اجتماعی، اقتصادی و خانوادگی متزلزلی دارند، استعداد بالایی در تنفر از جامعهٔ میزبان و در طرفداری از داعش تا حدّ کشتن و کشته شدن را دارند.

بی‌درنگ ده ضد امپریالیست ایرانی را در قاره اروپا انتخاب می‌کنم (دو نمونه کشور آلمان، یک نمونه فرانسه، سه نمونه سوئد و سه نمونه بریتانیا). با اینکه این تلاش، به هیچ وجه کاری کارشناسانه نیست، اما برای نخستین بار چیزی برای فکر کردن به دست ما می‌دهد. اضافه کنم، در پیوند با ضدامپریالیست‌های مقیم بریتانیا نیازی به تماس با دیگران ندیدم، چرا که آنان بیش از بیست و پنج سال در رادار من قرار داشته و آنها را رصد کرده‌ام.

دهها تماس تلفنی ظرفِ هشت روز (برای هر فرد چند تماس تلفنی) مرا به این جمع‌ بندی سوق می‌دهد: از ده نمونه، نه‌ تای آنان ظرف سی سال گذشته هیچگونه موفقیت اقتصادی و اجتماعی در کشور محل اقامت خود نداشته‌ و موقعیت خانوادگی آنان نیز متزلزل بوده است.

دهمین نمونه، فردی‌ست که تا چند سال پیش عمیقاً افسرده و گوشه‌گیر بود؛ در تماس با جنسِ مخالف بسیار خجول و شکننده بود؛ تنها زندگی می‌کرد؛ موقعیت اقتصادیِ خوبی نداشت و سیاستمدارانِ موردِ علاقه‌اش جورج گالووی (نمایندهٔ سابق مجلس از حزب کارگر)، جرمی کوربین و تعدادی از رهبرانِ کشورهای آمریکای لاتین بود.

اما به دلایلی چند گشایشی در موقعیتِ اقتصادی وی پدید می‌آید؛ با زنی به عنوان شریک زندگی آشنا می‌شود و رفته رفته بر افسردگی مزمنِ خود فائق آمده و آن را با کمک متخصص مدیریت می‌کند. در چند سال گذشته، او دیگر «ضد امپریالیست» نیست، مگر دوران کوتاهی که افسردگی برای دورهٔ کوتاهی بر او مستولی شده باشد.

این پوشه را می‌بندم با یک جمع‌بندی شتابزده: «ضد امپریالیست»های ایرانی از هر گونه اغتشاش، تظاهرات، راهپیمایی، بحران‌های اقتصادی و سیاسی در کشورهای غربی لذت برده و به طور فزاینده‌ای باطری آنان شارژ می‌شود. مرکزی‌ترین الویت سیاسیِ آنان، فلسطین (بخوانیم جهاد اسلامی و حماس) است و از شنیدن واژهٔ «اسرائیل» صورت‌شان سرخ می‌شود. اگر کسی جراُت کند و نامی از سازمان الفتح و محمود عباس جلو آنها ببرد، با واکنش جنون آمیز آنان روبرو می‌شود و مدارکی دالِ بر وابسته بودنِ او به اسرائیل را عرضه می‌کنند. توجه داشته باشیم که «مدرک وابستگی»؟! محمود عباس به اسرائیل را تنها زیرمجموعهٔ حکومت اسلامی ایران منتشر کرده است.

رسانهٔ موردِ علاقهٔ ضدامپریالیست‌های ایرانی در بریتانیا کماکان آر- تی (راشا تودی)، راه توده، اسپوتینگ و تعدادی از رسانه‌های چاپ ایران است. بارها دیده‌ام که آنان با شنیدن نام مجاهدین (سازمان مجاهدین خلق) به واکنش هیستریک دچار شده و اغلب از الفاظ رکیک در مورد آنان استفاده می‌کنند. اینان از «بِلِر»، «بوش» و دیگر رهبران غربی با عنوان جنایتکار یاد می‌کنند، اما امکان ندارد روح الله خمینی را بدون پسوند «آقا» مورد خطاب قرار دهند.

ضد امپریالیست‌های ایرانی در مقاطع مختلف، و در یکی از تندپیچ‌های سیاسی به حکومت اسلامی ایران نزدیک شده، سخنگو، پشتیبان و حتا متحدِ سیاسی آنان می‌شوند. کمپین‌های موسوم به ضدجنگ در بریتانیا خون تازه‌ای بر پیکر این جمعیت پراکنده و مستاُصل جاری کرد.

کمپین‌های «ضد جنگ»

در سالهای پایانی دهه نود میلادی، جهانِ غرب شاهد تظاهرات با شکوه «ضد سرمایه‌داری» در اقصاء نقاط اروپا و آمریکا بود. این حرکت مستقلِ جهانی تا پیش از واقعهٔ ۱۱ سپتامبر ادامه داشت و حملهٔ نظامی به کشور عراق آن را به طور کامل به محاق برد. پس از این جنگِ ارتجاعی، ضدامپریالیست‌ها از خواب بیست و چند سالهٔ خود بیدار شده و طولی نکشید که به جریانِ اصلی چپ جهانی تبدیل شدند.

واکنش جهان متمدن به این جنگ متعفن پاسخی در خور بود. به طور مثال در تابستان ۲۰۰۳ میلادی بیش از دو میلیون نفر در اعتراض به حملهٔ نظامی به کشور عراق به خیابان‌های بریتانیا آمدند. جرمی کوربینِ ضد امپریالیست (ضد آمریکا) که ایده‌آل‌ها و اکتورهای سیاسیِ مجبوب‌اش حماس و جهاد اسلامی و چاوز و ارتگا و صد البته رژیم سیاسی حاکم بر ایران است، فرصت را غنیمت شمرده و با کمک حزب موسوم به (کارگران سوسیالیست بریتانیا) به تشکیل «کمپین ضد جنگ» همت می‌گمارَد.

نخستین اقدام کوربین و حزب موسوم به کارگران سوسیالیست تصفیهٔ کامل نیروهای مستقل چپ بریتانیا از درون کمپین بود و دومین اقدام آنها خیر مقدم گفتن به اسلامگرایان شیعی و نیز کارگزاران حکومت اسلامی ایران. کمپین موسوم به ضد جنگ در بریتانیا، از سال ۲۰۰۴ میلادی حضور فیزیکیِ عناصر رژیم اسلامی را در بریتانیا مهیا و قانونی کرد. در این پیوند گفت‌گوهایی نیز انجام داده ام که در سایت «گفت‌وگو» موجود می‌باشد.

پِرِس‌تی‌وی و کمپین موسوم به ضد جنگ

تابستان ۲۰۰۷ میلادی سمیناری‌ست به دعوت کمپین موسوم به ضد جنگ. به همراه یکی از روزنامه‌نگاران خوشنام بریتانیا که یکی از ویراستاران نشریه‌ای مترقی‌ست، راهی این سمینار می‌شویم. پیش از ورود به سالن تلفن‌های دستی، ضبط صوت و کلیهٔ وسائل ثبت و مستند کردن گردهمایی را از شرکت کنندگان می‌گیرند و وقتی با اعتراض من روبرو می‌شوند، می‌گویند «هیچ کس حق فیلم‌برداری و ضبط صدای سخنرانان را ندارد». با این تصور که این قانون برای عموم است، قبول می‌کنیم. وارد سالن که می‌شویم، تعدادی دوربین فیلمبرداری ثابت و متحرک را می‌بینیم. به سراغ آدمی می‌روم که در مقابل درِ ورودی رفت و آمد شرکت کنندگان را کنترل می‌کند. پرسش‌ام را با او در میان می‌گذارم و این عنصر «حزب کارگران سوسیالیست» بریتانیا این پاسخ را به من می‌دهد(نقل از دفتر خاطرات‌ام): «این‌ها به ما [برگزار کنندگان] تعلق دارند»! می‌پرسم: «آیا فیلمبرداران با ارگان یا تلویزیون مشخصی کار می‌کنند»؟ می‌گوید: «بله، اینها از فیلمبرداران تلویزیون پِرِس تی‌ وی هستند»!

در ردیف جلو سالن سخنرانی، در طرفین جرمی کوربین تعدادی نشسته‌اند که حتم دارم از مقامات سپاه پاسداران، حماس و جهاد اسلامی باید باشند. در آن غروب شنبه حاضر بودم برای یک تلفن دستی و مستند کردن صورت شرکت کنندگان در سمینار هزار پوند پرداخت نمایم.

حزب کارگران سوسیالیست بریتانیا

به عقیدهٔ من «حزب کارگران سوسیالیست» بریتانیا، پیش از آنکه یک حزب سیاسی باشد، کمپانی‌ و یا شرکتی‌‌ست که عده‌ٔ قلیلی به طور حرفه‌ای در آن کار می‌کنند. کار آنان شرکت در حرکتهای اعتراضی، و تلاش برای مصادره کردن آنهاست. اینان چاپ خانه‌ای دارند و با استفاده از ارتباط‌های اجتماعی‌شان، از وجود کمپین‌های اعتراضی مطلع شده؛ تعداد بی‌شماری شعار و بَنِر را به چاپ رسانده و جلوتر از همه در محل کمپین اعتراضی حاضر شده و عکس‌ها و شعارهای چاپ شده (که نام این «حزب» را در خود دارد) را به دست دیگران می‌دهند. البته این «حزب سیاسی» رابطهٔ تنگاتنگی با رژیم حاکم بر ایران دارد، طوری که کتابهایِ مرجع آنها به طور مجانی در ایران چاپ شده است. (برای آگاهی بیشتر در این زمینه می‌توانید مصاحبه‌ام را با «مازیار رازی» مطالعه کنید).

مکثی بیشتر در رابطه با کمپین موسوم به ضد جنگ

عکس‌هایی که ظرف یازده سال از کمپین‌های موسوم به ضد جنگ گرفته‌ام، روبرویم است. از اوایل ۲۰۰۴ میلادی در پیکت‌ها و گردهمایی‌های این کمپین تعدادی لوگو (پرچم زرد رنگ) حزب الله لبنان دیده می‌شود، اما چون با واکنشی روبرو نمی‌شود، مدت کوتاهی بعد، کمپین شاهد پُرترهٔ سه متری روح الله خمینی و چندی بعد عکس بزرگ و رنگیِ سیدعلی خامنه‌ای می‌شود.

تعدادی عکس دیگری گرفته‌ام که فوکوس متوسطی دارند(چون حادثه خیلی سریع اتفاق افتاد). در این عکس‌ها تعداد قلیلی که به وجود عکس خمینی در کمپین ضد جنگ اعتراض کرده‌اند، زیر مشت و لگد متحدان اصلی این کمپین؛ عناصر حزب اللهی هستند. این درگیری با دخالت پلیس به پایان می رسد.

به عکس‌های سالهای ۲۰۱۰ به بعد نگاه می‌کنم. بخش‌هایی از صف تظاهرات موسوم به ضد جنگ کاملاً زنانه، مردانه شده است. زنان با پوشش‌های سیاه، که تنها چشمان آنها نمایان است و مردان ریشو، طوری در حال عربده کشیدن هستند که انسانهای نسل مرا به یاد سالهای وحشتِ ۱۳۵۸ به بعد می‌اندازد.

به ایرانیانی خیره می‌شوم (اغلب از اعضاء و هواداران سابق سازمان اقلیت در لندن) که سالها از فعالیت سیاسی دست شسته‌‌اند و حالا با صورت‌های جدی، مشتِ گره کرده شعار مرگ بر آمریکا می‌دهند.

فراموش نکنیم، عمر این کمپین نزدیک به دو دهه است (در لندن هنوز عده‌ای از اسم آن در دوره‌های مختلف استفاده می‌کنند) اما دریغ از یک گزارش حرفه‌ای و روشنگرانه از سوی رسانه‌های طیف چپ. و پرسش این که چرا؟ آیا وقتی پای «چپ» در میان است، باید چشم‌ها را بست و گوش‌ها را پنبه گذاشت؟ راجع به این موضوع کمی بیشتر مکث کنیم.

دیکتاتورهای مقدّس

به یکباره می‌بینیم که در سالگرد انقلاب «ساندنیست‌»ها در نیکاراگوئه، پیدا شدنِ سر و کله سرداران سپاه پاسداران را رسانه‌ها تیتر می‌زنند؛ «ما» صورت‌ برمی‌گردانیم و خودمان را به ندیدن می‌زنیم. از مغازله‌ٔ رژیم‌های سیاسی ونزوئلا، کوبا و تعدادی از کشورهای آمریکای لاتین با حکومت اسلامی ایران آگاهیم، اما راجع به چرایی آن سکوت می‌کنیم. رابطهٔ استراتژیک «جمهوری خلق چین» با رژیم سیاسی حاکم بر ایران اظهر من الشمس است، اما نه تنها به نقد آن نمی‌شینیم، بلکه این رابطه را در غالب سیاست‌های ضدامپریالیستی می‌ستاییم و به تبلیغ آن می‌نشینیم. از خودمان سوآل نمی‌کنیم، آخر این چه «کمونیسم» و «سوسیالیسم»ی است که نردِ عشق می‌بازد با سنگواره‌هایی که عمرشان به هزار و پانصد سال می‌رسد؟

و این هم پرسشی منصفانه: آیا چپ ایران به یک خانه ‌تکانی؛ به یک جرّاحی اساسی؛ به یک شیمی‌درمانی طولانی مدت نیاز ندارد تا دوباره مقبولیتی در جامعهٔ ایران داشته باشد؟

و اما مهمترین نکته‌ای که بایستی چپ ایران را به فکر وا دارد، رابطهٔ ج. اسلامی با پوتینِ روسیه است.

حملهٔ روسیه به اکراین؛ باز هم «ضدامپریالیست»‌ها

همانطور که پیش‌تر اشاره کرده‌ام، هر از چند گاه در جواب به پرسشِ خوانندگان جوان‌ در پیوند با موضع‌گیری نیروهای سیاسی طیف چپ در سالهای پس از قیام بهمن، آنها را به وب سایت «اسناد اپوزسیون ایران» راهنمایی ‌می‌کردم و از آنان می‌خواستم که به مطالعهٔ نشریات گروههای سیاسی در سالهای پس از قیام بهمن بنشینند. اما در دو دورهٔ تاریخی این نیاز احساس نمی‌شد، زیرا موضع‌گیری بخش قابل توجهی از نیروهای سیاسی طیف چپ، تکرار فاجعه‌بار موضع‌گیری‌های آنان در سالهای پس از قیام ۵۷ ‌ بود: مقطعِ حمله نظامی به کشور عراق در سال ۲۰۰۳ میلادی؛ و سپس تشکیل کمپین‌های موسوم به ضد جنگ، و حملهٔ نظامیِ روسیهٔ پوتین به کشور اوکراین در سال جاری.

خوب به خاطر داریم که پس از حملهٔ نظامی به کشور عراق، اکثریت مطلقِ نقدها و کمپین‌های اعتراضی نیروهای طیف چپ متوجهٔ کشورهای حمله کننده بود؛ که بایستی می‌بود. در یک دورهٔ زمانی حداقل ده ساله، هیچ نیرو و سازمان سیاسیِ طیف چپ فی‌المثل از دیکتاتور دیوانه‌ای به نام صدام نام نبرد که با حمله به دو کشور ایران و کویت، ثبات سیاسی منطقه را بر هم زده و پای نیروهای خارجی را به منطقه باز کرده است؛ کسی نمی‌گفت صدام و کشورش مستحق آن حملهٔ نظامی بوده‌اند. اما حملهٔ روسیهٔ پوتین به اکراین ماجرای دیگری داشته است: از همان روزهای نخست این حملهٔ نظامی، بخش قابل توجهی از نیروها و سازمانهای سیاسی طیف چپ، موضع گیری‌ها و تحلیل‌های اسپوتینگ، تاس، راشا تودی، راه توده، کیهان شریعتمداری و شخصِ سیدعلی خامنه‌ای را نعل به نعل تکرار کرده و کشور حمله شونده را موردِ دشنام‌های سیاسی خود قرار داده‌اند. حالا صحبت از توسعه طلبی سازمان اتلانتیک شمالی «ناتو» است. مقصر اصلی ناتو است که روسیهٔ پوتین به اکراین حمله کرده است! صحبت از «نازی زدایی» در کشور اکراین است!

از آن دسته از خوانندگانی که در حراجی‌ها، مقالات سیاسی را خریداری نمی‌کنند، می‌خواهم که به طور مستقل نسبت به تعداد و کمیّت ارگان‌های فاشیستی و شبه فاشیستی در روسیه؛ سازمان‌های جوانانی که با بودجهٔ دولتی و بر اساس آموزهای فاشیستی به جوانان سرویس می‌دهد؛ و سازمانهای افراطیِ ناسیونالیستی که زیر نظر مستقیم پوتین در روسیه فعالیت دارند، تحقیق کنند. و یا اگر فرصت نیست، مغز متفکر کرملین؛ تئوریسن محبوبِ ولادیمیر پوتین (الکساندر دوگین) و کتاب وی «تئوری چهارم» را گوگول کرده و مقالاتِ به زبان انگلیسی را مطالعه کنند ( گفت‌وگویی با عنوان «اوراسیا» سالها پیش انجام داده‌ام که شروع خوبی جهتِ آشنایی با دوگین، و عقاید راستِ افراطیِ اوست).

رنج آور است؛ رسانه‌های پرو روسیه، کیهان شریعتمداری و شخص علی خامنه‌ای از ولادیمیر زلنسکی رئیس جمهور اکراین با عنوان «دلقک» یاد می‌کنند، و دیدیم که بخشی از نیروهای سیاسی طیف چپ نیز بارها در مقالات خود از چنین نامگذاری‌ای استفاده کرده‌ است. طرفداری از پوتین و توجیهات سیاسیِ این نیروها از یورش توسعه طلبانهٔ روسیهٔ پوتین به اوکراین؛ از جنگ ارتجاعی‌ای که صدها هزار زن و مرد و کودک را به کام خود کشیده، مو بر اندام هر انسان شریفی راست می‌کند.

تاریخ پس از بیش از چهل سال دوباره تکرار می‌شود و چپِ سوویتی با تغییر ماهیت به چپِ روسوفیلی ماهیت واقعی خود را یکبار دیگر نشان می‌دهد.

غم بزرگ من؛ گسست نسل‌ها

از روزهای نخست هزاره جدید میلادی شاهد موج جدیدی از پناهجویان ایرانی به اروپا و آمریکا هستیم. گروههای نخست این موج پناهندگی از آنِ دانشجویانی‌ست که از پیامدهای منفیِ واقعهٔ موسوم به «دو خرداد» سرخورده شده؛ از این روی تن به مهاجرت داده‌اند.

بخش قابل توجهی از این پناهجویان به انگلستان آمده‌ و در یک مقطعِ زمانی سه ساله با بسیاری از آنها آشنا شدم؛ پای صحبت‌شان نشستم و به تجربه‌ها، آرزوها و ایده‌آل‌هاشان گوش دادم و برخی از آنها را مستند کردم.

به خاطر دارم که در سالهای ۲۰۰۱ و ۲۰۰۲ میلادی از درد به خود می‌پیچیدم؛ چرا که می‌دیدم، معادلِ «زندانی سیاسی» برای این طیف اکبر گنجی‌ست! می‌دیدم دانشجویانی که از شهرهای مختلف آمده‌اند؛ به گروههای مختلف دانشجویی وابسته بوده‌اند (و بسیارانی اصلاً وابستگی به گروههای دانشجویی ندارند)، هیچ شناختی از سالهای سیاه دههٔ شصت، از جنایات رژیم در زندانهای ایران و اصولاً از رنجی که زندانیان سیاسی و عقیدتی در زندانهای ایران متحمل شده‌اند، ندارند. از گسست نسل‌ها؛ از عدم انتقال تجربهٔ نسل خودمان به نسل‌های بعدی غمگین و افسرده بودم و خودم و خودمان را مقصر می‌دانستم.

سالها بعد که با خودمان؛ و با «دستاورد»های؟! این نسل در خارج کشور بیشتر آشنا شدم و سپس فرصت بیشتری برای فکر کردن پیدا کردم، دیدم شاید بهترین اتفاقی که برای نسل ما رخ داده، همین گسست نسل‌ها بوده است. شاید حتا خوشحال بودم که نسل سال ۱۳۵۷ در درون خودش؛ و با خودش به پایان می‌رسد و خود را در جامعهٔ ایران بازتولید نکرده است.

آزمون و خطا

نیروی سیاسی طیف چپ در سی سال زندگی اجتماعی و سیاسی‌اش در تبعید اجازه نیافت که با صدای بلند فکر کند. در این جامعه هر گاه زمزمه‌ای شنیده شد، نیروهایی که سی سال به کمتر از محو دیگری رضایت نمی‌دادند، متحدانه آوازخوان نیمه شب را مورد هجوم قرار داده و وی را کاردآجین کردند.

شوربختانه «ما» اجازه نیافتیم که با پیمودن راههای سخت، مرتکب خطا شویم و سپس با بیرون آمدن از آوار خطاها و اشتباهایمان، طرحی نو در اندازیم. «ما» عینِ مسلمانان بنیادگرا، نیاندیشدن را هنر دانستیم و اطاعت را مایهٔ فخر و فضیلت. اگر در پیوند با گزارهٔ بالا شک و تردیدی داریم، تنها به نشریاتی که در سه دهه خیره‌سری‌هایمان مُهرِ تعطیل بر آنها زده‌ایم، کمی تآمل کنیم.

چی بودیم؛ چی شدیم

فعال سیاسی (در اینجا فعال سیاسی طیف چپ) در سالهای پیش از قیام بهمن و نزدیک به یک سال پس از آن، ارج و قربی در جامعهٔ ایران داشت که در مقطع دفاع علنی از خمینی و حاکمیت نوپای اسلامی این حرمت شکسته شد. به عقیده من این مقطع آغازِ فروپاشی دیوار چپ در ایران بوده است.

بیش از دو دهه در خلال مصاحبه‌هایم این پیام به مخاطبان‌ام داده شده، اما عده‌ای شارلاتان (با پوزش از خوانندگان) بارها از شبح مارکس و لنین در ایران گفتند؛ از وقوع انقلاب کارگری و سوسیالیستی در کشوری که ناف آن با استبداد و مذهب و خرافات بسته شده. رسانه‌های اپوزسیون به خانهٔ دائمی این بلایای زمینی و آسمانی تبدیل شده‌ است. در خارج از این رسانه‌ها، این آدمها فاقدِ هرگونه هویت اجتماعی و سیاسی‌اند.

همین الان نشریه «جهان» را که در دهه هشتاد میلادی در بریتانیا و اروپا منتشر می‌شد را ورق می‌زنم. از نظر کمّی و کیفی این نشریه یک سر و گردن از نشریاتی که سی سال بعد در خارج کشور منتشر شده‌اند، بالاتر است. واقعاً چی بودیم، چی شدیم!

پرسش‌های سخت؛ پاسخ‌های آسان

وقتی قدرت فکر کردن از یک جامعه سلب شود، در آن جامعه هرگز تولیدی صورت نمی‌گیرد. چنانچه پیش‌تر گفته‌ام، از همان سالهای نخست تبعید، بر فرقِ سرِ تشکل‌های سیاسی، فرهنگی و ادبیِ ایرانی یک نفر نشسته و تصمیم می‌گیرد. آدمها می‌روند و می‌آیند (حذف می‌کنند و حذف می‌شوند)، اما مکانیسم‌ها کماکان همانی‌ست که بوده است.

بدین ترتیب است که نه تنها در جامعهٔ تحتِ سیطرهٔ حکومت اسلامی، یک آخوند می‌تواند از اقتصاد، سیاست، شعر و ادبیات، تاریخ، ویروس کرونا و... سخن بگوید، در این سوی مرز نیز آدمها به خود اجازه می‌دهند به دهها موضوع کلان پاسخ های «کارشناسانه» بدهند.

به این عنوان نگاه کنید: «سفر ابراهیم رئیسی به نیویورک، استیناف نوری، موسوی تبریزی، شهید خمینی، سرکوب بهائیان، هالک ایرانی، کشتن ظواهری...». این اَبَر عنوان، موضوعِ‌ تنها یک سخنرانی (بخوانیم مصاحبهٔ) یکی از خیره سرانِ خودشیفتهٔ جامعه‌ای‌ست که عینِ یک آخوند برای پرسش‌های سخت، پاسخ‌های ساده ارائه می‌دهد.

خاطره‌ای تلخ

یکی از خاطراتی که زهرخند تلخ بر لبانم می‌نشاند، سمیناری‌ست در تابستان سال ۲۰۰۲ میلادی در یکی از سالن‌های «اتحادیهٔ دانشجویان دانشگاه لندن» و سخنران (محمد ف) قرار است سیاست‌های اقتصادی حزب کمونیست کارگری را برای مدعوین تشریح کند. لُب کلام سخنران از این قرار است(از دفتر خاطرات‌ام): «وقتی ما به قدرت رسیدیم؛ در نظام اقتصادی ما آدمها مجبور نیستند کار کنند... اگر خواستند می‌توانند یک ساعت، دو ساعت در روز کار کنند و اگر نخواستند کار نکنند...» احتمالاً این آدم راجع به «فروش نیروی کار» چیزهایی خوانده بود و درک وی از آن مقاله همانی‌ست که می‌گفت.

یک بیمارستان و مرکز درمانی را مجسم کنید که کارکنان‌اش (دکتر، پرستار، تکنیسین، مآموران نظافت و...) در یک «نظام سوسیالیستی» از امروز صبح عشق‌شان کشیده که دست از کار بکشند...!

یک حزب سیاسی که کمتر از دو سال پیش نشریهٔ وزین «پرسش» را منتشر می‌کرد، می‌بینیم سکان‌اش به دست چه کسانی افتاده است.

اتحّاد و همکاری نیروهای سیاسی

از سالهای میانی دههٔ هشتاد میلادی تا زمانِ حاضر، صحبت از «اتحاد و همکاری» میان نیروهای سیاسی طیف چپ در خارج کشور است. تلاش‌های مزبور نه تنها هرگز موفقیتی نداشته بلکه باعث افتراق و جدایی بیشتر در بین نیروهای مزبور شده است.

در پیوند با چرایی و دلایل شکست‌ها، در یک دورهٔ زمانی بیست ساله مصاحبه‌های زیادی منتشر کرده‌ام و در اینجا به تکرار آنها نمی‌نشینم. فقط باید بگویم که به عقیدهٔ من دلایل شکستِ فعالیت‌های رو به جامعهٔ انسانِ ایرانیِ طیف چپ را باید در تحلیل‌های جامعه شناختی و روان شناختی جستجو کرد تا تحلیل‌های سیاسی. پیش از هر چیز باید استبداد را بشناسیم و با انسان استبدادزده آشنا شویم.

اما نکته‌ای که انسانِ ایرانیِ طیف چپ از آن غافل است: آدمهایی که در جوانی و میانسالی قادر به همکاری با یکدیگر نبوده‌اند (همکاری پیشکش؛ تحمل همدیگر)، آیا در سنین پیری کسی صحبت آنان را در پیوند با اتحاد عمل جدّی می‌گیرد؛ آیا آنان خودشان نسبت به ادعایشان چه احساس و عقیده‌ای دارند؟ آیا بهتر نیست بخشی از تلاش فکری‌مان را به چرایی به بن‌بست‌ رسیدن‌ها و دلایل شکست‌هایمان اختصاص دهیم و آن را تقدیم آیندگان کنیم؟

فرصت‌هایی که از دست می‌رود

از دههٔ هشتاد میلادی به بعد، هر چه جلوتر آمدیم، کوچک و کوچک‌تر شدیم، در عوض حکومت اسلامی ایران فرش قرمزش را در شهرها و کشورهای بیشتری در اروپا، کانادا و آمریکا پهن کرد. بخش بزرگی از عوامل و دلایل اصلیِ حضور پررنگ حکومت اسلامی در خارج کشور، «پناهجویان» ایرانی هستند.

به مبحث پناهجویان ایرانی، و تجربه‌ام از آنها اشاره‌ای گذرا خواهم داشت، اما به عقیدهٔ من تنها استثناء در روندِ سیرِ نزولیِ اپوزسیون طیف چپ، تآسیس «حزب کمونیست کارگری ایران» بوده است.

حزب کمونیست کارگری ایران

در دهه نود میلادی این تشکیلات سیاسی از انسجام لازم برخوردار بود و توازن قوا را به سود اپوزسیون طیف چپ تغییر داده بود. اما بیماری «استبداد» و انسانهای استبداد زده با این تشکیلات سیاسی همانی کرد که با دیگر اجتماعات جامعهٔ ایرانی.

به اواخر سالهای دهه نود میلادی که نزدیک می‌شویم، فیل عده‌ای یاد هندوستان می‌کند و اولین انشعاب را در این حزب رقم می‌زند. برخوردهای («نقد»؟!) طرفدارانِ حزب با جداشدگان بوی خون و جنون می‌دهد، طوری که از فرط عصبانیت، «فحش‌نامه»ها را که بالغ بر صد صفحه می‌شد، در چند نسخه با هزینهٔ شخصی کپی گرفته و در کتابخانه‌ای که مسئولیت‌اش را داشتم می‌گذارم تا این برگ زرین از تاریخ مبارزات‌مان نیز مستند شود. این رویکرد در طول حیات سیاسی این حزب بارها تکرار و بازتکرار شده است. مانده‌های دیروز رفتگان امروزند، اما رفتار و کردار سیاسی همانی‌ست که بوده است.

پس از درگذشت منصور حکمت حتم داشتم که این تشکیلات سیاسی تکه پاره خواهد شد، طوری که در مراسم ترحیم او، اولین پرسش‌ام از اصغر کریمی به انشعاباتِ در راه اشاره داشت. و چنان‌که دیدیم چنین نیز شد.

پس از بیش از دو دهه، بیماری انشعاب، جداسری و انحلال طلبی هنوز دست از سر این تشکیلات سیاسی (و کلیهٔ تشکل‌های سیاسی طیف چپ) که متوسط سنی آنان به بالای شصت می‌رسد، برنداشته و هر روزه تعدادی با انتشار افشاگری‌های جدید می‌روند و فردایش همانها با تعریف و تمجید از حزب دوباره برمی‌گردند. گویا فعالیت سیاسی و امرِ تحزّب در جامعه ایرانی به بازی‌های کودکانه تقلیل پیدا کرده است.

پناهجویان و پناهندگان ایرانی

دوازده سال در «کانون ایرانیان لندن» و چهارده سال به صورت فردی تلاش کردم کمک حال پناهجویان ایرانی باشم. در بازهٔ زمانی دوم «انتخاب»ام کمک‌ به زنان پناهجوی ایرانی بود. این نکته را یادآوری کنم که در چهارده سال آخر، هرگز خودم را درگیر کیس پناهندگی پناهجویان زن نکردم و وارد شدن به این عرصه جزو خط‌ قرمزهای من بود. باور داشته و دارم که نود و نه درصد از کیس‌ پناهندگی پناهجویان ایرانی جعلی و غیر واقعی‌ست. این را هم اضافه کنم، دروغ در جان و جهان انسان ایرانی چنان رسوخ کرده و به تمام اجزاء زندگی فردی و اجتماعی‌ او راه یافته است.

در رابطه با مستند کردن واقعیت‌های این جامعه، مصاحبه‌های زیادی با وکلای پناهندگی، مسئولان نهادهای پناهندگی و نیز با پناهجویان ایرانی انجام داده و اگر اشتباه نکنم، حداقل یازده نظرخواهی از پناهجویان ایرانی را به چاپ رسانده‌ام (می‌توانید گفت‌وگوهایم با محمد هشی، علی شیرازی و طیفی از پناهجویان را در سایت گفت‌وگو ملاحظه کنید).

به تجربه از جامعهٔ ایرانی می‌گویم که بیشترین کمک به پناهجویان ایرانی از سوی نیروهای طیف چپ صورت گرفته، در عین حال بزرگترین آسیب‌ها، دروغ‌ها، کیس سازی‌ها و فرصت طلبی‌ها نیز از سوی همین نیروها بوده است. به عقیدهٔ من دخالت برخی از تشکل‌های سیاسیِ طیف چپ در امر پناهندگی ناشی از بحران سیاسی، تشکیلاتی آنان؛ و نیز به دلیل برخی از خصلت‌های فرصت طلبانه‌ٔ آنها بوده است (می‌توانید گفت‌وگویم با سعید آرمان را مطالعه کنید).

بدین ترتیب دخالت طیفی از نیروهای سیاسی طیف چپ در امر پناهندگی (و البته عوامل دیگر)، آرام آرام ماهیت این جامعه را از بنیان زیر و رو کرد، طوری که رژیم اسلامی ایران با درک شرایط و وضعیتِ موجود، عده‌ای از آدمهای خود را در قالب «پناهجو» به خارج کشور، از جمله به انگلستان ارسال کرد. به باور و تجربهٔ من نیروهای امنیتی استان‌های فارس و تهران بیشترین نقش را در انتقال عوامل خود به خارج کشور بر عهده داشته‌اند. این موردِ معین یکی از موضوع‌هایی بوده که با وجودِ صرفِ وقت و انرژی زیاد، هرگز قادر به رسانه‌ای کردن آن نشدم.

وظیفهٔ اخلاقی، انسانی و شهروندی یک فعال رسانه‌ای حکم می‌کند که پس از اطمینان کامل از وجود آدمهایی که ممکن است زندگی و امنیت دیگران را به خطر بیاندازند، مراتب را در اصرع وقت به پلیس کشور محل اقامتِ خود اطلاع دهد.

پناهجویان صادراتی

سیاست حکومت اسلامی ایران پس از تشکیل دادگاه میکونوس نسبت به مخالفان سیاسیِ خود در خارج کشور تغییر کرد. در یک دورهٔ حداقل ده ساله رویکرد رژیم اسلامی به مخالفان‌اش در خارج کشور، تلاش جهتِ نفوذ در تشکل‌های سیاسی، جاسوسی و ایجاد جنگ روانی بوده است.

پس از تحلیل رفتن اپوزسیون (بخصوص اپوزسیون طیف چپ) در خارج کشور، از سالهای نخستین هزارهٔ جدید میلادی، حکومت اسلامی با ارسال «پناهجو» به اروپا (اطلاعاتِ من از کشور کانادا و ایالات متحده ناچیز است) یک هدف عمده را دنبال کرده است: ایجاد اشتغال و برپایی اماکنِ کسب و کار در مقیاس کوچک و متوسط، اما در اندازهٔ زیاد. در شهرهایی نظیر لندن، بیرمنگام، منچستر، لیورپول و... صدها اماکن کسب و کار در اندازهٔ کوچک و متوسط راه‌اندازی شده که برخی از آنها نه تنها هیچگونه سوددهی ندارند، بلکه سالانه هزاران پوند متضرر می‌شوند. وظیفهٔ این اماکن در درجهٔ نخست وارد کردن پول‌های کثیف به سیستم مالی بریتانیاست و پس از آن (عین دومینو) مهیا کردنِ امکانِ برپایی کسب و کار جدید، خصوصاً در پایتخت انگلستان است. تصور کنید ده مغازه توسط عوامل رژیم در سال ۲۰۰۱ میلادی در شهر لندن راه‌اندازی شده است، این آمار هر ساله به صورت تصاعدی بالا رفته و به ۲۰، ۴۰، ۸۰ و ... ارتقاء می‌یابد.

سیاست موازی رژیم اسلامی در ایجاد اشتغال در بریتانیا، تآثیر گذاریِ سیاسی بر جامعهٔ ایرانی مقیم بریتانیا، از جمله تغییر ماهیتِ جامعهٔ پناهندگی در یک بازهٔ زمانی بیست ساله است.

پناهندگان سیاسیِ نسل اول که در لندن اقامت دارند، سالانه شاهد تآسیس دهها محلِ کسب و کار ایرانی در این شهر هستند که صاحبان اغلب آنها از «پناهجویان صادراتی» به شمار می‌روند. من یقین دارم که مقامات انتظامی و امنیتی بریتانیا نسبت به این سیاست حکومت اسلامی اشراف کامل دارند.

پناهجویان دورهٔ جدید

به جرآت می‌گویم که زندگی در هر روزِ جامعهٔ پناهندگان ایرانی، یک ماجرای بزرگ را با خود و در خود داشته است. از موضوع تن فروشی در این جامعه، که از سال ۲۰۰۲ میلادی تلاش در مستند کردن‌شان کردم، تا تشکیل «ایرانِ‌ستان» هایی در مناطق مختلف انگلستان، که هر روزه ارزش‌های حکومت اسلامی در آن تولید و بازتولید می‌شود؛ تا ماههای محرم و رمضان، که بی‌شماری پناهجو و پناهندهٔ ایرانی به مساجد و مراکز اسلامی رژیم رفته؛ صورت خراش داده و «قیمهٔ حسین» را به دندان می‌گیرند؛ تا سفر به ایران از مرز ترکیه، پس از اخذ پاسپورت پناهندگی (و طیف کوچکی پس از دریافت پاسپورت بریتانیایی)، تا دهها موضوعی که در دوره‌های مختلف تلاش کرد‌ه‌ام با انجام مصاحبه‌ها مستندشان کنم. با ذکر یک تجربه این پوشه را می‌بندم.

«پدر»ی که «حاجی» شد

با فرصت طلبی، خود و همسرش را به انگلستان رساند. دختر جوان خانواده به دست حاکمیت نوپای اسلامی در سن هفده سالگی اعدام شده بود و همین می‌توانست جواز پناهندگی و اخذ پاسپورت انگلیسی برای این دو باشد. «پدر» که شامهٔ خوبی در کسب و کار و تجارت داشت، چند ماه پس از ورود به لندن، پایش به مقر مجاهدین (سازمان مجاهدین خلق) در لندن باز می‌شود و طولی نمی‌کشد که عنوان «پدر» بر پیشانیِ وی حک می‌شود.

نزدیک به پانزده سال خواب و خوراک او در «مقر» است و همزمان انواع کمک‌های دولتی برای پناهندگان سیاسی شامل حق از کارافتادگی، حق مسکن و... را دریافت می‌کند که همهٔ آنها مستقیماً به حساب بانکیِ این دو سرازیر می‌شود. در میانهٔ هزاره جدید میلادی «پدر» و همسرش نزدیک به نیم میلیون پوند در دو بانک پس انداز کرده‌اند. از این مقطع اختلاف با سازمان شروع می‌شود و خبر می‌رسد که «پدر» و همسر قصدِ سفر به ام القراء اسلامی را دارند. کارها از آن سوی آب از دو سال پیش سر و سامان داده شده است. طولی نمی‌کشد که پدر، همسر و یکی از دختران ( که او هم با ویزای خواهر جانباخته پناهندگی سیاسی گرفته است) خود را در فرودگاه هیثرو لندن در صف ایران ایر می‌بینند.

به محض ورود به ایران، «پدر» تغییر نام می‌دهد و از آن پس وی را «حاجی» صدا می‌زنند. در کمتر از بیست سال گذشته «حاجی» شش ماه ایران است و وقتی احتیاج به چک‌آپ و آزمایشات پزشکی و دریافت دارو و رسیدگی به حساب بانکی داشته باشد، شال و کلاه می‌کند و راهی انگلستان می‌شود.

آیا از خود سوأل کرده‌ایم چند «حاجی» را در شهر و کشور محل اقامت‌مان می‌شناسیم؟ اصولاً چند تای آنها را رسانه‌های ایرانی مستند کرده‌اند؟

همگامیِ طیفی از چپ جهانی با راست افراطی

واقعیت‌بین نیستیم و با واقعیت‌ها سر ستیز داریم. اغلب به جایی رسیده‌ایم که واقعیت‌ها را در ذهن‌مان می‌کاویم و سپس دستاوردهای ذهنی‌مان را به جای واقعیت‌ها عرضه می‌کنیم. به عقیدهٔ من چهار ستون اغلبِ «تحلیل» های انسان ایرانیِ طیف چپ بر پیشداوری‌ها و قلب واقعیت‌‌های سیاسی، اجتماعی استوار بوده، برای همین «تحلیل»ها هرگز مابه ازای اجتماعی نداشته و پیش از انتشار بیات و کهنه می‌شوند.

برگزیت

ظرف سالهای اخیر حوادث و اتفاقاتی در اردوگاه چپ جهانی رخ داده که هر انسان شریفی را باید به فکر وا دارد. فی‌المثل از میانهٔ سال ۲۰۱۶ میلادی، در کشاکش کمپین‌های موسوم به برگزیت شاهد ائتلاف نمایندگان جناح چپ حزب کارگر بریتانیا با جناح راست و راستِ افراطی حزب محافظه کار در دفاع از برگزیت بودیم.

نمایندگان فکری جداییِ بریتانیا از «اتحادیه اروپا» (برگزیت) این پیام را در طول کمپین‌های خود به لایه‌های تحتانی و کارگری جامعهٔ بریتانیا منتقل می‌کنند: هر چه می‌کشیم از دست مهاجران، پناهجویان و خارجی‌هاست. یعنی ما (بریتانیای کبیر) نیازی به دیگران نداریم و دیگرانند که به ما نیازمندند. و این چیزی نیست جز خارجی ستیزی؛ موضعی به غایت نژاد پرستانه که تنها نمایندگان فکریِ راست و راستِ افراطی باید آن را نمایندگی کنند.

در کمپین‌های رفراندوم برگزیت، نمایندگان جناح چپ حزب کارگر با نمایندگان راست و راست افراطی حزب محافظه‌کار و حزب راست افراطی «استقلال بریتانیا» در یک سالن گرد هم می‌آیند و سخنرانی‌های مشترک می‌کنند؛ هر دو گروه در دفاع از پروژهٔ برگریت گوی سبقت را از یکدیگر می‌ربایند. خوشبختانه اغلب نمایندگان جناح چپ حزب کارگر در انتخابات سراسری ۲۰۱۹ هزینه اقدام خود را پرداخت کرده و به مجلس راه نمی‌یابند. شکست حزب کارگر بریتانیا به رهبری کوربین در انتخابات ۲۰۱۹ میلادی (در حالی که نزدیک به ده سال محافظه‌کاران در قدرت سیاسی بوده‌اند)، سخت‌ترین شکست این حزب سیاسی از آغاز دههٔ ۳۰ میلادی بوده است.

در یک دورهٔ زمانی سه ساله (پیش و پس از برگزیت)، رسانه‌های مترقی بریتانیا بارها از گسترش و رشد افکار راست افراطی در این دوران مطالبی منتشر کرده‌اند، اما چشمان چپِ بریتانیا کور است و گوش‌هایش کر.

جلیقه زردها

پیشتر در رابطه با اعتصابات کارگری در فرانسه؛ عناصر تشکیل دهندهٔ آن؛ نیروهای موسوم به جلیقه زرد؛ همین طور پشتیبانیِ «جبهه ملی فرانسه» و بعدتر «حزب اتحاد ملی» فرانسه به رهبری «مارین لوپنِ» مطلبی منتشر کرده‌ام. نکتهٔ در خور توجه این است: آیا در یک تظاهرات و اعتصاب بزرگ وقتی نیروهای طیف چپ در کنار نیروها و جریانات راست افراطی قرار می‌گیرند و هر دو «جلیقه زرد» بر تن می‌کنند، نباید انسان را به فکر وا دارد؟ آیا این زنگِ خطر را نبایستی جدی گرفت؟ آیا هنوز نمی‌دانیم که «پوپولیسم» در هر دو سویهٔ چپ و راست در یک نقطهٔ مشترک به همدیگر می‌رسند؟

ویروس کرونا

از همان روزهای نخست همه‌گیری ویروس کرونا و قرنطینهٔ جهانی، تعدادی از وب‌سایتهای انگلیسی زبان در اروپا و آمریکا که از گرایش‌های مختلف چپ جهانی هستند، فرصت عرض اندام پیدا می‌کنند. در این رابطه باید در ایمیل لیست گروههای مزبور باشیم تا به شناخت جنگلی به نام «سوشیال مدیا» برسیم.

اولین مقالات به نقش ایالات متحدهٔ آمریکا در ساخت ویروس کرونا، و اشائهٔ آن در جهان اختصاص دارد. چند هفتهٔ بعد رسانه‌ای در آمریکا که مطالب «فاکس نیوز» را غالباً بازتاب می‌دهد، وارد میدان شده و کشور چین کمونیست را عامل همه‌گیری این ویروس معرفی می‌کند. این مقاله اظهار می‌دارد که چین کمونیست در حال ساخت و آزمایش ویروس کرونا در لابراتوراری در شهر ووهان چین بوده، اما به دلیل ضریب امنیتیِ پایین این مرکز تحقیقی، ویروس به خارج منتقل می‌شود.

مطالبِ دستِ سوم و جویده شدهٔ رسانه‌های مزبور را وب سایت‌های ایرانی در خارج کشور به عنوان مقالات کارشناسانِ خود به چاپ می‌رسانند. در چشم برهم زدنی، جامعهٔ ایرانی صاحب دهها «متخصص» ویروس کرونا می‌شود. در این مقالات نیز، اغلب ایالات متحده را عامل همه گیری ویروس معرفی می‌کنند.

از اواسط ماه دوم همه گیری، برخی از وب سایت‌های چپ جهانی، و همچنین جریانات راست افراطی، مار دیگری را از آستین بیرون می‌آورند: همه‌گیری ویروس کرونا ساختگی‌ست و اصولاً ویروسی در کار نیست که بخواهد همه‌گیر شود. برخی از رسانه‌های طیف چپ در خارج کشور نیز این مطالب را نیز بدون ذکر منبع (کپی- پیس) کرده و به عنوان مقالات کارشناسانه به خورد خلق الله می‌دهند. این جنگ تبلیغی زمانی‌ست که جهان در قرنطینهٔ کامل است.

در هفتمین ماهِ همه‌گیری، اول بار متخصصان دانشگاه آکسفورد هستند که از ساخت واکسنِ ویروس کرونا خبر می‌دهند. دو هفتهٔ بعد نیز متخصصان مرکز «بیون تِک» آزمایش موفقیت آمیز واکسن خود را بر روی ویروس کرونا به اطلاع عموم می‌رسانند. 

واکسن‌ها؛ آنتی واکس‌ها

جنگل سوشیال مدیا (شبکه‌های اجتماعی) دوباره فعال می‌شود و در دهها مقاله از سوی جریانات مذهبی، چپ و راستِ افراطی واکسن‌ها را با عوارض جانبی خطرناک توصیف می‌کنند. از این دوره، کار شبکه‌های اجتماعی از ارسال مقاله (که خواندن‌شان مشکل است) به فرستادن سخنرانی و اظهارنظرهای شفاهی تغییر می‌کند.

درجهٔ تآثیر گذاری شبکه‌های اجتماعی در لایه‌هایی از جامعه بریتانیا واقعاً نگران کننده است. ایمیل لیست‌ها از سال ۲۰۰۴ میلادی و در کمپین موسوم به ضد جنگ ساخته و به مرور پروار شده‌اند. در مغزشویی مخاطبان نیز تقسیم کار شده است. در لیست مسلمانان مذهبیِ سنتی (عموماً از شهروندان کشورهای بنگلادش، پاکستان و ...که در بریتانیا زندگی می‌کنند) سخنرانی‌هایی ارسال می‌شود که در آنها «مردان» را به حذر از واکسینه شدن ترغیب کرده، به آنها گفته می‌شود که واکسن‌ها قدرت مردانگیِ آنان را زایل کرده و امکان زاد و ولد را از آنها می‌گیرد!

به جوانانِ عضو در لیست، سخنرانی‌هایی از تعدادی از فعالان رسانه‌ای «راست» و «چپ» که در آمریکا و اروپا اقامت دارند، فرستاده می‌شود مبنی بر اینکه: در واکسن‌ها «چیپ»‌ (تراشه)هایی تعبیه شده که کلیهٔ تحرکات آنها را رصد می‌کند! این سیاه‌کاری‌ها همچنان ادامه دارد و هر هفته تعدادی از آنها ضمیمهٔ ایمیل‌ها می‌شود.

شایان ذکر است، مقامات حکومت اسلامی ایران؛ از جمله علی خامنه‌ای در پیوند با «واکسن‌های غربی» مواضع یکسانی با موضع‌گیری‌های بخشی از چپ جهانی و راست افراطی اتخاذ کرده‌اند.

قرنطینه و مخالفانِ آن

بحثِ غیرواقعی بودنِ ویروس کرونا و همه‌گیریِ آن از همان روزهای نخست مشغلهٔ ذهنی و سپس موضوعِ فعالیت‌های تبلیغیِ بخشی از چپ جهانی و جریانات راست افراطی بوده است. در بریتانیا، بوریس جانسونِ نخست وزیر، در ایالات متحده، دونالد ترامپ رئیس جمهور، در برزیل، ژائیر بولسونارو و در هند نارندرا مودی که جملگی به جریان راست افراطی تعلق دارند، از بی اهمیت بودن ویروس کرونا می‌گویند و آن را به ویروس سرماخوردگی (آنفولانزا) تشبیه می‌کنند. حزب کارگران سوسیالیست بریتانیا، جرمی کوربین و برادرِ شیرین عقل او نیز مواضع مشابهی نسبت به ویروس کرونا و همه گیری آن داشته‌اند.

در سال ۲۰۲۱ و ۲۰۲۲ میلادی چندین فراخوان مشترک در مخالفت با قرنطینهٔ عمومی در بریتانیا از سوی جریانات چپ و راست افراطی سازمان داده می‌شود که من در دو تای آن شرکت کرده و عکس‌های زیادی از آن گردهمایی در میدان «ترافالگار» (میدانی در شهر لندن)گرفته‌ام. مشاهدهٔ اکتورهای سیاسیِ راست افراطی (فاشیست‌‌ها) و چپ جهانی در کمپین‌ها و فراخوان‌های مشترک، انسان را واقعاً باید به اندیشیدن وادار کند.

می‌گویند؛ و به درستی می‌گویند: جهان در بحران است. نظام سیاسی «سود»، «سرمایه» و «فروش نیروی کار» دنیا را به مرز نابودی کشانده است. اما این صورت مسئله‌ کامل و گویا نیست: جهان در بحران است، زیرا آلترناتیوهای موجود بحران جهانی را دو چندان کرده‌ است.

حسرت از فرصت‌هایی از دست رفت

بارها از فرصت‌هایی که سوزاندیم، آه کشیدم و در دل حسرت خوردم. یکی از بزرگترین حسرت‌هایم به سال ۱۹۹۸ میلادی برمی‌گردد. در شرایط جسمی نامناسب کتاب‌ ریشه‌های توتالیتاریسم هانا آرنت را به دست گرفتم. کتاب که تمام شد، دست‌مایه‌ و انگیزه‌ای داشتم در به دادگاه بردنِ مسئول اول تشکیلات سیاسی‌ام (سازمان چریکهای فدایی خلق ایران). این کتاب روزنه‌ای برای‌ام گشوده بود: انسانها بایستی مسئول عواقب عملکردها و تصمیم‌گیری‌های خود باشند...

یک آدم بی‌سابقه را بر بالای سر یک تشکیلات باسابقه گذاشته بودند و همین آدم فرمان قتل و سرکوب مخالفان سیاسی‌اش را بارها در ارگان رسانه‌ای سازمان داده بود. شروع به جمع‌آوری فاکت‌های نشریات سازمان از شمارهٔ اول می‌کنم و وقتی به سالهایِ بعد از ۱۳۶۲ شمسی می‌رسد، از تعدادی از دوستان تقاضای کمک می‌کنم. یکی از آنها عزیزی‌ست که در گذشته از کادرهای سازمان اکثریت بود و بقیه به دو تشکیلات سیاسیِ دیگر تعلق داشتند. مشغلهٔ آدمهای سری دوم؛ دعوای آنها بر سر «اقلیت» و «اکثریت» بود که این جنگ‌های حیدری - نعمتی با مرام من خوانایی ندارد. تازه وقتی به آنها گفتم، یکی از بچه های اکثریت در این راه همراه ماست، دو سوم آدمها انگار روی آتش سیگار نشسته‌ باشند، از جا پریدند و جلسه را ترک می‌کنند. برای باقیمانده ( به جز دو نفر) هر آنچه در این کشور وجود داشت؛ از جمله دادگاه‌هایش پدیده‌هایی بورژوایی بودند که باید از آنها دوری کرد.

هفته‌ها و ماهها تلاش کرده بودم، «آدم»ترهای کانون ایرانیان لندن را به این کار سترک تشویق کنم، اما نشد که نشد. فرصتی بود که سوخت و از دست رفت.

در فاصلهٔ سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۳ میلادی نزدیک به صد ساعتِ کاری را به روابط فردی و اجتماعی این فرد در لندن اختصاص داده بودم. دستان‌ام پر بود که رفتم به سراغ یکی از «مستندسازان تبعیدی» و طرح‌ام را با وی در میان گذاشتم. در این فاصله با یکی از رفقای اسکاتلندی که وکیل باتجربه‌ای‌ست مشورت می‌کردم که چه چیزهایی را می‌توانیم در مستندمان نشان دهیم یا ندهیم. کارها خوب پیش می‌رفت که در دقیقهٔ نود باخبر شدم که فیلمساز تبعیدی‌مان «پدرش فوت کرده»؟ و خیال سفر به ایران دارد!

در این سالها هر بار (فرخ ن) را در یکی از رسانه‌های ایرانی به عنوان «تحلیل گر» و «کارشناس» می‌بینم؛ هر بار صورت او در مقابل چشمان‌ام ظاهر می‌شود، به واقع خون‌ام به جوش می‌آید و به خودم می‌گویم: هر چه می‌کشیم، مستحق‌اش هستیم. جامعه‌ای که «کارشناسان‌» اش همین‌هایی هستند که هستند، پس این جامعه مستحق «حکومت اسلامی»ست.

البته یک انتفاد بزرگ بر من وارد است. با اینکه کارِ گفت‌وگو را به رابطه‌ها؛ به «دوستی‌« و «دشمنی» تقلیل نداده و بارها آدمهایی را به مصاحبه دعوت کردم که احساس خوبی از آنها نداشتم، اما در پیوند با عملکرد سازمان اکثریت هر چه با خود کلنجار رفتم، نتوانستم (فرخ ن) را به مصاحبه دعوت کنم. این بود که نفر دوم سازمان (مهدی فتاپور) را برای گفت‌وگو در نظر گرفته و ایشان را به مصاحبه دعوت کردم ( این گفت‌وگو در همین سایت موجود است).

نکته‌های آخر

وقتی به گذشتهٔ سیاسی‌مان فکر می‌کنم، موضع‌گیری‌ها و الویت‌های سازمان سیاسی‌ام مرا رنج می‌دهد. وقتی به گذشتهٔ تبعید نگاه می‌کنم، می‌بینم در مقاطع متعددی عملکردی مشابهِ حکومت اسلامی در رویکرد به مخالفان و منتقدان سیاسی خود داشته‌ایم، با این فرق که ما فاقد قدرت سیاسی بوده‌ایم.

وقتی به تاریخ صد سال گذشتهٔ ایران نگاه می‌کنم (تاریخ مجعولی که اغلب راویان آن علاقهٔ وافری به اتحاد شوروی داشته اند) می‌بینم چیز زیادی از گذشته برای‌مان باقی نمانده؛ نه شاعر و نویسنده‌ای؛ نه متفکر و روشنفکری؛ و نه مبارز سیاسی... چرا؟ آیا انتحار تاریخی و خودزنی‌های مکرر انسان ایرانی، به این خاطر نبوده که وقتی از روشنفکری دفاع می‌کند، از شاعر و نویسنده‌ای، از تشکیلاتی سیاسی و یا از مبارزان کشورش، قبل از هر چیز این انسان باید هاله‌ای از تقدس گردِ سر او بنشاند و از او موجودی افسانه‌ای و فرازمینی بسازد؟

شوربختانه در این برهه، آدم ایرانی برای آن انسان، آن مبارز و تشکیلات سیاسی جان می‌دهد و جان می‌ستاند. اما... اما اگر بر حسب اتفاق دیده شود که «لکهٔ سیاهی» بر دامن و پیراهن او نشسته، این انسان از وی روی برمی‌گرداند و عنقریب دشمن خونیِ او می‌شود.

«اطاق‌های فکر» حکومت اسلامی ایران با درکِ این واقعیت فرهنگی، با مراجعه به اسناد ساواک و ترتیب دادنِ برخی «مصاحبه»ها، تلاش کرده‌اند گذشتهٔ تاریخی چند نسل را با کمک مخالفان سیاسیِ خود نابود سازند. آنها می‌گردند و چیز کوچکی پیدا می‌کنند که واقعیت دارد و همین چیز کوچک کارِ خود را می‌کند.

بارها از خود پرسیده‌ام اگر حمید اشرف، بیژن جزنی و ... در کشوری به جز ایران متولد شده بودند، چه جایگاهی در جامعهٔ خود می‌داشتند. فکر کردن راجع به محمد علی افراشته؛ شاعر مردمی گیلان بی‌قرارم می‌کند. صادق هدایت را نه مخالفان، طرفداران وی به آدمی جامعه گزیر، لااُبالی و میهن‌پرستِ افراطی تبدیل کرده‌اند.

کیسهٔ مردم

«ما» چهار دهه از کیسهٔ گشاد «مردم» هزینه کرده‌ایم، بی آنکه ارتباط اجتماعی و ارگانیکی با آنها داشته باشیم. عین حکومت اسلامی که در چهار دههٔ گذشته برای کسب مشروعیت سیاسی از «مردم همیشه در صحنه» هزینه کرده است.

رسانه‌های ما (پر مخاطب و اپوزسیون) در مقابل سی سال ادعاهای اکتورهای سیاسی، که خود را سخنگویان مردم معرفی کرده‌اند، سکوت اختیار کرده‌اند. به این عبارات سخیف توجه کنیم که بارها در رسانه‌های تصویری، شنیداری و نوشتاریِ ایرانی در خارج کشور تکرار شده است: چپ در ایران پایگاهی ندارد (نیروها و رسانه‌های راست)؛ نهاد سلطنت و شخص رضا پهلوی مشمول تاریخ شده و فاقد پایگاه اجتماعی در ایران است (نیروها و رسانه‌های چپ). مجاهدین (سازمان مجاهدین خلق) در ایران پایگاه اجتماعی ندارد و منفور هستند (رسانه‌های راست و چپ)... فعالان رسانه‌ای ایرانی در خارج کشور هرگز نسبت به چنین ادعاهای کذبی واکنش نشان نداده‌اند... چرا؟

بارها از خود پرسیده‌ام، آدمی که ظرف سی سالِ گذشته ارتباط‌های اجتماعی‌اش به یک جمع چند نفره محدود می‌شده، چگونه به خود اجازهٔ چنین شکر خوردن‌هایی می‌دهد؟ اصولاً چرا رسانه‌های ما این مدعیان را به چالش نمی‌گیرند؟ چرا هر چه جلوتر آمدیم، فاصله‌مان با حکومت اسلامی و «ارزش‌»هایش کوچک و کوچک تر شده است؟

یک خاطره

با یکی از «چهره»های شناختهٔ طیف چپ که در کشور سوئد اقامت دارد مصاحبه می‌کردم. به یکباره پای کارگران ایران را به میان کشید و چیزی را سنجاقِ سینهٔ آنان کرد. پرسیدم: از کجا می‌دانی؟ طفره رفت. دیدم عینِ شاگردان مدرسهٔ ابتدایی دارد چیزهایی را که از بَر کرده، طوطی وار تکرار می‌کند. پرسیدم سی سال است که در سوئد اقامت داری... پاسخ‌اش مثبت بود. گفتم: یک محله را در شهر استکهلم انتخاب می‌کنم: منطقهٔ شیستا (در این منطقه ایرانیان زیادی ساکن هستند و او نسبت به این منطقه شناخت کافی دارد). به او گفتم عنوانِ این نظرخواهیِ فکری را خودت انتخاب کن. مثلاً، حتماً لازم نیست عنوان انتخابی‌ات ربطی به سیاست داشته باشد؛ می‌تواند خوانندهٔ پاپ باشد؛ می‌تواند انتخابِ بهترین رستوران در استکهلم باشد، و یا بهترین فیلم سینما. آیا می‌توانی ادعا کنی که ایرانیان ساکنِ منطقهٔ شیستا (و نه ایرانیان شهر استکهلم و یا کشور سوئد) راجع به عنوانی که انتخاب کرده‌ای چه نظری دارند؟

پس از پرسش‌ام سکوتی بس طولانی حاکم می‌شود و ضبط صوت صدایی ضبط نمی‌کند...و سپس قطع شدن یکبارهٔ تلفن... این گفت‌وگو هرگز به پایان نرسید و رفت در کنار مصاحبه‌های نیمه‌تمام‌ام.

و سخن آخر

«چپ» در ایران و در خارج کشور بیشترین مبارزات را بر علیه حکومت اسلامی ایران انجام داده است. از اوایل سال ۱۳۵۸ شمسی هسته‌های بی‌شماری از فعالان سیاسی طیف چپ از چند تشکیلات سیاسی در استان‌ گیلان خود را برای مبارزه سیاسی و فرهنگی با حکومت نوپای اسلامی آماده می‌کردند (تجربهٔ شخصی). واقعیتی‌ست که حساب تشکل‌ها و رهبران سیاسی جدا از این واقعیت است.

در خارج کشور، بیشترین کمپین‌های اعتراضی در مخالفت با رژیم اسلامی ایران از سوی نیروهای طیف چپ سازمان داده شده است. با این حال، عمیقاً بر این باورم که هیچ عامل خارجی به اندازهٔ سازمانهای سیاسی طیف چپ در استقرار، تداوم و تثبیتِ فاشیسم مذهبی در ایران نقش نداشته است.

بی‌تردید وقتی پای تشکل‌های سیاسی چپ به میان می‌آید، بی‌درنگ انسانها و عملکرد چهل و چند سالهٔ آنان در ذهن‌ تداعی می‌شود.

در این بخش پایانی اگر بخواهم از انسانهای ناهنجار این طیفِ نام ببرم، صفحه‌ها را باید به این اسامی اختصاص دهم. پس بهتر است بخش پایانیِ این آخرین پستِ سایت گفت‌وگو به انسانهای شریف جامعه‌مان از طیف چپ اختصاص داشته باشد.

به عقیدهٔ من پس از درگذشت منصور حکمت، برای دوره‌ای کوتاه رهبریت حزب می‌بایستی به فاتح شیخ سپرده می‌شد تا شاهد بل بشویی که بیش از دو دهه گریبان این تشکیلات سیاسی را گرفته، نمی‌بودیم. فاتح شیخ از شریف‌ترین انسانهای ایرانیِ طیف چپ در خارج کشور است که به عقیدهٔ من هیچوقت خود را در روابطِ ابزاری به حراج نگذاشته است.

پیشتر اشاره کرده‌ام، شاید از خوش شانسیِ ایرانیان مقیم سوئد باشد که فعال رسانه‌ای نظیر سعید افشار را دارد. سعید افشار در زندگی فردی و اجتماعی دارای مجموعه‌ای از صفات مثبت است.

ی صفاییِ شاعر؛ انسانی شریف و محترم است. رابطه انسانی، پرمهر و فروتنانهٔ وی با همزی و شریک زندگی‌اش واقعاً ستودنی‌ست. (یادآوری کنم که در هر سه نمونهٔ بالا، هرگز گفت‌وگویی حضوری بین من و آنان رد و بدل نشده است).

«حسن» که در گذشته‌های دور با تشکیلات سربداران فعالیت می‌کرد، انسانی شریف است و قابل احترام. او در سالهای گذشته تلاش کرد با برپایی چند سمینار پاسخی برای پرسش‌های سخت پیدا کند، اما موفقیت چندانی نداشت(در همین سایت گفت‌وگویی با وی انجام داده‌ام) حسن، قلبی مهربان دارد و مثل خیلی از هموطنان اش چند چهره نیست.

مراد عظیمی، فعال سیاسی و پناهندگیِ مقیم لندن است. نزدیک به ده سال با او در کانون ایرانیان لندن فعالیت می‌کردم. بخش اداری این نهاد پناهندگی، کارکردی حرفه‌ای داشته است. مراد عظیمی از فعالان کارگری‌‌ست و به باور من جزو انسانهای شریف طیف چپ در بریتانیاست. بعید می‌دانم، انسانی را در جامعهٔ ایرانی دیده باشم که برای حفظ آرمان‌های سیاسی خود این قدر هزینه پرداخت کرده باشد.

«مرضیه»، از فعالان سیاسیِ طیف چپ؛ از جریان سیاسی اشرف دهقانی‌ست. بیشتر از ده سال در «کانون» و چند سال در فعالیت‌های دیگر با این انسان شریف آشنا بودم.

کانون ایرانیان لندن، از یک برههٔ زمانی به بعد مکانی شده بود که حتا «گرگ»ها در آن تردد نمی‌کردند. به جرآت می‌گویم که در دوران پرتلاطم کانون، حتا یکبار رفتارِ مرضیه را خارج از نُرم‌ها و چارچوب‌های انسانی ندیدم. سالهاست که از این عزیر، و همسرش چنگیز بی‌خبرم.

بهروز سورن، انسان شریف و مورد اعتمادی‌ست. یادم هست، در یکی از گردهمایی‌های سالانهٔ زندانیان سیاسی گفت‌وگوی کوتاهی بین من و او ردّ و بدل شد، که وقتی نام‌ام را پرسید، اسم یکی از رفقای جان‌باخته‌ را به او دادم. همیشه باور داشته‌ام، نظاره‌گر منصف و خوب در جامعهٔ ایرانی باید بی‌چهره باشد. اما اعتراف کنم، گاهی رعایتِ این قرارداد در مواجهه با آدمهای شریف جامعهٔ ایرانی برایِ من بسیار دشوار بوده است.

از تجربهٔ سی و پنج ساله‌ام در جامعهٔ ایرانی مقیم اروپا شاید بتوانم چند نام دیگر را به این مجموعه اضافه کنم. اما نام نبردن از یک انسان که رفیق سالهای دوستی‌های ریشه‌دار در ایران است، مرا سخت آزرده می‌کند: (بابک م). سایت گفت‌وگو (و بسیاری از وب سایت‌های ایرانی) بدون کمک و همراهی او امکان تآسیس و تداوم نداشت. اصولاً فکر راه‌اندازی وب‌سایتِ من از آنِ او بود، چرا که می‌دید در چاپ مصاحبه‌هایم با روزنامه‌های کثیرالانتشار ایرانی چه رنج‌ها می‌کشم. در چند سال نخست راه‌اندازی این رسانه، این بابک بود که کلیهٔ کارهای فنی آن را انجام می‌داد.

باید اضافه کنم که در یک تجربهٔ کارِ گفت‌وگو، بابک به معنیِ واقعی کلمه قلب‌ام را شکست، اما بارها اتفاق افتاد که کمک‌های فکری او برای من راهگشا بود. همانطور که گفتم، عزیز بودن این رفیق ربطی به فعالیت رسانه‌ای و کار گفت‌وگو که برای من از اهمیت زیادی برخوردار است، ندارد. او شاید تنها دوستی‌ باشد که مجموعه‌ای از خاطرات خوش و رابطهٔ صمیمی و غیرابزاری زندگیِ من را در خارج کشور با خود دارد، و این در حالی بود که در ایران، تشکیلات سیاسی ما در دو قطب مخالف یکدیگر بودند.

*     *     *

تاریخ انتشار: ۲۲ اوت ۲۰۲۲ میلادی

 

 

 


پوشه‌های خاک خورده (۱۱)
انسانهایی که رنج‌ها کشیدند


پوشه‌های خاک خورده (۱۰)
انهدام یک تشکیلات سیاسی؛ سکوت جامعهٔ ایرانی


ما اجازه نداریم دوباره اشتباه کنیم
سخنی با رسانه‌ها و فعالان رسانه‌ای


مروری بر زندگی اجتماعی‌مان در سه دههٔ تبعید
گفت‌وگو با مسعود افتخاری


پوشه‌های خاک‌ خورده (۸)
نشریه‌ای که منتشر نشد؛ شرط غیراخلاقی‌ای که گذاشته شد


پوشه‌های خاک خورده (۷)
تلاش‌هایی که به بن‌بست می‌خورند؛ گفت‌وگوهایی که می‌میرند


پوشه‌های خاک خورده (۶)
اضطراب از حضور دیگران*


چهل سال گذشت
گفت‌وگو با مسعود نقره‌کار


مبارزات کارگران ایران؛ واقعیت‌ها، بزرگنمایی‌ها
گفت‌وگو با ایوب رحمانی


چرا نمی‌توانم این مصاحبه را منتشر کنم


«آلترناتیو سوسیالیستی» درکشور ایران
گفت‌وگو با اصغر کریمی


کانون ایرانیان لندن
گفت‌وگو با الهه پناهی (مدیر داخلی کانون)


سه دهه مراسم گردهمایی زندانیان سیاسی
گفت‌وگو با مینا انتظاری


عادت‌های خصلت شدهٔ انسان ایرانی
گفت‌وگو با مسعود افتخاری


نقد؛ تعقل، تسلیم، تقابل
گفت‌وگو با مردی در سایه


سوسیالیسم، عدالت اجتماعی؛ ایده یا ایده‌آل
گفت‌وگو با فاتح شیخ


رسانه و فعالان رسانه‌ای ایرانی
گفت‌وگو با سعید افشار


خودشیفته
گفت‌وگو با مسعود افتخاری


«خوب»، «بد»، «زشت»، «زیبا»؛ ذهنیت مطلق گرای انسان ایرانی
گفتگو با مسعود افتخاری


«او»؛ رفت که رفت...


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران
(جمع بندی پروژه)


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (4)
بحران اپوزسیون؛ کدام بحران ؟


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (3)
(بازگشت مخالفان حکومت اسلامی به ایران؛ زمینه ها و پیامدها)


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (2)
(پروژۀ هسته ای رژیم ایران؛ مذاکره با غرب، نتایج و عواقب)


«اپوزسیون» و نقش آن در تشکیل و تداوم حکومت اسلامی ایران (1)
«مرجع تقلید»؛ نماد «از خودبیگانگی»


اوراسیا؛امپراطوری روسیه و حکومت اسلامی ایران
گفتگو با »سیروس بهنام»


انتقاد به «خود» مان نیز!؟
گفتگو با کریم قصیم


به گفته ها و نوشته ها شک کنیم!


استبداد سیاسی؛ فرهنگ استبدادی، انسان استبدادزده
(مستبد و دیکتاتور چگونه ساخته می شود)

گفتگو با ناصر مهاجر


کشتار زندانیان سیاسی در سال 67؛ جنایت علیه بشریت
(در حاشیه کمپین «قتل عام 1988»)

گفتگو با رضا بنائی


رأی «مردم»، ارادۀ «آقا» و نگاه «ما»
(در حاشیه «انتخابات» ریاست جمهوری در ایران)


جبهه واحد «چپ جهانی» و اسلامگرایان ارتجاعی
گفتگو با مازیار رازی


«تعهد» یا «تخصص»؟
در حاشیه همایش دو روزه لندن

گفتگو با حسن زادگان


انقلاب 1357؛ استقرار حاکمیت مذهبی، نقش نیروهای سیاسی
گفتگو با بهروز پرتو


بحران هویت
گفتگو با تقی روزبه


چرا «تاریخ» در ایران به اشکال تراژیک تکرار می شود؟
گفتگو با کوروش عرفانی


موقعیت چپ ایران در خارج کشور (2)
گفتگو با عباس (رضا) منصوران


موقعیت «چپ» در ایران و در خارج کشور(1)
گفتگو با عباس (رضا) منصوران


انشعاب و جدایی؛ واقعیتی اجتناب ناپذیر یا عارضه ای فرهنگی
گفتگو با فاتح شیخ


بهارانه
با اظهارنظرهایی از حنیف حیدرنژاد، سعید افشار


مصاحبه های سایت »گفت و گو» و رسانه های ایرانی
و در حاشیه؛ گفتگو با سیامک ستوده


بن بست«تلاش های ایرانیان» برای اتحاد؟!
(در حاشیه نشست پراگ)

گفتگو با حسین باقرزاده


اتهام زنی؛ هم تاکتیک، هم استراتژی
(در حاشیه ایران تریبونال)

گفتگو با یاسمین میظر


ایران تریبونال؛ دادگاه دوم
گفتگو با ایرج مصداقی


لیبی، سوریه... ایران (2)
گفتگو با مصطفی صابر


لیبی، سوریه... ایران؟
گفتگو با سیاوش دانشور


مقوله «نقد» در جامعه تبعیدی ایرانی
گفتگو با مسعود افتخاری


در حاشیه نشست پنج روزه
(آرزو می کنم، ای کاش برادرهایم برمی گشتند)

گفتگو با رویا رضائی جهرمی


ایران تریبونال؛ امیدها و ابهام ها
گفتگو با اردوان زیبرم


رسانه های همگانی ایرانی در خارج کشور
گفتگو با رضا مرزبان


مستند کردن؛ برّنده ترین سلاح
گفتگو با ناصر مهاجر


کارگران ایران و حکومت اسلامی
گفتگو با مهدی کوهستانی


سه زن
گفتگو با سه پناهندهٔ زن ایرانی


بهارانه؛ تأملی بر «بحران رابطه» در جامعه تبعیدی ایرانی
گفتگو با مسعود افتخاری


صرّاف های غیرمجاز ایرانی در بریتانیا


اتحاد و همکاری؛ ‌چگونه و با کدام نیروها؟
گفتگو با تقی روزبه


پوشه های خاک خورده(۵)
مافیای سیگار و تنباکو


پوشه‌ های خاک خورده (۴)
دروغ، توهم؛ بلای جان جامعه ایرانی


«چپ ضد امپریالیسم» ایرانی
گفت‌وگو با مسعود نقره‌کار


حمله نظامی به ایران؛ توهم یا واقعیت
گفتگو با حسین باقرزاده


پوشه های خاک خورده(۳)
تلّی از خاکستر- بیلان عملکرد فعالان سیاسی و اجتماعی


پوشه های خاک خورده (۲)
پخش مواد مخدر در بریتانیا- ردّ پای رژیم ایران


پوشه های خاک خورده (۱)
کالای تن- ویزای سفر به ایران


... لیبی، سوریه، ایران؟
گفتگو با فاتح شیخ


هولیگان های وطنی؛ خوان مخوف


زندان بود؛ جهنم بود بخدا / ازدواج برای گرفتن اقامت
گفتگو با «الهه»


فکت، اطلاع رسانی، شفاف سازی... (بخش دوم)
گفتکو با کوروش عرفانی


فکت، اطلاع رسانی، شفاف سازی؛ غلبه بر استبداد (بخش اول)
گفتگو با کوروش عرفانی


حکومت استبدادی، انسان جامعه استبدادی
گفتگو با کوروش عرفانی


چرا حکومت اسلامی در ایران(۳)
گفتگو با «زهره» و «آتوسا»


چرا حکومت اسلامی در ایران (۲)
گفتگو با مهدی فتاپور


چرا حکومت اسلامی در ایران؟
گفتگو با علی دروازه غاری


رخنه، نفوذ، جاسوسی (۲)
گفتگو با محمود خادمی


رخنه، نفوذ، جاسوسی
گفتگو با حیدر جهانگیری


چه نباید کرد... چه نباید می کردیم
گفت و گو با ایوب رحمانی


پناهجویان و پناهندگان ایرانی(بخش آخر)
گفتگو با محمد هُشی(وکیل امور پناهندگی)


پناهجویان و پناهندگان ایرانی (۲)
سه گفتگوی کوتاه شده


پناهجویان و پناهندگان ایرانی(۱)
گفت و گو با سعید آرمان


حقوق بشر
گفتگو با احمد باطبی


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفت‌وگو با کوروش عرفانی


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفتگو با عباس (رضا) منصوران


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
«پنج گفتگوی کوتاه شده»


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفتگو با رحمان حسین زاده


سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟
گفتگو با اسماعیل نوری علا


ما و دوگانگی‌های رفتاری‌مان
گفتگو با مسعود افتخاری


ترور، بمبگذاری، عملیات انتحاری
گفتگو با کوروش عرفانی


اغتشاش رسانه‌ای
گفتگو با ناصر کاخساز


کاسه ها زیر نیم کاسه است
گفتگو با م . ایل بیگی


حکومت اسلامی، امپریالیسم، چپ جهانی و مارکسیستها
گفتگو با حسن حسام


چپ سرنگونی طلب و مقوله آزادی بی قید و شرط بیان
گفتگو با شهاب برهان


تحرکات عوامل رژیم اسلامی در خارج (۳)
انتشار چهار گفتگوی کوتاه


تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم اسلامی در خارج (۲)
تجربه هایی از: رضا منصوران، حیدر جهانگیری، رضا درویش


تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم اسلامی در خارج کشور
گفتگو با حمید نوذری


عملیات انتحاری
گفتگو با کوروش طاهری


هوشیار باشیم؛ مرداد و شهریور ماه نزدیک است(۲)
گفتگو با مینا انتظاری


حکایت «ما» و جنبش های اجتماعی
گفتگو با تنی چند از فعالان «جنبش سبز» در انگلستان


سیاستمداران خطاکار، فرصت طلب، فاسد
گفتگو با مسعود افتخاری


هوشیار باشیم؛ مرداد و شهریور ماه نزدیک است!
گفتگو با بابک یزدی


مشتی که نمونه خروار است
گفتگو با«پروانه» (از همسران جانباخته)


کارگر؛ طبقه کارگر و خیزشهای اخیر در ایران
گفتگو با ایوب رحمانی


تریبیونال بین المللی
گفتگو با لیلا قلعه بانی


سرکوب شان کنید!
گفتگو با حمید تقوایی


ما گوش شنوا نداشتیم
گفتگو با الهه پناهی


خودکشی ...
گفتگو با علی فرمانده


تو مثل«ما» مباش!
گفتگو با کوروش عرفانی


«تحلیل» تان چیست؟!
گفتگو با ایرج مصداقی


شما را چه می‌شود؟
گفتگو با فرهنگ قاسمی


چه چیزی را نمی دانستیم؟
با اظهار نظرهایی از: مهدی اصلانی، علی فرمانده، بیژن نیابتی، ی صفایی


۲۲ بهمن و پاره ای حرفهای دیگر
گفتگو با البرز فتحی


بیست و دوم بهمن امسال
گفتگو با محمد امینی


تروریست؟!
گفتگو با کوروش مدرسی


چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است(۴)
گفتگو با مسعود نقره کار


باید دید و فراموش نکرد!
گفتگو با «شهلا»


چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است (۳)
گفتگو با رضا منصوران


چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است؟(۲)
گفتگو با علی اشرافی


چرا«جمهوری» اسلامی ایران سی سال در قدرت است؟
گفتگو با رامین کامران


سایه های همراه (به بهانه انتشار سایه های همراه)
گفتگو با حسن فخّاری


آغاز شکنجه در زندانهای رژیم اسلامی
گفتگو با حمید اشتری و ایرج مصداقی


گردهمایی هانوفر
گفتگو با مژده ارسی


گپ و گفت دو همکار
گفتگو با سعید افشار (رادیو همبستگی)


«سخنرانی» نکن... با من حرف بزن
گفتگو با شهاب شکوهی


«انتخابات»، مردم...(۷)
(حلقه مفقوده)

گفتگو با «سودابه» و«حسن زنده دل»


«انتخابات»، مردم...(۶)
(فاز سوم کودتا، اعتراف گیری)

گفتگو با سودابه اردوان


«انتخابات»، مردم...(۵)
گفتگو با تقی روزبه


«انتخابات»، مردم...(۴)
گفتگو با رضا سمیعی(حرکت سبزها)


«انتخابات»، مردم...(۳)
گفتگو با سیاوش عبقری


«انتخابات»، مردم...(۲)
گفتگو با حسین باقرزاده


«انتخابات»، مردم...؟!
گفتگو با فاتح شیخ
و نظرخواهی از زنان پناهجوی ایرانی


پناهجویان موج سوم
گفتگو با علی شیرازی (مدیر داخلی کانون ایرانیان لندن)


رسانه
به همراه اظهارنظر رسانه های«انتگراسیون»، «پژواک ایران»، «سینمای آزاد»، «ایران تریبون»، «شورای کار»


گردهمایی هانوفر...
گفتگو با محمود خلیلی


سی سال گذشت
گفت‌وگو با یاسمین میظر


مسیح پاسخ همه چیز را داده!
گفت‌وگو با«مریم»


«کانون روزنامه‌نگاران و نویسندگان برای آزادی»
گفت‌و گو با بهروز سورن


تخریب مزار جانباختگان...حکایت«ما»و دیگران
گفت‌وگو با ناصر مهاجر


همسران جان‌باختگان...
گفت‌وگو با گلرخ جهانگیری


من کماکان«گفت‌وگو» می‌کنم!
(و کانون ۶۷ را زیر نظر دارم)


مراسم لندن، موج سوم گردهمایی‌ها
گفت‌وگو با منیره برادران


سرنوشت نیروهای سازمان مجاهدین خلق در عراق
گفتگو با بیژن نیابتی


اگر می‌ماندم، قصاص می‌شدم
گفتگو با زنی آواره


صدای من هم شکست
گفتگو با «مهناز»؛ از زندانیان واحد مسکونی


بازخوانی و دادخواهی؛ امید یا آرزو
گفتگو با شکوفه‌ منتظری


«مادران خاوران» گزینه‌ای سیاسی یا انتخابی حقوق بشری
گفتگو با ناصر مهاجر


«شب از ستارگان روشن است»
گفتگو با شهرزاد اَرشدی و مهرداد


به بهانۀ قمر...
گفتگو با گیسو شاکری


دوزخ روی زمین
گفتگو با ایرج مصداقی


گریز در آینه‌های تاریک
گپی دوستانه با مجید خوشدل


سردبیری، سانسور، سرطان... و حرفهای دیگر
گفتگو با ستار لقایی


بهارانه
پرسش‌هایی «خود»مانی با پروانه سلطانی و بهرام رحمانی


«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله (3)
گفتگو با حسن فخاری


«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله (2)
من همان امیر حسین فتانت «دوست» کرامت دانشیان هستم!
گفتگو با ناصر زراعتی


ایرانیان لندن، پشتیبان دانشجویان دربند
با اظهار نظرهایی از: جمال کمانگر، علی دماوندی، حسن زنده دل یدالله خسروشاهی، ایوب رحمانی


«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله
گفتگو با رضا (عباس) منصوران


کدام «دستها از مردم ایران کوتاه»؟
گفتگو با تراب ثالث


میکونوس
گفتگو با جمشید گلمکانی
(تهیه کننده و کارگردان فیلم)*


«انتخابات آزاد، سالم و عادلانه» در ایران اسلامی!؟
گفتگو با بیژن مهر (جبهه‌ی ملّی ایران ـ امریکا)


چه خبر از کردستان؟
گفتگو با رحمت فاتحی


جنده، جاکش... ج. اسلامی
گفتگویی که نباید منتشر شود


حمله نظامی به ایران؛ توهم یا واقعیّت
گفتگو با محمد پروین


گردهمایی کلن: تکرار گذشته یا گامی به سوی آینده
گفتگو با مژده ارسی


عراق ویران
گفتگو با یاسمین میظر


شبکه‌های رژیم اسلامی در خارج از کشور
گفتگو با حسن داعی


نهادهای پناهند گی ایرانی و مقوله‌ی تبعید
گفتگو با مدیران داخلی جامعه‌ی ایرانیان لندن
و
کانون ایرانیان لندن


به بهانه‌ی تحصن لندن
گفتگو با حسن جداری و خانم ملک


به استقبال گردهمایی زندانیان سیاسی در شهر کلن
گفتگو با «مرجان افتخاری»


سنگ را باید تجربه کرد!
گفتگو با «نسیم»


پشیمان نیستید؟
گفتگو با سعید آرمان «حزب حکمتیست»


هنوز هم با یک لبخند دلم می‌رود!
گپی با اسماعیل خویی


چپ ضد امپریالیست، چپ کارگری... تحلیل یا شعار
گفتگو با بهرام رحمانی


زنان، جوانان، کارگران و جایگاه اندیشمندان ایرانی
گفتگو با «خانمی جوان»


گردهمایی سراسری کشتار زندانیان سیاسی
گفتگو با «همایون ایوانی»


روز زن را بهت تبریک می‌گم!
گفت‌وگو با «مژده»


دو کارزار در یک سال
گفت‌وگو با آذر درخشان


آخیش . . . راحت شدم!
گفتگو با «مهدی اصلانی»


غریبه‌ای به نام کتاب
گفتگو با «رضا منصوران»


زندان عادل‌آباد؛ تاولی چرکین، کتابی ناگشوده...
گفتگو با «عادل‌آباد»


این بار خودش آمده بود!
گفتگو با پروانه‌ی سلطانی


چهره بنمای!
با اظهار نظرهایی از: احمد موسوی، مهدی اصلانی، مینو همیلی و...
و گفتگو با ایرج مصداقی


شب به خیر رفیق!
گفتگو با رضا غفاری


رسانه‌های ایرانی
گفتگو با همکاران رادیو برابری و هبستگی، رادیو رسا
و سایت‌های دیدگاه و گزارشگران


مراسم بزرگداشت زندانیان سیاسی (در سال جاری)
«گفتگو با میهن روستا»


همسایگان تنهای ما
«گفتگو با مهرداد درویش‌پور»


پس از بی‌هوشی، چهل و هشت ساعت به او تجاوز می‌کنند!


شما یک اصل دموکراتیک بیاورید که آدم مجبور باشد به همه‌ی سؤالها جواب دهد
«در حاشیه‌ی جلسه‌ی سخنرانی اکبر گنجی در لندن»


فراموش کرده‌ایم...
«گفتگو با شهرنوش پارسی پور»


زندانی سیاسی «آزاد» باید گردد!
گفتگو با محمود خلیلی «گفتگوهای زندان»


تواب
گفتگو با شهاب شکوهی «زندانی سیاسی دو نظام»


خارجی‌های مادر... راسیست
«گفتگو با رضا»


شعر زندان و پاره‌ای حرف‌های دیگر
«در گفتگو با ایرج مصداقی»


ازدواج به قصد گرفتن اقامت
گفتگو با «شبنم»


کارزار «زنان»... کار زار «مردان»؟!
«گفتگو با آذر درخشان»


اوضاع بهتر می‌شود؟
«گفتگو با کوروش عرفانی»


اتم و دیدگاه‌های مردم


اخلاق سیاسی


چهارپازل، سه بازیگر، دو دیدگاه، یک حرکت اشتباه، کیش... مات
«گفتگو با محمدرضا شالگونی»


کارزار چهار روزۀ زنان
گفتگو با یاسمین میظر


مرغ سحر ناله سر کن
«گفتگو با سحر»


اسکوات*، مستی، شعر، نشئگی... و دیگر هیچ!
«گفتگو با نسیم»


درختی که به خاطر می‌آورد
گفتگو با مسعود رئوف ـ سینماگر ایرانی


شاکیان تاریخ چه می‌گویند؟
پای درد دل فرزندان اعدامی


روایتی از زندان و پرسش‌های جوانان
«در گفتگو با احمد موسوی»


جمهوری مشروطه؟ !
در حاشیۀ نشست برلین «گفتگو با حسین باقرزاده»


مروری بر روایت‌های زندان
در گفتگو با ناصر مهاجر


اعتیاد و دریچه دوربین - گفتگو با مریم اشرافی


انشعاب، جدایی و ...
در گفتگو با محمد فتاحی (حکمتیست)


چه شد ... چرا این‌چنین شد؟
در گفتگو با محمدرضا شالگونی، پیرامون «انتخابات» اخیر ایران


«انتخابات» ایران، مردم و نیروهای سیاسی


گفتگو با یدالله خسروشاهی


روایتی از مرگ زهرا کاظمی


گفتگو با جوانی تنها


گفتگو با گیسو شاکری


گفتگو با لیلا قرایی


گفتگو با شادی


گفتگو با ایرج مصداقی، نویسنده‌ی کتاب «نه زیستن نه مرگ»


گفتگو با جوانان


نتیجه‌ی نظرخواهی از مردم و نیروهای سیاسی در مورد حمله‌ی نظامی امریکا به ایران


گفتگو با مهرداد درویش پور


گفتگو با نیلوفر بیضایی، نویسنده و کارگردان تأتر


سلاح اتمی ... حمله‌ی نظامی ... و دیگر هیچ!
گفتگو با محمد رضا شالگونی و یاسمین میظر


اين‌بار برای مردم ايران چه آشی پخته‌ايد؟
گفتگو با مهرداد خوانساری «سازمان مشروطه‌خواهان ايران (خط مقدم)»


به استقبال کتاب «نه‌ زیستن نه مرگ»


«بازگشت» بی بازگشت؟
مروری بر موضوع بازگشت پناهندگان سیاسی به ایران


پرسه‌ای در کوچه‌های تبعید


 
 

بازچاپ مطالب سایت «گفت‌وگو» با ذکر منبع آزاد است.   /  [www.goftogoo.net] [Contact:goftogoo.info@gmail.com] [© GoftoGoo Dot Net 2005]